مترادف هجران : جدایی، دوری، فراق، فرقت، مفارقت، مهجوری، هجر
متضاد هجران : وصال
برابر پارسی : جدایی، دوری
separation, being away from friends
hegira
جدایی، دوری، فراق، فرقت، مفارقت، مهجوری، هجر ≠ وصال
رودکی .
بوشکور.
فردوسی .
فرخی .
قطران تبریزی .
بهرامی .
ناصرخسرو.
خاقانی .
نظامی .
عطار.
مولوی .
سعدی .
حافظ.
داوری مازندرانی (یادداشت مؤلف ).
هجران . [ هَِ ] (ع مص ) جدایی کردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (شمس اللغات ). هجر. || از کسی بریدن . (تاج المصادر بیهقی ) (شمس اللغات ) (آنندراج ) (از معجم متن اللغة)(از اقرب الموارد). هجر. || گذاشتن چیزی را و ترک دادن . (منتهی الارب ). ترک کردن چیزی و واگذاشتن آن . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). هجر. || از جماع بازماندن در روزه . (منتهی الارب ) (آنندراج ). کناره گیری از زنان در روزه . (از اقرب الموارد)(از معجم متن اللغة). هجر. || گذاشتن شرک را. (منتهی الارب ): «هجر الشرک هجراً و هجراناً و هجرة حسنة». (اقرب الموارد) (تاج العروس ). هجر. هجرة.
هجران . [ هَُ ] (ع اِمص ) ضد وصل . (از معجم متن اللغة). رجوع به هِجران و هجر شود.
هجران . [ هََ ج َ ] (اِخ ) دو ده است روباروی در سر کوه حصین و محکم نزدیک حضرموت که یکی آن را حیدون و دیگری را دمون نامند. (منتهی الارب ). تثنیه ٔ هجر، و هجر به لغت اهل یمن به معنی قریه است و هجران دو قریه باشد بر قله ٔ کوهی استوار. یکی از این دو را خَیدون یا خودون و دیگری را دَمون خوانند ساکنان این دو قریه را بنی حارث بن عمرو تشکیل میدهند و ایشان را آبی است که از کوه جاری میشود و زراعت آنان نخل و گندم و ذرت است . (از معجم البلدان چ جدید). هجران نام مشقر و عطالة که دو قلعه اند در یمامه ، میباشد. (از معجم البلدان چ جدید).
- ذوهجران ؛ لقب پسر نسمی از بنی میثم ابن سعد که یکی از اذواء است . (منتهی الارب ). رجوع به ذوهجران شود.
جدایی، دور