کلمه جو
صفحه اصلی

عین


مترادف عین : چشم، دیده، اصل، مشابه، چشمه، جوهر، ذات، گوهر

برابر پارسی : دیده، چشم

فارسی به انگلیسی

picture, eye, source, spring, substance, nature, carbon copy, spit

carbon copy, eye, spit


[n.] eye, [fig.] expectation, hope


عربی به فارسی

چشم , ديده , بينايي , دهانه , سوراخ سوزن , دکمه يا گره سيب زميني , مرکز هر چيزي , کاراگاه , نگاه کردن , ديدن , پاييدن


تعيين کردن , برقرار کردن , منصوب کردن , گماشتن , واداشتن


مترادف و متضاد

original (اسم)
منبع، سر چشمه، عین

eye (اسم)
بینایی، دهانه، کاراگاه، باجه، عین، چشم، دیده، سوراخ سوزن، مرکز هر چیزی، دکمه یا گره سیب زمینی

source (اسم)
ماخذ، مایه، خاستگاه، منشاء، مبدا، منبع، سر چشمه، عین، چشمه، مصدر، مایه مبداء

essence (اسم)
خلاصه، معنی، فروهر، وجود، هستی، عمده، خمیره، اسانس، ذات، ماهیت، گوهر، عین

outward (اسم)
ظاهر، ظواهر، عین

spring (اسم)
جست و خیز، فنر، سر چشمه، عین، چشمه، بهار، فصل بهار، حالت فنری، جهش یا حرکت فنری، حالت ارتجاعی فنر

fountain (اسم)
مخزن، سر چشمه، عین، چشمه، فواره

outness (اسم)
عین

چشم، دیده


اصل، مشابه


چشمه


جوهر، ذات، گوهر


۱. چشم، دیده
۲. اصل، مشابه
۳. چشمه
۴. جوهر، ذات، گوهر


فرهنگ فارسی

چشموبمعنی چشمه، وبه معنی ذات ونفس، ذات هرچیز، هرچیز آماده وحاضر، برگزیده چیزی، بزرگ ومهترقوم
( اسم ) حرفی است از حروف عربی و فارسی اندر عین و عین افتادن چشم . کلا پیسه شدن چشم .
جمع عیان جمع عیون

فرهنگ معین

(ع ) (اِ.) بیست و یکمین حرف از الفبای فارسی .


(ع ) (اِ. ) بیست و یکمین حرف از الفبای فارسی .
(عَ یا ع ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - چشم . ۲ - چشمه . ۳ - زر. ۴ - ذات و نفس هر چیز. ،~ خیال کسی نبودن هیچ اهمیت ندادن .

(عَ یا ع ) [ ع . ] (اِ.) 1 - چشم . 2 - چشمه . 3 - زر. 4 - ذات و نفس هر چیز. ؛~ خیال کسی نبودن هیچ اهمیت ندادن .


لغت نامه دهخدا

عین . [ ع ُ ی ُ ] (ع اِ) ج ِ عیان . (منتهی الارب ). رجوع به عیان شود. || ج ِ عَیون . (منتهی الارب ). رجوع به عیون شود.


عین. ( ع اِ ) گاو وحشی. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). بقرالوحش. ( اقرب الموارد ). || ج ِ عِیان. ( منتهی الارب ). رجوع به عیان شود. || ج ِ عینة. رجوع به عینة ( ع اِ ) شود. || ( ص ، اِ ) ج ِ عَیون. رجوع به عیون شود. || ج ِ أعین. رجوع به أعْیَن شود. || ج ِ عَیناء. رجوع به عیناء شود : و عندهم قاصرات الطرف عین ( قرآن 48/37 )؛ و نزد ایشانست زنان فروهشته چشم فراخ حدقه. || کلمه عین در جمع افعل وصفی ِ مؤنث یعنی عیناء، در تداول فارسی غالباً بمعنی مفرد به کار رفته است :
نعیم خطه شیراز و لعبتان بهشتی
ز هر دریچه نگه کن که حور بینی و عین را.
سعدی.
- حورالعین ، حور عین ؛ زنان سپیدپوست فراخ چشم. ( آنندراج ). رجوع به ماده حورالعین شود : و حور عین. کامثال اللؤلؤ المکنون ( قرآن 22/56 - 23 )؛ و حوران فراخ چشم چون مروارید در پرده ها نگاه داشته شده. زوجناهم بحور عین ( قرآن 54/44 و 20/52 )؛ ازدواج دادیم آنان را با حوران فراخ چشم. این ترکیب چنانکه اشاره شد در تداول فارسی بمعنی مفردبکار رود :
کوهسار خشینه را به بهار
که فرستد لباس حورالعین.
کسائی.
حاسدا هرگز نبینی ، تا تو باشی ، روی عقل
دوزخی هرگز نبیند روی و موی حور عین.
منوچهری.
قرین محمد که بود آنکه جفتش
نبودی مگر حور عین محمد.
ناصرخسرو.
ساکنان حضرت تو در بهشت
قرةالعینان جان حور عین.
خاقانی.
حور عین میگذرد در نظرسوختگان
یا مه چهارده یا لعبت چین میگذرد.
سعدی.
روح پاکم چند باشم منزوی در کنج خاک
حور عینم تا کی آخر بار اهریمن کشم.
سعدی ( کلیات چ فروغی ص 798 ).

عین. ( اِخ ) جایگاهی است در حجاز. ( از معجم البلدان ).

عین. [ ع َ ] ( ع مص ) چشم کردن و چشم زخم رسانیدن و بر چشم زدن. ( از منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ).چشم زدن. ( از اقرب الموارد ). عَیَنان. رجوع به عینان شود. || روان گردیدن آب و اشک. ( از منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ). جاری شدن آب و اشک. ( از اقرب الموارد ). عَیَنان. رجوع به عینان شود. || به چشمه رسیدن به کندن چاه و جز آن. ( از منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ): حفرت حتی عنت ؛ حفر کردم تا به چشمه ها رسیدم. || بسیار شدن آب چاه. ( از اقرب الموارد ). || مایل شدن ترازو. || دیده بان شدن قوم را. ( از منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). «عین » شدن برای قوم. ( از اقرب الموارد ).

عین . [ ع َ ی َ ] (ع مص ) فراخ گردیدن سیاهی چشم . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).خوب چشم شدن . (آنندراج ). عَینة. رجوع به عینة شود.


عین . (اِخ ) جایگاهی است در حجاز. (از معجم البلدان ).


عین . [ ع َی ْ ی ِ / ع َی ْ ی َ ] (ع ص ) سقاء عین ؛ مشک آبریز و مشک نو. (منتهی الارب ). مشک نو و مشکی که آب آن برود. (ناظم الاطباء). مشکی که آب آن جاری شود. || رجل عین ؛ مرد سریعالبکاء که زود می گرید. (از اقرب الموارد).


عین . (ع اِ) گاو وحشی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). بقرالوحش . (اقرب الموارد). || ج ِ عِیان . (منتهی الارب ). رجوع به عیان شود. || ج ِ عینة. رجوع به عینة (ع اِ) شود. || (ص ، اِ) ج ِ عَیون . رجوع به عیون شود. || ج ِ أعین . رجوع به أعْیَن شود. || ج ِ عَیناء. رجوع به عیناء شود : و عندهم قاصرات الطرف عین (قرآن 48/37)؛ و نزد ایشانست زنان فروهشته چشم فراخ حدقه . || کلمه ٔ عین در جمع افعل وصفی ِ مؤنث یعنی عیناء، در تداول فارسی غالباً بمعنی مفرد به کار رفته است :
نعیم خطه ٔ شیراز و لعبتان بهشتی
ز هر دریچه نگه کن که حور بینی و عین را.

سعدی .


- حورالعین ، حور عین ؛ زنان سپیدپوست فراخ چشم . (آنندراج ). رجوع به ماده ٔ حورالعین شود : و حور عین . کامثال اللؤلؤ المکنون (قرآن 22/56 - 23)؛ و حوران فراخ چشم چون مروارید در پرده ها نگاه داشته شده . زوجناهم بحور عین (قرآن 54/44 و 20/52)؛ ازدواج دادیم آنان را با حوران فراخ چشم . این ترکیب چنانکه اشاره شد در تداول فارسی بمعنی مفردبکار رود :
کوهسار خشینه را به بهار
که فرستد لباس حورالعین .

کسائی .


حاسدا هرگز نبینی ، تا تو باشی ، روی عقل
دوزخی هرگز نبیند روی و موی حور عین .

منوچهری .


قرین محمد که بود آنکه جفتش
نبودی مگر حور عین محمد.

ناصرخسرو.


ساکنان حضرت تو در بهشت
قرةالعینان جان حور عین .

خاقانی .


حور عین میگذرد در نظرسوختگان
یا مه چهارده یا لعبت چین میگذرد.

سعدی .


روح پاکم چند باشم منزوی در کنج خاک
حور عینم تا کی آخر بار اهریمن کشم .

سعدی (کلیات چ فروغی ص 798).



عین . [ ع َ ] (اِخ ) در عراق به عین التمر اطلاق میشود. (از معجم البلدان ). رجوع به عین التمر شود.


عین . [ ع َ ] (اِخ ) دهی به شام در پائین کوه لکام . (منتهی الارب ) (آنندراج ). قریه ای است زیر جبل لُکّام در نزدیکی مرعش . درب العین به این مکان منسوب است که از آنجا به «هارونیة» راه دارد، و آن شهری است لطیف و زیبا در ثغور مصیصة. (از معجم البلدان ).


عین . [ ع َ ] (اِخ ) دهی به یمن در روستای سنحان . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از معجم البلدان ).


عین . [ ع َ ] (اِخ ) شهرکیست به عربستان ، خرم و آبادان . (حدود العالم ).


عین . [ ع َ ] (اِخ ) موضعی است در بلاد هذیل . (منتهی الارب ). جایگاهی است در بلاد هذیل ، و نام آن در شعر ساعدةبن جؤیه ٔ هذلی آمده است . رجوع به معجم البلدان شود.


عین . [ ع َ ] (ع مص ) چشم کردن و چشم زخم رسانیدن و بر چشم زدن . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء).چشم زدن . (از اقرب الموارد). عَیَنان . رجوع به عینان شود. || روان گردیدن آب و اشک . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). جاری شدن آب و اشک . (از اقرب الموارد). عَیَنان . رجوع به عینان شود. || به چشمه رسیدن به کندن چاه و جز آن . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء): حفرت حتی عنت ؛ حفر کردم تا به چشمه ها رسیدم . || بسیار شدن آب چاه . (از اقرب الموارد). || مایل شدن ترازو. || دیده بان شدن قوم را. (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). «عین » شدن برای قوم . (از اقرب الموارد).


عین . [ ع َ ی َ ] (ع اِ) باشندگان شهر. (منتهی الارب ). ساکنان در شهر. (ناظم الاطباء). اهل بلد. (اقرب الموارد). || اهل سرای . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || جماعت . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). جماعت و گروه . (ناظم الاطباء): جاءفلان فی عین ؛ فلان با جماعتی آمد. (از منتهی الارب ).


عین . [ ع َ ] (ع اِ) حرفیست از حروف هجا حلقیة و مجهورة، و لازم است که آشکار کردن آن نرم باشد و در آن مبالغه نگردد، چه آن را مکروه دانند. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). نام حرف هجدهم از الفبای عربی (ابتثی ) و حرف شانزدهم از الفبای ابجدی و حرف بیست ویکم از الفبای فارسی . و آن را عین مهمله و عین غیرمنقوطه نیز گویند. ج ، عُیون . (از ناظم الاطباء). و رجوع به «ع » شود :
ماه نو در سایه ٔ ابر کبوترفام راست
چون سحای نامه یا چون عین عنوان دیده اند.

خاقانی (دیوان چ سجادی ص 92).


عید افسر است بر سر اوقات بهرآنک
شبهی است عین عید ز نعل تکاورش .

خاقانی .


بر چرخ بگشاده کمین ، داغش نهاده بر سرین
هان عین عید اینک ببین ، بر چرخ دوار آمده .

خاقانی .


در روش خط ثلث ، عین بر سه قسم است : منعّل (نعلی )، فم الاسد و فم الثعبان . (از تعلیقات سجادی بر دیوان خاقانی ). و رجوع به عین منعل شود.
- کتاب العین ؛ نام کتاب خلیل بن احمد است در لغت عرب . رجوع به مقدمه ٔ همین لغت نامه شود.
|| (اصطلاح صرف ) وسط و میان کلمه . (از تاج العروس ). حرف دوم از حروف اصلی کلمه ، مانند راء در ضرب و نون در اجتنب و حاء در دحرج . و آن را عین الکلمه و عین الفعل نیز نامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). ورجوع به عین الفعل شود. || چشم (مؤنث آید). (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). باصرة. (اقرب الموارد). دیده . ج ، أعیان ، أعیُن ، عیون [ ع ُ /عیو ] . جج ، أعیُنات . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). مصغر آن عُیَینة. (از اقرب الموارد): نَعِم َ اﷲ بک عیناً؛ چشم بخشد خدای تو را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : و کتبنا علیهم فیها أن النفس بالنفس و العین بالعین (قرآن 45/5)؛ ونوشتیم بر ایشان در آن اینکه نفس به نفس است و چشم به چشم . فرجعناک اًلی امک کی تقر عینها (قرآن 40/20)؛ پس بازگردانیدیم تو را به مادرت تا بیاساید چشمش .فرددناه اًلی امه کی تقر عینها (قرآن 13/28)؛ پس بازگردانیدیم او را به سوی مادرش تا بیاساید چشمش .
- أسودالعین ؛ کوهی است . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). کوهی است به نجد. رجوع به ماده ٔ اسودالعین شود.
- العین الجاحظة ؛ چشم بیرون خزیده . رجوع به جاحظ و جاحظة شود.
- به عین رضا ؛ به دیده ٔ خشنودی . (فرهنگ فارسی معین ). به چشم رضا.
- خروج عین ؛ (اصطلاح چشم پزشکی ) برجستگی و خارج بودن چشمها از حدقه است . بیرون بودن چشم از کاسه ٔ آن . (از فرهنگ فارسی معین ). رجوع به جاحظ و جاحظة شود.
- ذوالعین ؛ لقب قتادةبن نعمان صحابی بود. رجوع به ذوالعین و آنندراج شود.
- رأس عین ، رأس العین ؛ شهری است میان حران و نصیبین ، و نسبت بسوی آن رَسعَنی آید. (منتهی الارب ). رجوع به رأس العین و رسعنی شود.
- طَرْف عین ؛ چشم بر هم زدن :
تا نپنداری که مشغولم ز ذکر
یا ز خدمت غافلم یک طرف عین .

سعدی .


رجوع به طرف شود.
- عین رضا ؛ دیده ٔ رضا. چشم رضامندی . نگاه خشنودی و رضا :
دیده ٔ شرق و غرب را بر سخنم نظر بود
آه که نیست این نظر عین رضای شاه را.

خاقانی .


از وی طلب عهد و ز من لفظ بَلی ̍ بود
از من سخن عذر و ازو عین رضا بود.

خاقانی .


- عین عنایت (به عین عنایت ) ؛ دیده ٔ عنایت (به چشم عنایت ) : صاحب نعمت دنیابه عین عنایت حق ملحوظ است و به حلال از حرام محفوظ.(گلستان سعدی ). به عین عنایت نظر کرده و تحسین بلیغفرموده . (گلستان سعدی ).
- قرةالعین ، قرة عین ؛ آنچه بدان خنکی چشم دست دهد. (ناظم الاطباء). فرزند انسان . (از تاج العروس ) : و قالت امراءة فرعون قرة عین لی و لک (قرآن 9/28)؛ و گفت زن فرعون آسایش چشم است [ موسی ] مر مرا و مر تو را.
ساکنان حضرت تو در بهشت
قرةالعینان جان حور عین .

خاقانی .


رجوع به قرةالعین شود.
- نصب عین ؛ در نظر بودن و آویزه ٔ چشم بودن :
فقر کن نصب عین پیش خسان
رفع قصه مکن نه وقت جر است .

خاقانی .


رجوع به نصب عین شود.
|| بر حدقه نیز اطلاق شود، و گاهی مجموع پلک و آنچه را از حدقه در آن است نیز «عین » نامند. (از اقرب الموارد). || چشمه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). چشمه ٔ آب . (آنندراج ) (از اقرب الموارد). ج ، أعیُن ، عُیون . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) : حتی اًذا بلغ مغرب الشمس وجدها تغرب فی عین حمئة (قرآن 86/18)؛ تا چون رسید به جای غروب کردن آفتاب یافت آن را که غروب میکند در چشمه ٔ لای دار. فیها عین جاریة (قرآن 12/88)؛ در آن است چشمه ٔ روان . تسقی من عین آنیة (قرآن 5/88)؛ آشامانیده میشود از چشمه ای که به منتهای گرمی رسیده است .
عین ابوزیا، عین ازرق ، عین الشهداء، عین تُخَنَّس ، عین جدید، عین خیف ، عین غوراء، عین فاطمة، عین قشیری ، عین مروان ، نام چشمه هاست . (از منتهی الارب )
- عین البلاغة ؛ نام کتاب عهد کسری انوشروان به پسر خویش . (از الفهرست ابن الندیم ).
- عین جاریة ؛ چشمه ٔ روان : فیها عین ٌ جاریة. (قرآن 12/88).
وارهیده از جهان عاریه
ساکن گلزار و عین جاریه .

مولوی .


|| چشم زانو. (منتهی الارب ) (آنندراج ). فرورفتگی دو کنار زانو. (ناظم الاطباء). حفره ٔ زانو. لکل رکبة عینان ؛ هر زانو رادو حفره است در جلو آنها نزدیک ساق . (از اقرب الموارد). و رجوع به عین الرکبة شود. || چشمه ٔ آفتاب . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || آفتاب یا شعاع آن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). خورشید یا شعاع آن . (از اقرب الموارد). || چشمه ٔ ترازو. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || کفه ٔ ترازو، و هر دو کفه را عینان گویند. || زبانه ٔ ترازو. (از تاج العروس ). || باشندگان شهر. (منتهی الارب ) (آنندراج ). ساکنین شهر. (ناظم الاطباء). اهل بلد: بلد قلیل العین ؛ شهر اندک ساکن . (از اقرب الموارد). || مقیمان سرای . (منتهی الارب ) (آنندراج ). ساکنین خانه . (ناظم الاطباء). اهل دار. (اقرب الموارد). || مردم . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). انسان . (اقرب الموارد): بلد قلیل العین ؛ شهری کم مردم . (از منتهی الارب ). ما بها عین ؛ در آن کسی نیست . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || دیده بان و جاسوس . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد): بعثنا عیناً؛ فرستادیم جاسوس را تا خبر آرد. (منتهی الارب ) (آنندراج ). || پوست که در آن گلوله ٔ کمان اوفتد. (منتهی الارب ) (آنندراج ). پوستی که در آن گلوله ٔ کمان اوفتد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || قوت حاسه ٔبینائی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). حاسه ٔ بصر: هو قوی العین ، یعنی بصرش قوی است . (از اقرب الموارد). || موجود از هر چیزی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). حاضر از هر چیزی : بعته عیناً بعین ؛ آن را موجود و حاضر به موجود فروختم . (از اقرب الموارد). || حقیقت قبله . || بهترین و برگزیده ٔ هر چیزی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || درست . (منتهی الارب ). || مال پیدا. (منتهی الارب ) (آنندراج ). پول حاضر: اشتریت بالعین أو بالدَّین ؛ به پول نقد خریدم یا به نسیه . (از اقرب الموارد). نقد. (تاج العروس ). || شخص و نفس هر چیز. (منتهی الارب ) (آنندراج ). ذات و نفس شی ٔ. (از اقرب الموارد). شخص . (تاج العروس ). خود هر چیزی و ذات و حقیقت آن . (از ناظم الاطباء): هو هو عینا، هو هو بعینه ، لاآخذ اًلا درهمی بعینه ؛ یعنی او خود آن است و نمیگیرم مگر خود درهم را. و در اینصورت «عین » از مؤکدات خواهد بود. (از اقرب الموارد). و رجوع به عیناً و عینه و بعینه شود : هرچه خداوند اندیشیده است همه فریضه و عین صوابست . (تاریخ بیهقی ). عین صواب بر وی پوشیده نماند. (کلیله و دمنه ).
هنری عین دهاقین که خداوند هنر
بجز او را به خداوندی تعیین نکند.

سوزنی .


اثر عود صلیب و خط ترساست خطا
ور مسیحید که در عین خطائید همه .

خاقانی .


نقش بهاری که نخل بند نماید
عین خزانست از این بهار چه خیزد.

خاقانی .


در کوی حیرتی که همه عین آگهی است
نادان نمایم و دم دانا برآورم .

خاقانی .


چون بقای این جهان عین فناست
آخر از پیشان بقائی پی برم .

عطار.


چون بخواهد عین غم شادی شود
عین بند پای آزادی شود.

مولوی .


آنکه از حق یابد او وحی و خطاب
هرچه فرماید بود عین صواب .

مولوی .


آنکه گل آرد برون از عین خار
هم تواند کرد این دی را بهار.

مولوی .


حسن ظن بزرگان در حقم برکمال است و من در عین نقصان . (گلستان ). اینکه تو گفتی عین حق است ولیکن میل خاطر من به رهانیدن این یک بیشتر بود. (گلستان ). آنچه خداوند دام ملکه فرموده عین صواب است . (گلستان ).
پند حکیم محض صوابست و عین خیر
فرخنده آن کسی که به سمع رضا شنید.

حافظ.


درعین گوشه گیری بودم چو چشم مستت
وَاکنون شدم به مستان چون ابروی تو مائل .

حافظ.


- العین الثابتة ؛ حقیقتی است در حضرت علمیة و در خارج موجود نیست بلکه آن در علم خداوند معدوم و ثابت است . (از تعریفات جرجانی ). و رجوع به «اعیان ثابتة» شود.
- عین خیالش نیست ؛ در اصطلاح عامه ، اهمیتی نمیدهد. (فرهنگ فارسی معین ). پروای چیزی را ندارد. به فکر حادثه ای که اتفاق افتاده ، نیست . بی رگ و خونسرد و مقاوم در برابر حوادث و شدائد است . (از فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده ).
- عین موقوفة ؛(اصطلاح فقه ) مالی است که وقف میشود. رجوع به وقف شود.
- عین موهوبة ؛ (اصطلاح فقه ) مالی است که هبه شود. رجوع به هبه شود.
- فرض عین ؛ واجب عینی . رجوع به «فرض عینی » و «واجب عینی » شود.
|| ربا. (منتهی الارب ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || مهتر. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). سیّد. (اقرب الموارد). || بزرگترین ِ قوم . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). بزرگ قوم . (از اقرب الموارد). || شریف و گرامی قوم . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). ج ، أعیان . (منتهی الارب ). || ابر و سحاب . (از تاج العروس ). || ابر، از کرانه ٔ قبله یا از ناحیه ٔ قبله ٔ عراق ، یا از جانب قبله : نشأت السحابة من قبل العین ؛ ابر از جانب راست قبله ٔ عراق برآمد. (از منتهی الارب ) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء)(از اقرب الموارد). || مهیا و موجود از شتر . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). آماده شده از مال . (از اقرب الموارد). || عیب . (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (تاج العروس ). || مال . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || جای ریزش آب کاریز. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). مصب آب قنات . (از اقرب الموارد). || باران چندروزه که نایستد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || جای پریشان شدن آب چاه . (منتهی الارب ) (آنندراج ). جای انفجار و برآمدن آب چاه . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || نظرگاه ومنظر مرد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و از آن است گفته ٔ حجاج : لعینک أکبر من أمدک ؛ یعنی چهره ومنظره ٔ تو بزرگتر از سنّت میباشد. (از اقرب الموارد). || مَیل ترازو و ناراستی آن . گویند: فی المیزان عین ؛ هرگاه مستوی و برابر نباشد. (از منتهی الارب ) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || کرانه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). کنار. (آنندراج ). ناحیه . (اقرب الموارد). || نیم دانگ از هفت دینار. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). نصف دانق از هفت دینار. (از اقرب الموارد). || نگاه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). نظر. (اقرب الموارد). || برادر مادرپدری . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). واحد «اعیان » است که آن برادران از یک پدر و یک مادر می باشد. (از اقرب الموارد). || چند دایره ٔ تنگ است بر پوست و آن از عیوب پوست باشد. (ازمنتهی الارب ) (از آنندراج ). دایره های کوچکی که در پوست پدید آید. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد): بالجلد عین ؛ بر پوست «عین » است . (از منتهی الارب ). || مرغی است . (منتهی الارب ) (آنندراج ). نام مرغی است . (ناظم الاطباء). طائری است . (از اقرب الموارد). || چشم زخم و اصابت چشم : بِه ِ عین ٌ؛ او را چشم زخم و اصابتی است . (از اقرب الموارد). || دینار. (اقرب الموارد) (تاج العروس ). || زر. (از تاج العروس ). زر و طلای مسکوک ، برخلاف ورق . (از اقرب الموارد). پول نقد و دینارهای مسکوک . (ناظم الاطباء) : و هذا کله یشتری من بلاد هرم بالوَدَع و هو عین البلاد. (أخبار الصین و الهند ص 14). والذی ینفق فی بلاده [ بلاد هرم ] الوَدع ، و هو عین البلاد، یعنی ماله . (أخبار الصین و الهند ص 13). و معاملتهم [ معاملة اهل الصین ] بالفلوس و خزائنهم کخزائن الملوک و لیس لاحد من الملوک فلوس سواهم و هی عین البلاد. (أخبار الصین و الهند ص 16).
هرکه محراب نمازش گشت عین
سوی ایمان رفتنش میدان تو شین .

مولوی (مثنوی دفتر 1 بیت 1765).


ضد من گشتند اهل این سرا
تا قیامت عین شد پیشین مرا.

مولوی .


|| رئیس و سرکرده ٔ سپاه . || طلیعه ٔ سپاه . || مکاشف و برهنه کننده و آشکارکننده . || شکاف در توشه دان ، و آن تشبیه به چشم است از جهت شکل . || عافیت . || صورت و شکل . || ضرر و زیان در چشم . || سنام . || عزت . || علم . (از تاج العروس ). || حقیقت شی ٔ: جاء بالامر من عین صافیة؛ حقیقت و کنه آن امر را آورد. (از تاج العروس ) (از اقرب الموارد). || خالص و واضح : جاء بالحق بعینه ؛ حق را بطور خالص و واضح آورد. || شاهد. || خاصه از خواص خداوندتعالی ، و از آن جمله است حدیث : أصابته عین من عیون اﷲ. || قطره ٔ آب . || کثرت و افزونی آب چاه . || جریان اشک از چشم . || نفیس . (از تاج العروس ). || اول هر چیزی . (ناظم الاطباء). || هو عبد عین و صدیق عین و أخو عین ؛ به کسی گویند که ریاکارانه به شخص خدمت کند و با وی دوستی کند.(از اقرب الموارد). هو عبد عین ؛ یعنی در نظر مثل بنده است (منتهی الارب )، یعنی مادام که او را ببینی چاکر توست و چون نبینی نیست . (ناظم الاطباء). || فعلته عمد عین ؛ یعنی به یقین و کوشش و اراده کردم او را، و کذا فعلته عمداً علی عین ؛ یعنی بیشتر هر چیزی . (منتهی الارب ). فعله علی عین و عینین و عمد عین و عمد عینین و عمداً علی عین ؛ یعنی از روی جد و یقین در آن کار تعمد کرد. (از اقرب الموارد). || در مثل گویند: اًن الجواد عینه فراره (از منتهی الارب ) یعنی اسب جواد منظر و شخص آن بی نیاز میکند تو را از اینکه دندانهای آن را ببینی و سال آن را معین کنی . و این مثل را درباره ٔ کسی گویند که ظاهرش دلالت بر باطنش کند. (ناظم الاطباء). || لااطلب اثراً بعد عین ؛ یعنی سپس ِ دیدن طلب نشان نمی کنم . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). لاتطلب اثراً بعد عین ؛ یعنی پس از مشاهده و معاینه ، اثری طلب مکن ، و آن مثلی است در مورد کسی که آنچه را دیده است ترک گوید و پس از از بین رفتن عین آن ، بدنبال اثر آن رود. و نیز گویند: «صار خبراً بعد عین ». (از اقرب الموارد). || نظرت البلادُ بعین أو بعینین ؛ رویید گیاه آن شهرها (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از شرح قاموس )، یعنی گیاه در زمینی رویید که چارپایان ، بدون توانایی و استمکان ، آن را می چرند. (از اقرب الموارد). || أنت علی عینی ؛ تو بر چشم منی ، و این کلمه را در وقت تعظیم و حفظ مراتب گویند. (منتهی الارب ). یعنی جای تو بر چشم من است در گرامی بودن و در نگاه داشتن . (شرح قاموس ). و از آن جمله است گفته ٔ خداوند : «و لتصنع علی عینی ». (قرآن 39/20). (از منتهی الارب ). عرب گویند: علی عینی قصدت زیداً، که منظور اشفاق و مهر بر اوست (از اقرب الموارد)؛ یعنی به چشم و دل قصد زید را کردم . || ها هو عَرَض عین ، و هو منی عین عُنّه ؛ هر دو بمعنی نزدیک وقریب است . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). || فلان عین علی فلان ؛ بر او ناظر است . || بعین ما أرینّک ؛ به چیزی توجه مکن ، گویی که من تو را مینگرم . آن را به کسی گویندکه او را به جایی گسیل دارند و وی را به شتاب وادارند. || لقیته عین َ عُنّةَ؛ او را آشکارا وعیاناً دیدم و او مرا ندید. (از اقرب الموارد). یعنی به چشم دیدم وی را و او من را ندید. (ناظم الاطباء). || لقیته أول عین ؛ اول شی ٔ با او برخوردم . (از اقرب الموارد). یعنی پیشتر از هر چیزی دیدم آنرا. (ناظم الاطباء). || فقا عینه ؛ وی را سیلی زد یا در گفتار با او درشتی نمود. || لأضربن ّ الذی فیه عیناک ؛ خواهم زد بر آنچه دو چشم تو در آن است ، یعنی سر. || عین جلیة؛ خبر صادق و درست . (از اقرب الموارد از تاج العروس ). || (اصطلاح فلسفه ) بمعنی خارج است . موجود عینی یعنی موجودی که در خارج از ذهن و اعتبار تقرر دارد. وبالجمله ظرفی است که آثار وجودی مخصوص اشیاء منوط به وجود اشیاء در آن ظرف است . (فرهنگ لغات و اصطلاحات فلسفی ). آنچه در خارج وجود دارد، و آن در مقابل ذهن است . || (اصطلاح نحو) اسم عین اسمی است که بر معنایی دلالت کند که به نفس خود قائم باشد، مانند زید. و اسم معنی اسمی است که بر معنایی دلالت کند که قائم به نفس خود نباشد، خواه وجودی باشد مانند «عِلم » و خواه عدمی مانند «جهل ». و هر یک از آنها یا مشتق است مانند راکب و مفهوم ، یا غیرمشتق است مانند رجل و علم . (از کشاف اصطلاحات الفنون ). ذات . اسم ذات . رجوع به ذات و اسم ذات شود. || آنچه به یکی از حواس ظاهر ادراک شود، مانند زید و لون . و آن را «صورة» نیز نامند. و آن در مقابل «معنی » میباشد که به حواس ظاهری درک نشود، چون صداقت و عداوت . (از کشاف اصطلاحات الفنون ). || ذات هر چیز. نفس شی ٔ. (فرهنگ فارسی معین ). در مقابل غیر. || ماهیت . (از کشاف اصطلاحات الفنون ). || مقابل دَین . || بمعنی صورت علمیة. || بمعنی عین ثابت است که ارباب عقول آن را ماهیت گویند.(از کشاف اصطلاحات الفنون ). و رجوع به عین ثابتة و اعیان ثابتة شود. || جوهر، که نام یکی از مقولات است ، و این نام را ابن مقفع به جوهر میداد. (یادداشت مرحوم دهخدا).

فرهنگ عمید

۱. [مجاز] ذات و نفس، ذات هر چیز.
۲. [جمع: عیون] [قدیمی] چشم.
۳. [جمع: اعیُن و عیوان] [قدیمی] چشمه.
۴. [قدیمی] هر چیز آماده و حاضر.
۵. [جمع: اعیان] [قدیمی] بزرگ و مهتر قوم.
۶. [جمع: اعیان] [قدیمی] مرد بزرگ و شریف.
نام حرف «ع».

۱. [مجاز] ذات و نفس، ذات هر‌چیز.
۲. [جمع: عیون] [قدیمی] چشم.
۳. [جمع: اعیُن و عیوان] [قدیمی] چشمه.
۴. [قدیمی] هر‌چیز آماده و حاضر.
۵. [جمع: اعیان] [قدیمی] بزرگ و مهتر قوم.
۶. [جمع: اعیان] [قدیمی] مرد بزرگ و شریف.


نام حرف «ع».


دانشنامه عمومی

عین (روستا). عین (در عربی: العَین )نام روستایی است در دهستان الغُربان از توابع استان عَدَن در کشور یمن در شبه جزیره عربستان.
المقحفی، ابراهیم، احمد ، (مُعجَم المُدُن وَالقَبائِل الیَمَنِیَة) ، منشورات دار الحکمة، صنعاء، چاپ وانتشار سال ۱۹۸۵ میلادی به (عربی).
جمعیت آن (۷۰ ) نفر (۸ خانوار) می باشد.

دانشنامه آزاد فارسی

عَیْن (فلسفه)
در لغت به معنی ذات هر چیز؛ و در اصطلاح منطق و فلسفه، دارای دو معناست: ۱. مقابل ذهن، یعنی آنچه در عالم خارج، مستقل از ذهن موجود است؛ و عینی (منسوب به عین) یعنی خارجی یا آنچه در خارج و مستقل از ذهن موجودیت دارد. اصطلاح عینیّت یا عینیّت داشتن به معنی عینی بودن، خارجی بودن و در عالم خارج، مستقل از فکر و ذهن وجود داشتن است؛ ۲. نفس شیء، یعنی خود شیء.

عین (العین) (کتاب). (یا:کتاب العین) منسوب به خلیل بن احمد فراهیدی، واژه نامه ای عربی به عربی. در این کتاب، که آن را نخستین واژه نامۀ زبان عربی دانسته اند، واژگان براساس حرف پایانی (لام الفعل) و به ترتیب مخارج حروف (از حرف حلقی عین تا حرف شفوی میم) سامان یافته است. وجه تسمیۀ کتاب هم ناظر به حرف آغازینِ آن است. از این اثر پرداخته های بسیاری در قالب گزیده، ترتیب و جز آن در دسترس است. العین ضمن کتاب العین و فقه اللغة عربی، به زبان آلمانی در ویسبادن (۱۹۶۵) به چاپ رسیده است.

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] عین بمعنای دیدبان است.
کلمه عَیْن در لغت، معنای متعددی دارد و اغلب به جای کلمه «جاسوس» به کار می رود.

[ویکی الکتاب] معنی عِینٌ: درشت چشمان (جمع عیناء و "حور عین " به معنای زنانی است که سفیدی چشمانشان بسیار سفید ، و سیاهی آن نیز بسیار سیاه باشد که خود مستلزم درشتی چشم می باشد و یا به معنای زنانی است که دارای چشمانی درشت چون چشم آهو باشند )
معنی عَیْنٍ: چشمه - چشم (در عباراتی نظیر "قُرَّتُ عَیْنٍ لِّی ")
معنی قُرَّتُ عَیْنٍ: روشنی چشم (برخی گفته اند : اصل این کلمه از قر به معنای خنکی و سردی گرفته شده و معنای قرت عینه این است که : دیدگانش خنک شد و از آن حرارتی که در اثر درد داشت ، بهبودی یافت . بعضی دیگر گفتهاند : از باب بهبودی یافتن از حرارت درد چشم نیست ، بلکه از این با...
معنی حَمِئَةٍ: گل سیاه - لجن (منظورازعین حمئة چشمهای دارای گل سیاه یعنی لجن است ،گاهی عین برای در یا نیز به کار می رود)
معنی نَّتَّبِعِ: که پیروی کنیم ( در اصل جزم داشته چون شرط برای جمله ی بعدی شده است ولی به دلیل تقارنش با ساکن یا تشدید در کلمه ی بعد حرف عین حرکت گرفته است )
معنی لَا تَتَّبِعِ: پیروی نکن ( حرف عین به دلیل تقارن با حرف ساکن یا تشدید دار کلمه بعد حرکت گرفته است)
معنی لَا تُطِعِ: اطاعت نکن(حرکت عین به دلیل تقارن آن با حرف ساکن یا تشدید دار کلمه بعد است)
معنی حُور: سفیدان (جمع حوراء است و "حور عین " به معنای زنانی است که سفیدی چشمانشان بسیار سفید ، و سیاهی آن نیز بسیار سیاه باشد ، و یا به معنای زنانی است که دارای چشمانی درشت چون چشم آهو باشند . )
معنی قِصَاصِ: مجازاتی که به تلافی جنایتی که مجرمی انجام داده در مورد او اجرا می کنند(کلمه قصاص مصدر از قاص یقاص است و این کلمه از قص اثره ، جا پای او را تعقیب کرد میباشد وقصاص به معنی داستانسرا نیز از این جهت است که آثار و حکایات گذشتگان را حکایت میکند مثل ای...
معنی مَرْعَاهَا: گیاهش - چراگاهش (کلمه مرعی در معنای رعی به کسره راء و سکون عین - یعنی گیاه نیز اطلاق میشود ، همانطور که به معنای مصدر میمی و اسم زمان و مکان میآید ، و مراد از بیرون کردن آب زمین از زمین ، شکافتن چشمهها و جاری ساختن نهرها است ، و مراد از اخراج مرعای ...
معنی مَّعِینٍ: آب جاری بر روی زمین (در عبارت"وَءَاوَیْنَاهُمَا إِلَیٰ رَبْوَةٍ ذَاتِ قَرَارٍ وَمَعِینٍ:هر دو را به سرزمینی بلند که جایی هموار و چشمه سار بود منزل دادیم ")-زلال (کلمه معین در نوشیدنیها به معنای آن نوشیدنی است که از پشت ظرف دیده شود ، مانند آب و شرا...
ریشه کلمه:
عین (۶۵ بار)

[ویکی فقه] عین (ابهام زدایی). واژه عین ممکن است در معانی ذیل به کار رفته باشد: • عین (حدیث)، عین و وجه از الفاظ دال بر توثیق راوی به معنای جلالت راوی، علاوه بر امامی و عادل بودن• عین (دیده بان)، به معنای دیدبان، از اصطلاحات نظامی
...

[ویکی فقه] عین (دیده بان). عین بمعنای دیدبان است.
کلمه عَیْن در لغت، معنای متعددی دارد و اغلب به جای کلمه «جاسوس» به کار می رود.
عین در اصطلاح فقهی
در اصطلاح فقه اسلام به معنی دیدبان و کسی که از حرکات دشمن کسب اطلاع می کند، می باشد،
از احکام دیدبان
چنانچه کارش برای نیروهای خودی باشد، بسیار پسندیده است، و از سیاستهایی است که پیامبر (صلی الله علیه وآله) در جنگها به کار می گرفت، ایشان افرادی را قبل از شروع جنگ، و بعد از پایان یافتن آن به مراکز مختلف می فرستاد، تا مسیر، امکانات، حرکات و فعل و انفعالات دشمن را ارزیابی کرده و اخبار و اطلاعات جمع شده را به آن حضرت منتقل کنند. لیکن اگر برای بیگانه جاسوسی کند و یا نفوذی بیگانگان باشد، مجازاتش اعدام است، همچنان که در روایتی از امام صادق (علیه السلام) آمده است: «... وَالْجاسُوسُ وَالْعَیْنُ اذا ظَفَرَ بِهِما قُتِلا» «هرگاه به افرادی بر خوردید که کارشان جاسوسی یا دیدبانی برای دشمن است، باید کشته شوند.»

پیشنهاد کاربران

واژه ای عربی است ولی در فارسی به این معنا است:
مثل، مانند، شبیه، جور و. . .
مثالی از مولوی ( مولانا ) : من آن ماهم که اندر لامکانم/مجو بیرون مرا در عین جانم >>>>>
این بیت از زبان خداست: من تو را به سوی خودم می خوانم که به اصلت برگردی و
شبیه جان تو هستم ( سرشت خداجو ) و بیرون از تو نیستم.


سلام
در شهر ما اصفهان وقتی میخواهند بگویند
چیزی مثل چیز دیگری است میگویند فلان چیز عین فلان چیز است
پس عین را به معنای مثل بکار می بریم

بزرگ - در جمع اعیان

این واژه از اساس پارسى و پهلوى ست و تازیان ( اربان ) آن را از واژه پهلوىِ اَیومَن یا اَئیئُمَن Ayuman - Aioman به معناى چشم و دیده و مال و توانگرى ، چشمه و . . . برداشته معرب نموده و ساخته اند: العِیْن ، أعیان ، عُیون ، عیان ، عینیّة ، تعیین ، معیّن ، عَیَّنَ
یُعَیِّنُ ، عَیِنَ ، أَعیَنْ ، عانَ ، تعیّن ، متعیّن و . . . !!!! دیگر همتایان آن در پارسى اینهاست: چشم Chashm ( پهلوى - اوستایى ) ، دیده Dideh ( پهلوى: دیتَگ ) ، دوئیسْرْ Duisr ( پهلوى: چشم ، دیده ، نگر ، نگاه، چشم دل ، بصیرت ) ، نِگَر Negar ( پهلوى: نظر ، نگاه ، چشم )

معمولاً عین در مقابل منفعت قرار میگیرد و در این حالت تعریف آن چنین است عنوانی که وجود خارجی داشته و با حواس انسان مثل حس لامسه قابل درک باشد

البته نباید چون این پنداشت به منفرد وجود خارجی ندارد برگه منافع دو گونه اند برخی قابل دیدن و لمس وحس می باشند و برخی دیگر حکم مستقلا قابل دیدن و
لمس نیستند مثل سکونت خانه

این ذاتی است و تشخص و تحقق دارد و به طور مستقل در خارج وجود دارد و قابل احساس با یکی است حواس ظاهری می باشد عین گاهی جزئی است که صدق بر کثیر ندارد
مانند این کتاب و این فرش و گاهی عین کلی است و قابل ذکر بر مصادیق متعددی است مثل کتاب حقوق مدنی اموال و مالکیت.
عین گاهی مشاع است مانند ثلث خانه و گاهی مفروز و معین و تفکیک شده است

قابل توجه اینکه در عالم حقوق می توان عین و منفعت را از هم جدا کرد چنان که مال که این یک نفر و مالک منافع شخص دیگری باشد به عنوان مثال صاحب ملک در عقد اجاره منافع آن را در قبال مبلغی به دیگری واگذار می کند و مستأجر مالک منافع می شود مال که این از مالک منافع جدا می گردد

اقسام عین
قانونگذار در مواد ۳۳۸ و ۳۵۰ قانون مدنی ۳ نوع از شایع ترین عین هارا برشمرده که عبارتند از عین معین کلی در ذمه و کلی در حکم معین یا کلی در معین



عین معین
آن است که در عالم خارج مشخص و معین و قابل اشاره بوده و حد و حدود و ابعاد آن کاملا واضح و معلوم باشد مثل این کتاب یا آن زمین عین معین را عین شخصی یا عین خارجی نیز می نامند که بر دو نوع است : مفروز و مشاع

عین کلی فی الذمه ( کلی )
مالی است که اوصاف و جنس و مقدار آن تعیین شود و در عالم خارج صادق بر افراد ادیده باشد

اینگونه اموال معمولاً در تعهدات مد نظر قرار می گیرند به عنوان مثال تعهد به تحویل ۱۰ دستگاه یخچال ۱۲ فوت آزمایش یاد تعهد به تحویل ۱۰ دستگاه.
اتومبیل پژو ۴۰۵ رنگ قرمز آپشن… در این حالت متعهد باید مطابق اوصاف تعیین شده نسبت به تحویل مال مورد نظر اقدام نماید.

اگر مصادیق زیادی دارای این اوصاف باشند متعهد آزاد است که هر کدام را که می خواهد تحویل بدهد اما نباید از فرد معلول تحویل دهد در اینگونه تعهدات شخص متعهد موظف نیست که مال معینی را در مقام وفای به عهد به متعهدله بدهد بلکه باید مصداقی از مصادیق موجود را انتخاب نماید که شرایط موضوع تعهد را داراست و آن را به متعهدله تسلیم کند متعهد در ایفای تعهد خود باید مالی را تحویل دهد که از دیدگاه عرف آن صفات و مقدار را داشته باشد باید مصادیق خارجی اموالی که متعهد بوده و بر افراد عدیده صادق است را مشخص و تعهد خود را ایفا نمایند

موضوع قابل ذکر اینکه اگر مالی در قرارداد بیع به نحو کلی خرید و فروش شود باید سه چیز در آن مشخص و ذکر گردد و در غیر این صورت معامله باطل است اول مقدار به عنوان مثال صد کیلو دوم به عنوان مثال برنج طارم و سوم و سل مثل برنج طارم اعلای درجه یک

کلی در معین ( در حکم عین معین )
هرگاه شخصی مقدار معین از مالی را که اجزا آن با هم مساوی هستند را مالک شود آن موضوع کلی در معین یا در حکم عین خارجی است لذا اگر شخصی یک کیلو از میوه های یک جعبه پرتقال را بخرد تا زمانی که یک کیلو جدا نشده حقی که خریدار در آن دارد کلی در معین است

کلی در معین را در حکم معین نیز گفته اند زیرا یک کیلو پرتقال خارج از جعبه نبود و در ذمه فروشنده نیست البته مصداق آن نیز معین نیست چرا که تا زمانی که جدا نشده نمی توان گفت دقیقا کدام یک متعلق به است به همین جهت گفته می شود در حکم معین می باشد.

مالی است که ماهیت مستقل داردو وجود آن وابسته به مال دیگری نیست

برابر ، برابری ، مساوات ، مساوی

واژه ی عین به معنی چشم با واژه های eye در انگلیسی سنجیدنی است .

عِین
این واژه پارسی است که اَرَبیده شده، به گُمان اَرَبان به چشم " بَصَر" و برساخته های آن : مُبصِر، تَبصَره ، بَصیرَت، باصِر ( قوه باصِره = گُوه ی بینایی ) ، اَبصار. . . می گویند ، این واژه هم ریشه با:
انگلیسی : eye می باشد
پارسی آن " آین " است همان گونه که برخی عِینَک را آینَک می گویند.
واژه ی " آینه" هم به گمان از " آین " ساخته شده است.

در حکمِ . . . . . . . . .

عینهو


کلمات دیگر: