حال نداشتن

حال نزار

حال نیازموده

حال و حول

حال و مال

حال و هوا

حال وهوای کاری را داشتن یا در یا توی حال وهوای کاری بودن

حال کامل

حال کسی را پرسیدن

<hr> مترادف حال گرفتن : دمغ کردن، ناراحت کردن، پریشان کردن، حال گیری کردن، آزرده کردن <hr> متضاد حال گرفتن : حال دادن

مترادف حال گرفتن : دمغ کردن، ناراحت کردن، پریشان کردن، حال گیری کردن، آزرده کردن متضاد حال گرفتن : حال دادن

حال گرفتن

حال گشتن

<hr> مترادف حال گیری : آزاردهی، ناراحت سازی

مترادف حال گیری : آزاردهی، ناراحت سازی

حال گیری

<hr> مترادف حالا : اکنون، الان، الحال، اینک، حال، حالیا، فعلاً <hr> متضاد حالا : بعداً، قبلاً <hr> برابر پارسی : اکنون، هم اکنون، اینک، اینگاه، کنون، ایدون، امروزه

مترادف حالا : اکنون، الان، الحال، اینک، حال، حالیا، فعلاً متضاد حالا : بعداً، قبلاً برابر پارسی : اکنون، هم اکنون، اینک، اینگاه، کنون، ایدون، امروزه

حالا

حالا هرچی

حالا هم که

حالا و الان

حالا و مالا

حالا که

حالا که چی

حالات روحی

حالاندن

<hr> مترادف حالت : حال، کیفیت، مورد، وضعیت، چگونگی، وضع، جنبه، بعد، طبیعت، هیئت، نهج، وجد، خلسه، چین، شکن <hr> برابر پارسی : چگونگی، چند و چونی، سان، فتن، کنونه

مترادف حالت : حال، کیفیت، مورد، وضعیت، چگونگی، وضع، جنبه، بعد، طبیعت، هیئت، نهج، وجد، خلسه، چین، شکن برابر پارسی : چگونگی، چند و چونی، سان، فتن، کنونه

حالت

حالت اقتصادی

حالت انزجار

حالت بعد از میگساری

حالت بی هوشی

حالت تدافعی

حالت تهوع

حالت تهوع دست دادن

حالت تهوع پیدا کردن

حالت جان کندن

حالت خفقان پیدا کردن

حالت خفگی

حالت خمیدگی ستون بر اثر فشار

حالت خوبه

حالت دریا

حالت دهنده موی سر

حالت روحی

حالت سکر

حالت شلوغ

حالت طبیعی

حالت عادی به خود گرفتن

حالت عادی سوزن

حالت عاطفی

حالت عرفانی

حالت فراروندگی

حالت قانونی پیدا کردن

حالت مدنی

پیشنهاد کاربران

واژه های حرف "ح" - پیشنهاد کاربران