کلمه جو
صفحه اصلی

obligatory


معنی : حتمی، الزام اور، واجب، لازم، لازم الاجراء، الزامی
معانی دیگر : الزام آور، اجباری، خواه و ناخواه، واداشتی، بایانی، فرضی

انگلیسی به فارسی

الزامی، الزام آور، فرضی، واجب، (حقوق) لازم، اجباری، خواه و ناخواه


انگلیسی به انگلیسی

صفت ( adjective )
(1) تعریف: binding in a moral or legal sense.
مترادف: binding, compulsory, mandatory
مشابه: necessary, required

- Basic care of one's child is considered obligatory by the law.
[ترجمه ترگمان] مراقبت اولیه از کودک توسط قانون الزامی تلقی می شود
[ترجمه گوگل] مراقبت اساسی از کودک در قانون مجاز است

(2) تعریف: required; compulsory.
مترادف: compulsory, mandatory, required
متضاد: optional, voluntary
مشابه: essential, involuntary, necessary, requisite

- Military service is obligatory in quite a number of countries.
[ترجمه ترگمان] خدمت نظامی در تعدادی از کشورها الزامی است
[ترجمه گوگل] خدمات نظامی در چندین کشور واجب است
- Physical education class is recommended but not obligatory for fourth year students.
[ترجمه ترگمان] کلاس آموزش فیزیکی توصیه می شود اما برای دانشجویان سال چهارم الزامی نیست
[ترجمه گوگل] کلاس تربیت بدنی توصیه می شود اما برای دانش آموزان سال چهارم واجب نیست

• binding, compelling; must be done; necessary
if something is obligatory, you must do it, because there is a rule or law about it.
obligatory can also refer to things which are always done in certain situations.

دیکشنری تخصصی

[حقوق] الزامی، الزام آور، اجباری
[ریاضیات] ضروری، الزامی

مترادف و متضاد

حتمی (صفت)
very, all right, imminent, imperative, indispensable, obligatory, categorical, cocksure, categoric

الزام اور (صفت)
imperative, obligatory, binding, mandatory

واجب (صفت)
essential, indispensable, obligatory, fundamental, vital, necessary, momentous, necessitous

لازم (صفت)
obligatory, necessary, necessitous, needful, incumbent, intransitive, irrevocable

لازم الاجراء (صفت)
indispensable, obligatory

الزامی (صفت)
obligatory, mandatory, obliging

essential, required


Synonyms: binding, coercive, compulsatory, compulsory, de rigueur, enforced, imperative, imperious, mandatory, necessary, requisite, unavoidable


Antonyms: nonessential, optional, unrequired, voluntary


جملات نمونه

1. obedience is obligatory for a soldier
اطلاعات برای سرباز الزامی است.

2. a blood test is obligatory
آزمایش خون الزامی است.

3. attendance at the meeting is obligatory
حضور در گردهمایی اجباری است.

4. When an end is lawful and obligatory, the indispensable means to is are also lawful and obligatory.
[ترجمه ترگمان]وقتی که یک پایان مشروع و اجباری باشد، ابزار ضروری برای آن نیز قانونی و اجباری است
[ترجمه گوگل]هنگامی که پایان قانونی و اجباری است، ابزار ضروری برای این نیز قانونی و اجباری است

5. It is obligatory for companies to provide details of their industrial processes.
[ترجمه ترگمان]برای شرکت ها الزامی است که جزئیات فرایندهای صنعتی خود را ارایه دهند
[ترجمه گوگل]شرکت ها مجاز به ارائه جزئیات فرآیندهای صنعتی خود هستند

6. The college authorities have now made these classes obligatory.
[ترجمه ترگمان]مقامات دانشگاهی هم اکنون این کلاس ها را اجباری کرده اند
[ترجمه گوگل]مقامات کالج این کلاس ها را واجد شرایط ساخته اند

7. The teacher asked his students to labour at obligatory courses.
[ترجمه ترگمان]معلم از دانش آموزانش خواسته بود در دوره های اجباری کار کنند
[ترجمه گوگل]معلم از دانش آموزان خواسته بود تا در دوره های واجد شرایط کار کنند

8. There was all the usual humbug and obligatory compliments from ministers.
[ترجمه ترگمان]از وزیران تعریف و تمجید فراوان و obligatory شنیده می شد
[ترجمه گوگل]همه همتاهای معمول و کاملی از وزرا وجود داشت

9. It is obligatory for vets to be registered.
[ترجمه ترگمان]برای دامپزشکان الزامی است که ثبت شوند
[ترجمه گوگل]واجد شرایط ثبت نام برای دامپزشکان ضروری است

10. She offered him the obligatory cup of tea.
[ترجمه ترگمان]فنجان چای را به او تعارف کرد
[ترجمه گوگل]او به او فنجان مجاز چای را پیشنهاد داد

11. It is obligatory on every citizen to safeguard our great motherland.
[ترجمه ترگمان]این برای همه شهروندان الزامی است که از سرزمین مادری کشورمان محافظت کنند
[ترجمه گوگل]برای هر شهروندی واجب است که از سرزمین بزرگ ما حفاظت کنیم

12. Attendance at school is obligatory.
[ترجمه ترگمان]حضور در مدرسه اجباری است
[ترجمه گوگل]حضور در مدرسه واجب است

13. These rates do not include the charge for obligatory medical consultations.
[ترجمه ترگمان]این نرخ ها مسئولیت مشاوره های پزشکی اجباری را در بر نمی گیرند
[ترجمه گوگل]این نرخ ها هزینه مشاوره های پزشکی قانونی را شامل نمی شود

14. Attendance at tonight's meeting is obligatory.
[ترجمه ترگمان]رفتن به جلسه امشب اجباری است
[ترجمه گوگل]حضور در جلسه امشب واجب است

15. In the mid 60s he took the almost obligatory trip to India.
[ترجمه ترگمان]در اواسط دهه ۶۰ سفر تقریبا اجباری به هند را پذیرفت
[ترجمه گوگل]در اواسط دهه 60، او تقریبا واجد شرایط سفر به هند را گرفت

a blood test is obligatory.

آزمایش خون الزامی است.


attendance at the meeting is obligatory.

حضور در گردهمایی اجباری است.


Obedience is obligatory for a soldier.

اطاعت برای سرباز الزامی است.


پیشنهاد کاربران

مرسوم
آداب لاجرم ( شعر سید علی صالحی: دیگر از این همه سلام ضبط شده بر اداب لاجرم خسته ام بیا برویم ) ،
به رسم ادب ( مثلاً سلام و علیکی که بین شما و همراهان دوستتان مرسوم است )
رایج ( معمولا به طنز، مثلا می گویند: در این مملکت سر سگ بزنی مهندس می ریند )
=====================================================================
so customary or fashionable as to be expected of everyone or on every occasion.
"it was a quiet little street with the obligatory pub at the end"


الزام ضرورت

اجباری

برده داری

obligatory ( adj ) = اجباری، الزامی، واجب، تکلیفی، ماموریتی/همیشگی، معمول، طبق عرف، مرسوم، فرضی
معانی دیگر: الزام آور، لازم الاجرا، حتمی

{obligatory trip}: سفر تکلیفی یا ماموریتی به سفرهایی که شخص برای انجام مسئولیت های سازمانی و اجتماعی خود ترتیب می دهد

example:
1 - The medical examination before you start work is obligatory.
معاینه پزشکی قبل از شروع کار الزامی است.
2 - The statute made it obligatory for all healthy males between 14 and 60 to work.
این قانون ( اساسنامه ) کار را برای همه مردان سالم بین 14 تا 60 سال اجباری می کرد.
3 - Several Secret Service agents surrounded the President, all wearing the obligatory raincoat and hat.
چندین مامور سرویس مخفی رئیس جمهور را احاطه کردند و همگی کت بارانی و کلاه طبق عرف بر سر داشتند.
4 - The college authorities have now made these classes obligatory.
مسئولین دانشکده اکنون این کلاس ها را اجباری کرده اند.
5 - The obligatory retirement age is 65.
سن بازنشستگی اجباری 65 سال است.
6 - It is obligatory for members in practice to hold insurance.
داشتن بیمه برای اعضا در عمل الزامی است.
7 - Everybody who goes to England makes the obligatory trip to Stonehenge.
هرکسی که به انگلیس می رود ، سفر تکلیفی به استون هنج انجام می دهد.
8 - payment of the student activity fee was obligatory
پرداخت هزینه فعالیت دانشجویی الزامی بود


کلمات دیگر: