کلمه جو
صفحه اصلی

سر درآوردن

فرهنگ معین

( ~ . دَ وَ یا وُ دَ) (مص ل .) (عا.) پی بردن ، باخبر شدن .


لغت نامه دهخدا

سر درآوردن . [ س َ دَ وَ دَ ] (مص مرکب ) بیرون کردن سراز جایی یا محلی . سر کشیدن بدرون جایی :
چو مشعل سر درآوردم بدین در
نهادم جان خود چون شمع بر سر.

نظامی .


|| سردرآوردن با دختری یا زنی ؛ خفتن با وی : دختر را گفتند نام ما به نیکویی برآمده است ، با تو سر در خواهیم آوردن و هیچکس احوال ما نداند. (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی ). || چیزی را قبول کردن . (آنندراج ). مطیع و منقاد شدن : خوارزمشاه تن در این حدیث نداد و سر درنیاورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 684).
صبا تعرض زلف بنفشه کرد بسی
بنفشه سر چو درآورد این تمنا را.

انوری .


چو شه دانست کآن تخم برومند
بدو سر درنیارد جز به پیوند.

نظامی .


چون ببیند نیازمندی تو
سر درآرد به سربلندی تو.

نظامی .


گفتم که گوش کن تو ز عطار یک سخن
گفتا برو که سر به سخن درنیاورم .

عطار.


سر درنیاورم به سلاطین روزگار
گر من ز بندگان تو باشم کمینه ای .

سعدی .


- سر درآوردن از چیزی یا کاری ؛ فهمیدن . دانستن .
- سر درنیاوردن از کاری ؛ نفهمیدن . درک نکردن .


کلمات دیگر: