کلمه جو
صفحه اصلی

لد

فرهنگ فارسی

( صفت و اسم ) جمع الد مردم سخت خصومت که بحق میل نکنند : جملگی آوازها بگرفته شد رحم آمد بر سر آن قوم لد . ( مثنوی لغ. )
ناحیتی به بلژیک

لغت نامه دهخدا

لد. [ ل َدد ] (ع اِ) جوال . (منتهی الارب ).


لد. [ ل َدد ] (ع مص ) لدود.دارو در کرانه ٔ دهن کسی ریختن . (منتهی الارب ). دارو به یک سوی دهن فروگذاشتن . (تاج المصادر). || خصومت کردن با کسی . (منتهی الارب ). جدال و خصومت کردن . (منتخب اللغات ). || بر خصم غلبه کردن در جدال . (تاج المصادر). || بازداشتن کسی را. || بند کردن کسی را. (منتهی الارب ).


لد. [ ل ِ ] (اِخ ) ناحیتی به بلژیک در «فلاندر - اُر» دارای شش هزار و هفتصد تن سکنه .


لد. [ ل ُدد ] (اِخ ) دهی است به فلسطین . گویند که عیسی علیه السلام دجال را بر در آن ده خواهد کشت . (منتهی الارب ). شهری به فلسطین بناکرده ٔ سلیمان بن عبدالملک . (نخبةالدهر دمشقی ص 201).


لد. [ ل َدد ] ( ع اِ ) جوال. ( منتهی الارب ).

لد. [ ل َدد ] ( ع مص ) لدود.دارو در کرانه دهن کسی ریختن. ( منتهی الارب ). دارو به یک سوی دهن فروگذاشتن. ( تاج المصادر ). || خصومت کردن با کسی. ( منتهی الارب ). جدال و خصومت کردن. ( منتخب اللغات ). || بر خصم غلبه کردن در جدال. ( تاج المصادر ). || بازداشتن کسی را. || بند کردن کسی را. ( منتهی الارب ).

لد. [ ل ُدد ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ اَلدّ. مردم سخت خصومت که به حق میل نکنند. ( منتهی الارب ) :
علم چون در نور حق فرغرده شد
پس ز علمت نور یابد قوم لُد.
مولوی.
جملگی آوازها بگرفته شد
رحم آمد بر سر آن قوم لُد.
مولوی.
تو که کلی خاضع امر ویی
من که جزوم ، ظالم و لدّ و غوی.
مولوی.
گفت ادب این بود که خود دیده شد
آن دگر را خود همی دانی تو لد.
مولوی.
هر که شاگردیش کرد استادشد
تو سپس تر رفته ای ای گول لد.
مولوی.
گویدش گیرم که آن خفاش لُد
علتی دارد ترا باری چه شد.
مولوی.

لد. [ ل ُدد ] ( اِخ ) دهی است به فلسطین. گویند که عیسی علیه السلام دجال را بر در آن ده خواهد کشت. ( منتهی الارب ). شهری به فلسطین بناکرده سلیمان بن عبدالملک. ( نخبةالدهر دمشقی ص 201 ).

لد. [ ل ِ ] ( اِخ ) ناحیتی به بلژیک در «فلاندر - اُر» دارای شش هزار و هفتصد تن سکنه.

لد. [ ل ُدد ] (ع ص ، اِ) ج ِ اَلدّ. مردم سخت خصومت که به حق میل نکنند. (منتهی الارب ) :
علم چون در نور حق فرغرده شد
پس ز علمت نور یابد قوم لُد.

مولوی .


جملگی آوازها بگرفته شد
رحم آمد بر سر آن قوم لُد.

مولوی .


تو که کلی خاضع امر ویی
من که جزوم ، ظالم و لدّ و غوی .

مولوی .


گفت ادب این بود که خود دیده شد
آن دگر را خود همی دانی تو لد.

مولوی .


هر که شاگردیش کرد استادشد
تو سپس تر رفته ای ای گول لد.

مولوی .


گویدش گیرم که آن خفاش لُد
علتی دارد ترا باری چه شد.

مولوی .



فرهنگ عمید

لدود، دشمن سخت.

گویش مازنی

/lad/ هم زن پره دار

هم زن پره دار


پیشنهاد کاربران

لد نوعی درب است که به طنابی وصل است. هرگاه طناب رها شود، آندر از بالا به پایین رها میشود که بیشتر از این درب در شکار گاه ها استفاده میشود.


کلمات دیگر: