کلمه جو
صفحه اصلی

بخیل


مترادف بخیل : تنگ چشم، تنگ نظر، خسیس، سیه کاسه، لئیم، ممسک، ناخن خشک، نظرتنگ، پست، ناکس

متضاد بخیل : سخی، کریم، نظربلند

برابر پارسی : تنگ چشم، چشم تنگ

فارسی به انگلیسی

chary, cheeseparing, inhospitable, mean, parsimonious


jealous, miserly, jealous person, miser, chary, cheeseparing, inhospitable, mean, parsimonious, cheapskate, miseriy, [n.] jeafous person

عربی به فارسی

چشم تنگ , خسيس , خسيسانه , گران کيسه , تنک چشم , لليم , ناشي از خست


مترادف و متضاد

تنگ‌چشم، تنگ‌نظر، خسیس، سیه‌کاسه، لئیم، ممسک، ناخن‌خشک، نظرتنگ ≠ سخی، کریم، نظربلند


پست، ناکس


۱. تنگچشم، تنگنظر، خسیس، سیهکاسه، لئیم، ممسک، ناخنخشک، نظرتنگ
۲. پست، ناکس ≠ سخی، کریم، نظربلند


curmudgeon (اسم)
خسیس، بخیل، ادم خسیس، لئیم، ادم جوکی

فرهنگ فارسی

زفت، سیه کاسه، خسیس، ممسک، لئیم
( صفت )تنگ چشم گرسنه چشم زفت خسیس ممسک مقابل سخی کریم. جمع : بخلائ.

فرهنگ معین

(بَ ) [ ع . ] (ص . ) چشم تنگ ، خسیس . ج . بخلاء.

لغت نامه دهخدا

بخیل . [ ب َ ] (ع ص ) زفت . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). قتور. شحیح . (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی ) (دهار) (ناظم الاطباء). ضنین . (مجمل اللغة). (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی ). سفله . ممسک . (مهذب الاسماء) (آنندراج ). نحیح . مغارالکف . (از المنجد). جحام . رصّاصة. جبل . تَرِش . تارش . وجم . جبز. مجمد. جعد. لکز. لئیم . صوتن . کنود. مقفل الیدین . لحز. (از منتهی الارب ). نابخشنده و در مجمعالسلوک می آرد: بخیل آن است که حقوق واجبه چون زکوة و نفقات و غیر آن را بجا نیارد و بعضی گویند بخیل آن است که مال خود را به کسی ندهد و عارفان گویند بخیل آن است که جان خود حق را ندهد. (از کشاف اصطلاحات الفنون چ جودت ص 157). پست . (فرهنگ اسدی از یادداشت مؤلف ). تنگ چشم . سیه کاسه . ناجوانمرد. کز. باخل . آلی . ژکور. بی گذشت . محجی . حَصِر. حصیر. احرد. مقابل سخی . راد. کریم . جوانمرد. (یادداشت مؤلف ). شحشاح . شحشح . شبرم . شدید. زحر. زحران . (ناظم الاطباء در ذیل هر یک از کلمات مزبور) :
چرا که خواجه بخیل و زنش جوانمرد است
زنی چگونه زنی سیم ساعد و لنبه .

عماره .


گر خسیسان را هجی گویی بلی باشد مدیح
گر بخیلان را مدیح آری بلی باشد هجی .

منوچهری .


دود دوزخ نبیند آنچه سخی
روی جنت نبیند آنچه بخیل .

ناصرخسرو.


با تو انباز گشت طبع بخیل
نشود هرکجا شوی ز تو باز.

ناصرخسرو.


ولیکن فنای بخیلان مخواه
اگرچه بقای کرم زان بود.

خاقانی .


آسمان را کسی نخواند ضعیف
بحر و کان را کسی نگفت بخیل .

ظهیر.


گر رسدت دم بدم جبرئیل
نیست قضاممسک و قدرت بخیل .

نظامی .


خاک خور و نان بخیلان مخور
خاک نه ای زخم ذلیلان مخور.

نظامی .


کس نبیند بخیل فاضل را
که نه در عیب گفتنش کوشد.

سعدی (گلستان ).


سیم بخیل وقتی از خاک بدرآید که او در خاک رود. (گلستان ). توانگری بخیل را پسری رنجور بود. (گلستان ).
- امثال :
کریم را صد دینار خرج می شود و بخیل را هزار . (از مجمع الامثال چ هند از امثال و حکم مؤلف ).نظیر: از شل یکی درمی آید از سفت دوتا. (از امثال و حکم مؤلف ).

بخیل . [ ب َ ] (اِ) بخیر. بیدگیاه . (ناظم الاطباء). بیدگیا. حرشف . کنگر. (از برهان قاطع) (از هفت قلزم ). و رجوع به بخیر و حرشف و کنگر شود.


بخیل. [ ب َ ] ( ع ص ) زفت. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). قتور. شحیح. ( ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی ) ( دهار ) ( ناظم الاطباء ). ضنین. ( مجمل اللغة ). ( ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی ). سفله. ممسک. ( مهذب الاسماء ) ( آنندراج ). نحیح. مغارالکف. ( از المنجد ). جحام. رصّاصة. جبل. تَرِش. تارش. وجم. جبز. مجمد. جعد. لکز. لئیم. صوتن. کنود. مقفل الیدین. لحز. ( از منتهی الارب ). نابخشنده و در مجمعالسلوک می آرد: بخیل آن است که حقوق واجبه چون زکوة و نفقات و غیر آن را بجا نیارد و بعضی گویند بخیل آن است که مال خود را به کسی ندهد و عارفان گویند بخیل آن است که جان خود حق را ندهد. ( از کشاف اصطلاحات الفنون چ جودت ص 157 ). پست. ( فرهنگ اسدی از یادداشت مؤلف ). تنگ چشم. سیه کاسه. ناجوانمرد. کز. باخل. آلی. ژکور. بی گذشت. محجی. حَصِر. حصیر. احرد. مقابل سخی. راد. کریم. جوانمرد. ( یادداشت مؤلف ). شحشاح. شحشح. شبرم. شدید. زحر. زحران. ( ناظم الاطباء در ذیل هر یک از کلمات مزبور ) :
چرا که خواجه بخیل و زنش جوانمرد است
زنی چگونه زنی سیم ساعد و لنبه.
عماره.
گر خسیسان را هجی گویی بلی باشد مدیح
گر بخیلان را مدیح آری بلی باشد هجی.
منوچهری.
دود دوزخ نبیند آنچه سخی
روی جنت نبیند آنچه بخیل.
ناصرخسرو.
با تو انباز گشت طبع بخیل
نشود هرکجا شوی ز تو باز.
ناصرخسرو.
ولیکن فنای بخیلان مخواه
اگرچه بقای کرم زان بود.
خاقانی.
آسمان را کسی نخواند ضعیف
بحر و کان را کسی نگفت بخیل.
ظهیر.
گر رسدت دم بدم جبرئیل
نیست قضاممسک و قدرت بخیل.
نظامی.
خاک خور و نان بخیلان مخور
خاک نه ای زخم ذلیلان مخور.
نظامی.
کس نبیند بخیل فاضل را
که نه در عیب گفتنش کوشد.
سعدی ( گلستان ).
سیم بخیل وقتی از خاک بدرآید که او در خاک رود. ( گلستان ). توانگری بخیل را پسری رنجور بود. ( گلستان ).
- امثال :
کریم را صد دینار خرج می شود و بخیل را هزار. ( از مجمع الامثال چ هند از امثال و حکم مؤلف ).نظیر: از شل یکی درمی آید از سفت دوتا. ( از امثال و حکم مؤلف ).

بخیل. [ ب َ ] ( اِ ) بخیر. بیدگیاه. ( ناظم الاطباء ). بیدگیا. حرشف. کنگر. ( از برهان قاطع ) ( از هفت قلزم ). و رجوع به بخیر و حرشف و کنگر شود.

فرهنگ عمید

خسیس، ممسک، لئیم، زفت، سیه کاسه.

فرهنگ فارسی ساره

چشم تنگ


واژه نامه بختیاریکا

جُلُک

جدول کلمات

شح, نحناح , مناع, خسیس

پیشنهاد کاربران

کسی دوست دارد همه چیز برای خودش باشد و برای دیگری نباشد.

بی سخاوت

جماد الکف

تُنُک چشم

شح. . ممسک . . کنس . .

دوستان گرامی
برپایه نسک لغت فرس برابر پارسی واژه بخیل واژه پارسی زفت هست

زفت . . .

خسیس

شح

ناخن خشک

کنس

شح، خسیس، کنس، حسود، تنگ چشم، تنگ نظر، سیه کاسه، لئیم، ممسک، ناخن خشک، نظرتنگ، پست، ناکس



کلمات دیگر: