کلمه جو
صفحه اصلی

هم نشین

فارسی به انگلیسی

companion


فارسی به عربی

مرافق


لغت نامه دهخدا

هم نشین . [ هََ ن ِ ] (نف مرکب ) هم نشین . هم نشست . (یادداشت مؤلف ). دو تن که با هم یک جا نشسته و مصاحب باشند. (برهان ) :
ای پسندیدگان خسرو شرق
همنشینان او به بزم و به خوان .

فرخی .


دولتش همشیره و دل همره و دین همنشین
نصرتش هم زانو و اقبال همروی سرای .

منوچهری .


چو هارون موسی علی بود در دین
هم انباز و هم همنشین محمد.

ناصرخسرو.


برنشوی تو به جهان برین
تات همی دیو بود همنشین .

ناصرخسرو.


جمله گشتستند بیزار و نفوراز صحبتم
همزبان و همنشین و همزمین و هم نسب .

ناصرخسرو.


بر هرکه نشانی از هنر هست
با محنت و رنج همنشین است .

ابوالفرج .


با محنت و رنج همنشینند
با چرخ و زمانه در نبردند.

مسعودسعد.


روزی با همنشینان خود نشسته بود. (کلیله و دمنه ).
گر نیابم یار باری بر امید
همنشینی غم نشان خواهم گزید.

خاقانی .


سایه با من همنشین و ناله با من همدم است
جام غم بر روی ایشان درکشم هر صبحدم .

خاقانی .


سایه ست همنشینم و ناله ست همدمم
بیرون ازاین دو اهل نمایی نیافتم .

خاقانی .


طبرخون با سهی سروت قرین باد
طبرزد با طبرخون همنشین باد.

نظامی .


تعویذ میان همنشینان
درخورد کنار نازنینان .

نظامی .


به مهمان شه بود خاقان چین
دو خورشید با یکدگر همنشین .

نظامی .


ز سایه ٔ تو شده ست آفتاب روی شناس
که همنشین را هرکس به همنشین داند.

کمال اسماعیل .


کفر ودین و شک و یقین گر هست
همه با عقل همنشین دیدم .

عطار.


هرکه با سلطان شود او همنشین
بر درش شِستن بود حیف و غبین .

مولوی .


نی مرا خانه ست و نی یک همنشین
که بسازد خانه گاهی بر زمین .

مولوی .


هرکه باشد همنشین دوستان
هست در گلخن میان بوستان .

مولوی .


گروهی همنشین من خلاف عقل و دین من
گرفته آستین من که دست از دامنش بگسل .

سعدی .


روی از جمال دوست به صحرا مکن که روی
در روی همنشین وفاجوی خوشتر است .

سعدی .


مدامت بخت و دولت همنشین باد
به دولت شادمان از بخت خرم .

سعدی .


چو گل به بار بود همنشین خار بود
چو در کنار بود خار درنمی گنجد.

سعدی .


همنشین بدان مباش که نیک
از بدان جز بدی نیاموزد.

سلمان ساوجی .


ای غایب از نظر که شدی همنشین دل
می گویمت دعا و ثنا میفرستمت .

حافظ.


یاران همنشین همه از هم جدا شدند
ماییم وآستانه ٔ دولت پناه تو.

حافظ.


هر آنکو خاطر مجموع و یار نازنین دارد
سعادت همدم او گشت و دولت همنشین دارد.

حافظ.


حقوق صحبت ما را به باد داد و برفت
وفای صحبت یاران و همنشینان بین .

حافظ.


واعظت مرگ همنشینان بس
اوستادت فراق اینان بس .

اوحدی .


|| هم پایه . هم مرتبه :
تا او به فال نیک پدید آمد از پدر
با ماه و مشتری پدرش گشت همنشین .

فرخی .


گر تو ای نادان ندانی هرکسی داند که تو
نیستی با من به گاه شعر گفتن همنشین .

منوچهری .


|| مجاور. قرین :
لطف ازل با نفسش همنشین
رحمت حق نازْکش ، او نازنین .

نظامی .


|| کنایه از جمعآیندگان مخلوقات و موجودات هم هست .(برهان ).


کلمات دیگر: