کلمه جو
صفحه اصلی

هجران


مترادف هجران : جدایی، دوری، فراق، فرقت، مفارقت، مهجوری، هجر

متضاد هجران : وصال

برابر پارسی : جدایی، دوری

فارسی به انگلیسی

separation, being away from friends, hegira

separation, being away from friends


hegira


مترادف و متضاد

جدایی، دوری، فراق، فرقت، مفارقت، مهجوری، هجر ≠ وصال


فرهنگ فارسی

جدایی کردن، جدایی، دوری ازدوستان ویاران
۱-(مصدر ) جدایی کردن ۲ ٠- (اسم ) دوری جدایی مفارقت ۳ ٠- جداییازمعشوق
ضد وصل

فرهنگ معین

( ~. ) [ ع . ] (اِمص . ) جدایی ، دوری .

لغت نامه دهخدا

هجران. [ هَِ ] ( ع اِمص ) جدایی. مفارقت. دوری. دوری از دوستان و یاران. ( ناظم الاطباء ). هجر. فراق. افتراق. ضد وصال. فرقت :
آتش هر جانْت ْ را هیزم منم
و آتش دیگرْت ْ را هیزم پده.
رودکی.
دلی که پر از زوغ هجران بود
ورا وصل معشوقه درمان بود.
بوشکور.
دریغا که باب من آن پهلوان
بماند ز هجران من ناتوان.
فردوسی.
کسی که او غم هجران کشیده نیست چو من
ز بهر برگ درختان چرا خورد تیمار.
فرخی.
نه چون بار هجران بود هیج باری
نه چون نار فرقت بود هیچ ناری.
قطران تبریزی.
چو پیروزه گشته ست غمکش دل من
ز هجران آن دو لب بهرمانی.
بهرامی.
«و با اینهمه درد فراق بر اثر سوز هجران منتظر». ( کلیله و دمنه ).
خیره نکرده ست دلم را چنین
نه غم هجران و نه شوق وصال.
ناصرخسرو.
آن به که پیش هودج جانان کنی نثار
آن جان که وقت صدمه هجران شود فنا.
خاقانی.
«بدانست که جوان در تب مطبق عشق است و در حرارت محرق هجران ». ( سندبادنامه ص 189 ).
شده زاندیشه هجران یارش
ز بحر دیده پر گوهر کنارش.
نظامی.
از تو گر وصال آید قسم من اگر هجران
هر چه از تو می آید من به جان خریدارم.
عطار.
شرح این هجران و این خون جگر
این زمان بگذار تا وقت دگر.
مولوی.
تا کی ای جان اثر وصل تو نتوان دیدن
که ندارد دل من طاقت هجران دیدن.
سعدی.
حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر
کنایتی است که از روزگار هجران گفت.
حافظ.
روزگار و هر چه در وی هست بس ناپایدار است
ای شب هجران تو پنداری برون از روزگاری.
داوری مازندرانی ( یادداشت مؤلف ).
|| در اصطلاح عرفان ؛ التفات کردن بغیر حق است. ظاهراً و باطناً. و دوری و جدایی و فراق از محبوب را گویند که برای عاشق شیدا بسی تلخ و ناگوار است. ( فرهنگ مصطلحات عرفاء، تألیف سید جعفر سجادی ). رجوع به هجر شود.

هجران. [ هَِ ] ( ع مص ) جدایی کردن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( شمس اللغات ). هجر. || از کسی بریدن . ( تاج المصادر بیهقی ) ( شمس اللغات ) ( آنندراج ) ( از معجم متن اللغة )( از اقرب الموارد ). هجر. || گذاشتن چیزی را و ترک دادن. ( منتهی الارب ). ترک کردن چیزی و واگذاشتن آن. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). هجر. || از جماع بازماندن در روزه. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). کناره گیری از زنان در روزه. ( از اقرب الموارد )( از معجم متن اللغة ). هجر. || گذاشتن شرک را. ( منتهی الارب ): «هجر الشرک هجراً و هجراناً و هجرة حسنة». ( اقرب الموارد ) ( تاج العروس ). هجر. هجرة.

هجران . [ هَِ ] (ع اِمص ) جدایی . مفارقت . دوری . دوری از دوستان و یاران . (ناظم الاطباء). هجر. فراق . افتراق . ضد وصال . فرقت :
آتش هر جانْت ْ را هیزم منم
و آتش دیگرْت ْ را هیزم پده .

رودکی .


دلی که پر از زوغ هجران بود
ورا وصل معشوقه درمان بود.

بوشکور.


دریغا که باب من آن پهلوان
بماند ز هجران من ناتوان .

فردوسی .


کسی که او غم هجران کشیده نیست چو من
ز بهر برگ درختان چرا خورد تیمار.

فرخی .


نه چون بار هجران بود هیج باری
نه چون نار فرقت بود هیچ ناری .

قطران تبریزی .


چو پیروزه گشته ست غمکش دل من
ز هجران آن دو لب بهرمانی .

بهرامی .


«و با اینهمه درد فراق بر اثر سوز هجران منتظر». (کلیله و دمنه ).
خیره نکرده ست دلم را چنین
نه غم هجران و نه شوق وصال .

ناصرخسرو.


آن به که پیش هودج جانان کنی نثار
آن جان که وقت صدمه ٔ هجران شود فنا.

خاقانی .


«بدانست که جوان در تب مطبق عشق است و در حرارت محرق هجران ». (سندبادنامه ص 189).
شده زاندیشه ٔ هجران یارش
ز بحر دیده پر گوهر کنارش .

نظامی .


از تو گر وصال آید قسم من اگر هجران
هر چه از تو می آید من به جان خریدارم .

عطار.


شرح این هجران و این خون جگر
این زمان بگذار تا وقت دگر.

مولوی .


تا کی ای جان اثر وصل تو نتوان دیدن
که ندارد دل من طاقت هجران دیدن .

سعدی .


حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر
کنایتی است که از روزگار هجران گفت .

حافظ.


روزگار و هر چه در وی هست بس ناپایدار است
ای شب هجران تو پنداری برون از روزگاری .

داوری مازندرانی (یادداشت مؤلف ).


|| در اصطلاح عرفان ؛ التفات کردن بغیر حق است . ظاهراً و باطناً. و دوری و جدایی و فراق از محبوب را گویند که برای عاشق شیدا بسی تلخ و ناگوار است . (فرهنگ مصطلحات عرفاء، تألیف سید جعفر سجادی ). رجوع به هجر شود.

هجران . [ هَِ ] (ع مص ) جدایی کردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (شمس اللغات ). هجر. || از کسی بریدن . (تاج المصادر بیهقی ) (شمس اللغات ) (آنندراج ) (از معجم متن اللغة)(از اقرب الموارد). هجر. || گذاشتن چیزی را و ترک دادن . (منتهی الارب ). ترک کردن چیزی و واگذاشتن آن . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). هجر. || از جماع بازماندن در روزه . (منتهی الارب ) (آنندراج ). کناره گیری از زنان در روزه . (از اقرب الموارد)(از معجم متن اللغة). هجر. || گذاشتن شرک را. (منتهی الارب ): «هجر الشرک هجراً و هجراناً و هجرة حسنة». (اقرب الموارد) (تاج العروس ). هجر. هجرة.


هجران . [ هَُ ] (ع اِمص ) ضد وصل . (از معجم متن اللغة). رجوع به هِجران و هجر شود.


هجران . [ هََ ج َ ] (اِخ ) دو ده است روباروی در سر کوه حصین و محکم نزدیک حضرموت که یکی آن را حیدون و دیگری را دمون نامند. (منتهی الارب ). تثنیه ٔ هجر، و هجر به لغت اهل یمن به معنی قریه است و هجران دو قریه باشد بر قله ٔ کوهی استوار. یکی از این دو را خَیدون یا خودون و دیگری را دَمون خوانند ساکنان این دو قریه را بنی حارث بن عمرو تشکیل میدهند و ایشان را آبی است که از کوه جاری میشود و زراعت آنان نخل و گندم و ذرت است . (از معجم البلدان چ جدید). هجران نام مشقر و عطالة که دو قلعه اند در یمامه ، میباشد. (از معجم البلدان چ جدید).
- ذوهجران ؛ لقب پسر نسمی از بنی میثم ابن سعد که یکی از اذواء است . (منتهی الارب ). رجوع به ذوهجران شود.


فرهنگ عمید

جدایی، دوری از دوستان و یاران.

دانشنامه عمومی

هجران (روستا). هجران به عربی ( الهجران )، روستایی است در دهستان بنو الَمَنبة از توابع استان استان صَنعاء در کشور یمن در شبه جزیره عربستان.
الصنعانی، محمد بن یحیی بن عبدالله بن احمد، الیمانی. ، (اَلأنَباءَ عَن دُولةَ بَلقِیسَ وَ سَبأَ) ، منشورات دار الیمنیة للنشر والتوزیع، صنعاء، چاپ وانتشار سال ۱۹۸۴ میلادی به (عربی).
جمعیت آن (۸۵) نفر (۶ خانوار) می باشد.

فرهنگ فارسی ساره

جدایی، دور


جدول کلمات

دوری

پیشنهاد کاربران

بزرگترین درد عاشق


کلمات دیگر: