کلمه جو
صفحه اصلی

خودسر


مترادف خودسر : بی ادب، تخس، تکرو، عاق، گستاخ، خلیع، خودرای، خودکامه، خیره سر، لجوج، سرکش، متجاسر، متمرد، یاغی، طاغی، مستبد، مطلق العنان

متضاد خودسر : دموکرات منش

فارسی به انگلیسی

despot, despotic, erratic, headstrong, insubordinate, intractable, perverse, self-willed, wayward, willful, unbridled


headstrong, obstinate, despot, despotic, erratic, insubordinate, intractable, perverse, self-willed, wayward, willful, unbridled, froward

فارسی به عربی

عنید

مترادف و متضاد

بی‌ادب ≠ دموکرات‌منش


تخس، تکرو


عاق، گستاخ


خلیع، خودرای، خودکامه، خیره‌سر


لجوج، سرکش، متجاسر، متمرد، یاغی، طاغی


مستبد، مطلق‌العنان


۱. بیادب
۲. تخس، تکرو
۳. عاق، گستاخ
۴. خلیع، خودرای، خودکامه، خیرهسر
۵. لجوج، سرکش، متجاسر، متمرد، یاغی، طاغی
۶. مستبد، مطلقالعنان ≠ دموکراتمنش


hard-mouthed (صفت)
سرکش، بد دهن، بدلگام، خودسر

resistant (صفت)
پایدار، خود سر، مقاوم

opinionated (صفت)
خود رای، خود سر، لجوج، مستبد

overconfident (صفت)
خود رای، خود سر

wayward (صفت)
خود رای، خود سر، خیره سر، متمرد

presumptuous (صفت)
خود رای، جسور، مغرور، گستاخ، خود بین، از خود راضی، خود سر

headstrong (صفت)
خود رای، خود سر، سر سخت، لجباز

intractable (صفت)
ستیزه جو، خود سر، سرپیچ، متمرد، لجوج، رام نشدنی، لجوجانه

assuming (صفت)
خود رای، متکبر، خود بین، از خود راضی، خود سر

presuming (صفت)
خود رای، جسور، از خود راضی، خود سر، پر رو

willful (صفت)
خود رای، خود سر، خیره سر

intrepid (صفت)
دلیر، خود سر، متهور، بی باک، سرانداز، شجاع، با جرات، بی ترس

fearless (صفت)
بی پروا، خود سر، بی باک، خیره سر، نترس، بی محابا

froward (صفت)
خود رای، سرکش، خود سر، یاغی، سر سخت

untoward (صفت)
خود سر، ناموفق، تبه کار، نا مناسب، بدامد، خود سر - نامساعد

overweening (صفت)
خود رای، مغرور، خود سر، بسیار مغرور

self-assertive (صفت)
خود رای، خود سر، خود پسند، خود بیانگر

self-opinionated (صفت)
خود رای، خود سر، خودستا، سر سخت، خود پسند

self-assured (صفت)
خود رای، خود سر، خیره سر، مطمئن بنفس خود

self-confident (صفت)
خود رای، خود سر، خیره سر، مطمئن به خود

فرهنگ فارسی

← سیاستمدار خودسر


( صفت ) ۱ - آنکه بمیل و اراده خود کار کند به رای دیگران و نظامات اجتماع اعتنا نکند خودرای . ۲ - متمرد . ۳ - بی باک گستاخ .
بی باک گستاخ

فرهنگ معین

( ~. سَ ) (ص مر. ) ۱ - مستبد. ۲ - سرکش . ۳ - بی باک .

لغت نامه دهخدا

خودسر. [ خوَدْ / خُدْ س َ ] ( ص مرکب ) بی باک. گستاخ. بی ترس. دلیر. به خیال خود. سرکش. متمرد. سخت سر. ( ناظم الاطباء ). مستبد. مستبدبالرأی. خودرأی. خلیعالعذار. آنکه طاعت کس نکند. آنکه برای خود کار کند. ( یادداشت مؤلف ) :
دوش در بزم تو دیدم ز دل خود سر خویش
آنچه پروانه ندیده ست ز بال و پر خویش.
کلیم ( از آنندراج ).
اشک را در چشم از لخت جگر نتوان شناخت
طفل خودسربود رنگ هم نشینان برگرفت.
کلیم ( از آنندراج ).

فرهنگ عمید

۱. آن که به میل و ارادۀ خود عمل می کند، خودرٲی.
۲. آن که به قوانین اجتماعی پابند نیست.
۳. دارای استقلال.

فرهنگستان زبان و ادب

{maverick} [علوم سیاسی و روابط بین الملل] ← سیاستمدار خودسر

واژه نامه بختیاریکا

سَر خو باز؛ سر وردار

پیشنهاد کاربران

خودسر:کسی که با کسی برای انجام دادن کاری مشورت نمی کند و همان کار را انجام می دهد.

النا اصلانی هستم پایه ی چهارم در شهرستان فریدون شهر مدرسه ی فاطمیه . خود سر : کسی که به حرف کسی گوش نمی دهد و همان کار را انجام می دهد.

کسی که بدون مشورت عجولانه کاری را سر خود انجام میدهد

معنی خودسر:بی ادب، تخس، گستاخ

معنی خود سر : بی ادب، گستاخ، تخص

obstinate

کسی که سر خود کاری را انجام میدهد

خود فرمان



کلمات دیگر: