( اسم ) ۱- آنچه میجوشد غلیان کننده . ۲- فوران کننده .
دهی است از بخش شوسف شهرستان بیرجند دارای ۱۳۳ تن سکنه .
دهی است از بخش شوسف شهرستان بیرجند دارای ۱۳۳ تن سکنه .
جوشنده
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
جوشنده. [ ش َ دَ / دِ ] ( نف )آنچه میجوشد. غلیان کننده. بغلیان آینده :
به صبری کآوردفرهنگ در هوش
نشاند آن آتش جوشنده را جوش.
چو از دیدگه دیدبان بنگرید
زمین را چو دریای جوشنده دید.
سوی بهرام شد جوشنده چون نیل.
جوشنده. [ ش َ دَ ] ( اِخ ) لقب اشک بن دارا، اولین پادشاه سلسله اشکانی. ( مفاتیح ).
به صبری کآوردفرهنگ در هوش
نشاند آن آتش جوشنده را جوش.
نظامی.
|| فوران کننده. متلاطم. مواج : چو از دیدگه دیدبان بنگرید
زمین را چو دریای جوشنده دید.
فردوسی.
ملک در جنبش آمد بر سر پیل سوی بهرام شد جوشنده چون نیل.
نظامی.
- جوشنده مغز ؛ کنایه از خشمناک است. و در بعضی فرهنگها بمعنی هوشیار آمده است. ( انجمن آرای ناصری ) ( آنندراج ).جوشنده. [ ش َ دَ ] ( اِخ ) لقب اشک بن دارا، اولین پادشاه سلسله اشکانی. ( مفاتیح ).
جوشنده . [ ش َ دَ ] (اِخ ) لقب اشک بن دارا، اولین پادشاه سلسله ٔ اشکانی . (مفاتیح ).
جوشنده . [ ش َ دَ / دِ ] (نف )آنچه میجوشد. غلیان کننده . بغلیان آینده :
به صبری کآوردفرهنگ در هوش
نشاند آن آتش جوشنده را جوش .
|| فوران کننده . متلاطم . مواج :
چو از دیدگه دیدبان بنگرید
زمین را چو دریای جوشنده دید.
ملک در جنبش آمد بر سر پیل
سوی بهرام شد جوشنده چون نیل .
- جوشنده مغز ؛ کنایه از خشمناک است . و در بعضی فرهنگها بمعنی هوشیار آمده است . (انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ).
به صبری کآوردفرهنگ در هوش
نشاند آن آتش جوشنده را جوش .
نظامی .
|| فوران کننده . متلاطم . مواج :
چو از دیدگه دیدبان بنگرید
زمین را چو دریای جوشنده دید.
فردوسی .
ملک در جنبش آمد بر سر پیل
سوی بهرام شد جوشنده چون نیل .
نظامی .
- جوشنده مغز ؛ کنایه از خشمناک است . و در بعضی فرهنگها بمعنی هوشیار آمده است . (انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ).
فرهنگ عمید
۱. آنچه بجوشد و جوشش داشته باشد، جوشان.
۲. [مجاز] متلاطم: ملک در جنبش آمد بر سر پیل / سوی بهرام شد جوشنده چون نیل (نظامی۲: ۱۸۹ ).
۲. [مجاز] متلاطم: ملک در جنبش آمد بر سر پیل / سوی بهرام شد جوشنده چون نیل (نظامی۲: ۱۸۹ ).
واژه نامه بختیاریکا
جوشا
کلمات دیگر: