متلاشی. [ م ُ ت َ ] ( ع ص ) خراب ومعدوم و در اینصورت مأخوذ است از لاشی و این قسم اشتقاق از مرکبات بسیار آمده و آنچه در مردم متلاشی بمعنی تلاش و تلاش کننده مشهور است محض غلط چرا که تلاش لفظ ترکی است و الفاظ ترکی و فارسی بطور عربی اشتقاق کردن خطاست ، اگر چه بندرت فارسیان کرده اند، النادر کالمعدوم. ( غیاث ) ( آنندراج ). مرده ای که جثه وی از هم پراکنده و متفرق و ریزه ریزه شود. معدوم و فانی و نابود و از هم پاشیده. ( ناظم الاطباء ). از یکدیگر ریزنده. از یکدیگر ریخته. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
- متلاشی شدن ؛ پراکنده و از هم پاشیده شدن.از هم ریختن. از هم فروریختن. داغان شدن. فرو ریختن. وارفتن. منفسخ شدن. ( از یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). از هم پاشیدن. مضمحل شدن : و ترتیب بلاد و ساکنان متلاشی شود. ( سندبادنامه ص 5 ). همه به یک لطمه از موج بحر او متلاشی شدندی و به یک صدمه از طلیعه موکب او ناچیز گشتندی. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 203 ).
کوه اگر جزو جزو برگیرند
متلاشی شود بدور زمان.
سعدی.
- متلاشی کردن ؛ از هم پاشیدن : روی بولایت آن کافر غدار نهاد و هر کجا میرسید از ولایت او به نهیب قهر متلاشی میکرد. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 39 ).
- متلاشی گردیدن ؛ متلاشی شدن : و چندانکه شایانی قبول حیات از این جثه زایل گشت برفور متلاشی گردد. ( کلیله و دمنه ). و قاعده یک مخروط به بلور متصل گردد، وقاعده یک مخروط بدانجای که شعاع متلاشی گردد... ( قراضه طبیعیات ص 70 ).
|| تلاش کننده و تجسس نماینده. ( ناظم الاطباء ). تلاش کننده.جستجوکننده. ( فرهنگ فارسی معین ).