جملات نمونه

<hr> مخفف: (مردم شناسی) انسان، بندر، سخت، سختی، بلندی، (خودمانی) هروئین، (روی شیر آب) گرم، ساعت(ها)، شوهر، هشتمین حرف الفبای انگلیسی، خاموش، هس، ساکت باش

مخفف: (مردم شناسی) انسان، بندر، سخت، سختی، بلندی، (خودمانی) هروئین، (روی شیر آب) گرم، ساعت(ها)، شوهر، هشتمین حرف الفبای انگلیسی، خاموش، هس، ساکت باش

<hr> معنی : اهان گفتن، علامت تعجب، ها <hr> معانی دیگر : (حرف ندا حاکی از شگفتی یا خشم یا پیروزی و غیره) ها!، مخفف: (شیمی) نشان هانیم، مخفف: هکتار، مخفف: (لاتین) در این سال، امسال، علامت تعجب

معنی : اهان گفتن، علامت تعجب، ها معانی دیگر : (حرف ندا حاکی از شگفتی یا خشم یا پیروزی و غیره) ها!، مخفف: (شیمی) نشان هانیم، مخفف: هکتار، مخفف: (لاتین) در این سال، امسال، علامت تعجب

<hr> حبقوق (پیامبر یهود در سده ی هفتم پیش از میلاد)

حبقوق (پیامبر یهود در سده ی هفتم پیش از میلاد)

habakkuk

<hr> (حقوق) حکم احضار به دادگاه (به ویژه به منظور اطمینان از قانونی بودن بازداشت و زندانی شخص متهم) (نام کامل آن: corpus ad subjiciendum habeas)، حکم توقیف از طرف دادگاه باذکر دلایل توقیف، حکم ازادی متهمی که دلیلی برای اتهامش نیست صادر کردن

(حقوق) حکم احضار به دادگاه (به ویژه به منظور اطمینان از قانونی بودن بازداشت و زندانی شخص متهم) (نام کامل آن: corpus ad subjiciendum habeas)، حکم توقیف از طرف دادگاه باذکر دلایل توقیف، حکم ازادی متهمی که دلیلی برای اتهامش نیست صادر کردن

habeas corpus

<hr> معنی : فروشنده لباس مردانه <hr> معانی دیگر : فروشنده ی پوشاک مردانه، لباس فروش، خراز

معنی : فروشنده لباس مردانه معانی دیگر : فروشنده ی پوشاک مردانه، لباس فروش، خراز

haberdasher

<hr> معنی : مغازه ملبوس مردانه، خرازی فروشی <hr> معانی دیگر : مغازه ی پوشاک فروشی

معنی : مغازه ملبوس مردانه، خرازی فروشی معانی دیگر : مغازه ی پوشاک فروشی

haberdashery

<hr> معنی : جامه، خو، عرف، لباس روحانیت، روش طرز رشد، عادت، خوی، اراستن، ساکن شدن، جامه پوشیدن، زندگی کردن <hr> معانی دیگر : خیم، ملکه، منش، اعتیاد (بیشتر می گویند: addiction)، خصلت، خلق و خو، سرشت، رویه، (زیست شناسی - تمایل گیاه یا حیوان برای رشد به طرز خاص) رشدگرایش، جامه ی حرفه ی بخصوص، کسوت روحانی، رخت ویژه، (مهجور) جامه، لباس، لباس پوشاندن یا پوشیدن، جامه دادن، (قدیمی) رجوع شود به: inhabit، مشرب، ظاهر، رابطه، vt :جامه پوشیدن، معتاد کردن

معنی : جامه، خو، عرف، لباس روحانیت، روش طرز رشد، عادت، خوی، اراستن، ساکن شدن، جامه پوشیدن، زندگی کردن معانی دیگر : خیم، ملکه، منش، اعتیاد (بیشتر می گویند: addiction)، خصلت، خلق و خو، سرشت، رویه، (زیست شناسی - تمایل گیاه یا حیوان برای رشد به طرز خاص) رشدگرایش، جامه ی حرفه ی بخصوص، کسوت روحانی، رخت وی

habit

<hr> معنی : قابل سکنی <hr> معانی دیگر : قابل سکونت، مانستنی، باشندپذیر، زیست پذیر

معنی : قابل سکنی معانی دیگر : قابل سکونت، مانستنی، باشندپذیر، زیست پذیر

habitable

<hr> معنی : ساکن، مقیم <hr> معانی دیگر : رجوع شود به: inhabitant

معنی : ساکن، مقیم معانی دیگر : رجوع شود به: inhabitant

habitant

<hr> معنی : محل سکونت، بوم، مسکن طبیعی، جای اصلی، منطقه زیست جانور یاگیاهی <hr> معانی دیگر : (محلی که گیاه یا جاندار در آن زندگی می کند یا به وجود می آید) زیستگاه، بودباش

معنی : محل سکونت، بوم، مسکن طبیعی، جای اصلی، منطقه زیست جانور یاگیاهی معانی دیگر : (محلی که گیاه یا جاندار در آن زندگی می کند یا به وجود می آید) زیستگاه، بودباش

habitat

<hr> معنی : منزل، مسکن، سکنی، مستعمره، سکونت، مکان، اسکان <hr> معانی دیگر : زیستگاه، سکونتگاه، خانه، کاشانه، لانه، بودباش، مانستی، درزیستی، باشایی

معنی : منزل، مسکن، سکنی، مستعمره، سکونت، مکان، اسکان معانی دیگر : زیستگاه، سکونتگاه، خانه، کاشانه، لانه، بودباش، مانستی، درزیستی، باشایی

habitation

habits

<hr> معنی : معتاد، معمولی، عادی، مرسوم، همیشگی، عادتی، مزاجی <hr> معانی دیگر : (وابسته به خوی یا عادت) عادتی، خویی، منشی، به روال، (ناشی از عادت یا اعتیاد) ریشه دار، دیرینه، شخص دائم الخمر

معنی : معتاد، معمولی، عادی، مرسوم، همیشگی، عادتی، مزاجی معانی دیگر : (وابسته به خوی یا عادت) عادتی، خویی، منشی، به روال، (ناشی از عادت یا اعتیاد) ریشه دار، دیرینه، شخص دائم الخمر

habitual

habitual criminal

habitually

<hr> معنی : مانوس شدن، خو دادن، عادت دادن، عادی کردن، معتاد کردن <hr> معانی دیگر : (با: to - معمولا به صورت انعکاسی یعنی با -self ) خو دادن، (قدیمی) مرتب (به محلی) رفتن، سکونت کردن

معنی : مانوس شدن، خو دادن، عادت دادن، عادی کردن، معتاد کردن معانی دیگر : (با: to - معمولا به صورت انعکاسی یعنی با -self ) خو دادن، (قدیمی) مرتب (به محلی) رفتن، سکونت کردن

habituate

<hr> معنی : خوگیری <hr> معانی دیگر : خوگیری

معنی : خوگیری معانی دیگر : خوگیری

habituation

<hr> معنی : عادت، اداب، روش، شیوه، عادت یا خوی همیشگی، عادت روزانه <hr> معانی دیگر : خصلت، منش، سرشت، خلق و خو، نهاد، طبع، عادت م، مرسوم

معنی : عادت، اداب، روش، شیوه، عادت یا خوی همیشگی، عادت روزانه معانی دیگر : خصلت، منش، سرشت، خلق و خو، نهاد، طبع، عادت م، مرسوم

habitude

<hr> معنی : رونده همیشگی <hr> معانی دیگر : مشتری، مانوس، معتاد

معنی : رونده همیشگی معانی دیگر : مشتری، مانوس، معتاد

habitue

habsburg

<hr> معنی : ملک <hr> معانی دیگر : (اسپانیایی)، مزرعه، کشتگاه، دشت کشاورزی، بنگاه کشاورزی یا معدن ومانند ان

معنی : ملک معانی دیگر : (اسپانیایی)، مزرعه، کشتگاه، دشت کشاورزی، بنگاه کشاورزی یا معدن ومانند ان

hacienda

<hr> معنی : ضربت، فاحشه، چاک، نویسنده مزدور، جنده، خش، مزدور، کلنگ، سرفه خشک وکوتاه، اسب کرایه ای، اسب پیر، درشکه کرایه، برش، ضربه، مزدور، زخم زدن، بریدن، خرد کردن، بیل زدن <hr> معانی دیگر : (با ساطور یا کارد و غیره و با زدن ضربه) بریدن، ساطور زدن، کاردی کردن، (با تیشه و غیره به طور ناصاف) قطع کردن، ساطورکوب کردن، (با ضربه ی تیشه و غیره) شکل دادن به، کوتاه کردن (شاخ و برگ و غیره)، آسیب مند کردن، (با زدن ضربه های پیاپی با کارد یا ساطور یا تیشه و غیره) ناصاف بریدن یا بریده شدن، قطع شدن، سرفه ی خشک و نخراشیده کردن، تک سرفه زدن، (با ساطور یا تیشه و غیره) ضربه، (مثلا با بیل یا کج بیل یا کلنگ) زمین را کندن یا شخم کردن، (امریکا - خودمانی) انجام دادن (با موفقیت)، (باکامیابی) پرداختن (به کاری)، (بسکتبال) با دست یا آرنج به دست حریف حامل توپ زدن (که خطا است)، (راگبی و فوتبال) لگد زدن (که خطا است)، (اسباب بریدن یا قطع کردن با ضربه) تیشه، تبر، تبرچه، ساطور (و غیره)، (برش ناصاف یا برجستگی که در اثر ضربه زدن با کارد و غیره ایجاد شده) بریدگی (ناصاف)، شکاف، قلمبگی، پستی و بلندی و زبری، شقه، اسب هرکاره، اسب سواری و باری، اسب زهوار دررفته، یابو، اسب وامانده، نویسنده ی اجیر و بد، نویسنده ی خرکار، نویسنده ی قلم فروش، (احزاب و سیاست) آدم خود فروش، هرکاره، (برای خر کاری یا نگارش سفارشی) اجیر کردن، مزدور کردن، (عامیانه) تاکسی، کالسکه ی کرایه ای، راننده ی تاکسی یا کالسکه ی کرایه ای، (اسب و کالسکه و غیره) کرایه کردن، (در اثر کثرت استعمال) مندرس کردن، کهنه کردن، (انگلیس) اسب سواری کردن، (عامیانه) تاکسیرانی کردن، تخته ای که پنیر یا ماهی را روی آن می خشکانند، شکافی که بر اثربیل زدن یا شخم زده ایجاد میشود

معنی : ضربت، فاحشه، چاک، نویسنده مزدور، جنده، خش، مزدور، کلنگ، سرفه خشک وکوتاه، اسب کرایه ای، اسب پیر، درشکه کرایه، برش، ضربه، مزدور، زخم زدن، بریدن، خرد کردن، بیل زدن معانی دیگر : (با ساطور یا کارد و غیره و با زدن ضربه) بریدن، ساطور زدن، کاردی کردن، (با تیشه و غیره به طور ناصاف) قطع کردن، ساطورکوب 

hack

<hr> قطع کننده (رجوع شود به: hack)، (بازی گلف و تنیس و غیره) ناشی، دزد کامپیوتری، سارق داده ها، الت درخت سورا&nbsp; کنی

قطع کننده (رجوع شود به: hack)، (بازی گلف و تنیس و غیره) ناشی، دزد کامپیوتری، سارق داده ها، الت درخت سورا کنی

hacker

<hr> خطاى بدنى، بیلزدن معمارى : تیشه کارى سنگ ورزش : اسب سوارى تفریحى

خطاى بدنى، بیلزدن معمارى : تیشه کارى سنگ ورزش : اسب سوارى تفریحى

hacking

<hr> معنی : حشره پردار، کتان زن، از هم باز کردن، شکافتن، شانه کردن <hr> معانی دیگر : (ابزار شانه مانندی برای حلاجی کنف و کتان و غیره) شانه ی پولادی، فرخمشگر، (کنف و غیره) حلاجی کردن، فرخمیدن، (پرهای دراز گردن خروس و طاووس و غیره) پرگردن، یال پر، گرم پر، (ماهیگیری با قلاب) یک دسته یال پر (یا پر گردن پرنده) که به قلاب متصل می کنند، (نادر) یال پر چسباندن به قلاب، (موهای زبر گردن و پشت سگ که هنگام خطر یا دعوا سیخ می شوند) سیخموی، شق موی، رجوع شود به: hack، شانه مخصوص شانه کردن لیف های کتان وابریشم، متلاشی کردن

معنی : حشره پردار، کتان زن، از هم باز کردن، شکافتن، شانه کردن معانی دیگر : (ابزار شانه مانندی برای حلاجی کنف و کتان و غیره) شانه ی پولادی، فرخمشگر، (کنف و غیره) حلاجی کردن، فرخمیدن، (پرهای دراز گردن خروس و طاووس و غیره) پرگردن، یال پر، گرم پر، (ماهیگیری با قلاب) یک دسته یال پر (یا پر گردن پرنده) که 

hackle

hackles

<hr> رجوع شود به: tamarack، کاج امریکایی، لارکس americana larix

رجوع شود به: tamarack، کاج امریکایی، لارکس americana larix

hackmatack

<hr> معنی : درشکه کرایه، اسب سواری، اسب کرایبه، فعله، زیاد استعمال شده، مبتذل کردن <hr> معانی دیگر : اسب کالسکه و سواری (ولی نه اسب مسابقه یا تندرو)، کالسکه ی کرایه ای، (مهجور) آدم خرکار، خرحمال، (مهجور) اجیر، کرایه ای، مزدور، پیش پا افتاده، عادی، (نادر) کرایه دادن یا کردن، فاحشه

معنی : درشکه کرایه، اسب سواری، اسب کرایبه، فعله، زیاد استعمال شده، مبتذل کردن معانی دیگر : اسب کالسکه و سواری (ولی نه اسب مسابقه یا تندرو)، کالسکه ی کرایه ای، (مهجور) آدم خرکار، خرحمال، (مهجور) اجیر، کرایه ای، مزدور، پیش پا افتاده، عادی، (نادر) کرایه دادن یا کردن، فاحشه

hackney

<hr> (در اثر استعمال زیاد یا فراوانی) پیش پا افتاده، عادی، غیرقابل توجه، کهنه و رنگ و رورفته، پیش پاافتاده، همگانی، عمودی، کهنه کار، مبتذل

(در اثر استعمال زیاد یا فراوانی) پیش پا افتاده، عادی، غیرقابل توجه، کهنه و رنگ و رورفته، پیش پاافتاده، همگانی، عمودی، کهنه کار، مبتذل

hackneyed

<hr> معنی : اره اهن بری <hr> معانی دیگر : اره ی کمانی شکل، اره ی آهن بر، اره اهن بر

معنی : اره اهن بری معانی دیگر : اره ی کمانی شکل، اره ی آهن بر، اره اهن بر

hacksaw

<hr> (زمان گذشته و اسم مفعول: have) داشت، داشتم، داشتی، داشتید، داشتند، داشتیم، زمان ماضی واسم مفعول فعل have

(زمان گذشته و اسم مفعول: have) داشت، داشتم، داشتی، داشتید، داشتند، داشتیم، زمان ماضی واسم مفعول فعل have

<hr> باید، بهتر است، خوب است

باید، بهتر است، خوب است

had best

<hr> باید، بایست، بهتر است، (بدون to به کار می رود) بهتر است که، بهتر بود که

باید، بایست، بهتر است، (بدون to به کار می رود) بهتر است که، بهتر بود که

had better

<hr> معنی : ماهی روغن کوچک <hr> معانی دیگر : (جانور شناسی) هداک (melanogrammus aeglefinus - ماهی بومی سواحل امریکای شمالی و اروپا)، قسمی ماهی

معنی : ماهی روغن کوچک معانی دیگر : (جانور شناسی) هداک (melanogrammus aeglefinus - ماهی بومی سواحل امریکای شمالی و اروپا)، قسمی ماهی

haddock

<hr> معنی : میل، کجی، شیب تمام، تمایل پیدا کردن <hr> معانی دیگر : (زمین شناسی - زاویه ی بین کف گسله یا رگه و خط عمود بر آن) گسله شیب، گسل شیب

معنی : میل، کجی، شیب تمام، تمایل پیدا کردن معانی دیگر : (زمین شناسی - زاویه ی بین کف گسله یا رگه و خط عمود بر آن) گسله شیب، گسل شیب

hade

<hr> معنی : عالم اسفل، جهنم <hr> معانی دیگر : (اسطوره ی یونان) سرزمین مردگان، هی دیز (خدای سرزمین مردگان)، مالک دوزخ، افسانه یونان عالم اسفل

معنی : عالم اسفل، جهنم معانی دیگر : (اسطوره ی یونان) سرزمین مردگان، هی دیز (خدای سرزمین مردگان)، مالک دوزخ، افسانه یونان عالم اسفل

hades

hadith

<hr> معنی : حج، زیارت حج، حاجی <hr> معانی دیگر : رجوع شود به: hajj، hajj حج

معنی : حج، زیارت حج، حاجی معانی دیگر : رجوع شود به: hajj، hajj حج

hadj

<hr> واژه ی برابر با: had not، ندارد، نبایستی not had : نداشت

واژه ی برابر با: had not، ندارد، نبایستی not had : نداشت

hadn't

<hr> هادریان (امپراطور روم)

hadrian

<hr> (فیزیک) هادرون (انواع ذرات زیر هسته ای)

(فیزیک) هادرون (انواع ذرات زیر هسته ای)

hadron

<hr> (قدیمی - با: thou به کار می رفت) وجه اخباری گذشته و دوم شخص مفرد

(قدیمی - با: thou به کار می رفت) وجه اخباری گذشته و دوم شخص مفرد

hadst

haem

<hr> معنی : خونی <hr> معانی دیگر : واقع درسوی چپ سینه، واقع درسوی دل

معنی : خونی معانی دیگر : واقع درسوی چپ سینه، واقع درسوی دل

haemal

<hr> سنگ اهن، کان اهن طبیعى

haematite

<hr> خون شناسی، گفتاردرخون

haematology

haematoma

<hr> پیشاب خونى، وجودخون درادرار

پیشاب خونى، وجودخون درادرار

واژه های حرف "h" - جملات نمونه