کلمه جو
صفحه اصلی

خودرای


مترادف خودرای : بی ادب، خودخواه، خودسر، خودکامه، خیره سر، دیکتاتور، کله شق، لجباز، لجوج، مستبد، یک دنده

متضاد خودرای : دموکرات، دموکرات منش

برابر پارسی : برمخیده

فارسی به انگلیسی

bullheaded, despotic, dictatorial, headstrong, opinionated, stubborn, hard-nosed, self-opinionated, obstinate

bullheaded, despotic, dictatorial, headstrong, opinionated, stubborn


فارسی به عربی

مطلق
عنید

مطلق


مترادف و متضاد

satrap (اسم)
خود رای، ساتراپ، استاندار قدیم ایران

whip cracker (اسم)
خود رای، خیره سر

pup (اسم)
خود رای، توله سگ، بچه سگ ماهی

peremptory (صفت)
قطعی، خود رای، امرانه، بی چون و چرا، شتاب امیز

overweening (صفت)
خود رای، مغرور، خود سر، بسیار مغرور

self-assertive (صفت)
خود رای، خود سر، خود پسند، خود بیانگر

self-opinionated (صفت)
خود رای، خود سر، خودستا، سر سخت، خود پسند

self-assured (صفت)
خود رای، خود سر، خیره سر، مطمئن بنفس خود

self-confident (صفت)
خود رای، خود سر، خیره سر، مطمئن به خود

absolute (صفت)
مطلق، کامل، قطعی، خالص، مستقل، استبدادی، غیر مشروط، ازاد از قیود فکری، خود رای

opinionated (صفت)
خود رای، خود سر، لجوج، مستبد

overconfident (صفت)
خود رای، خود سر

wayward (صفت)
خود رای، خود سر، خیره سر، متمرد

presumptuous (صفت)
خود رای، جسور، مغرور، گستاخ، خود بین، از خود راضی، خود سر

headstrong (صفت)
خود رای، خود سر، سر سخت، لجباز

obstinate (صفت)
خود رای، یک دنده، ستیز گر، معاند، خیره سر، کله شق، سر سخت، لجوج

arrogant (صفت)
خود رای، متکبر، مغرور، گستاخ، سرکش، پرنخوت، گردن فراز، پر افاده، برتن، پر از باد غرور، عظیم، غراب، غره، خود بین

assuming (صفت)
خود رای، متکبر، خود بین، از خود راضی، خود سر

presuming (صفت)
خود رای، جسور، از خود راضی، خود سر، پر رو

willful (صفت)
خود رای، خود سر، خیره سر

froward (صفت)
خود رای، سرکش، خود سر، یاغی، سر سخت

بی‌ادب، خودخواه، خودسر، خودکامه، خیره‌سر، دیکتاتور، کله‌شق، لجباز، لجوج، مستبد، یک‌دنده ≠ دموکرات، دموکرات‌منش


فرهنگ فارسی

( صفت ) آنکه بفکر خود کار کند و به رای دیگران اعتنانکند خودسر .
خودسر مستبد

فرهنگ معین

( ~. رَ ) (ص مر. ) آن که به فکر خود کار کند و به رأی دیگران اعتنا نکند.

لغت نامه دهخدا

خودرای.[ خوَدْ / خُدْ ] ( ص مرکب ) خودسر. ( ناظم الاطباء ). مستبد. مستبد برأی. کله شق. لجباز. لجوج. عنود. یک پهلو. یک دنده. سرسخت. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
دل خودرای مرا لاغرکانند مطیع
من ندانم چه کنم با دل یا رب زنهار.
فرخی.
نکنند آنچه رأی و کام کسی است
زآنکه خودکامگار و خودرایند.
مسعودسعد.
آن گل خودرای که خودروی بود
از نفس باد سخنگوی بود.
نظامی.
تا چه گنه کردم که روزگارم بعقوبت آن در سل» ابلهی خودرای ناجنس خیره درای... ( گلستان ). || شوخ. بذله گو. || هواپرست. شهوتران. ( ناظم الاطباء ) :
گنه کار و خودرای و شهوت پرست
بغفلت شب و روز مخمورو مست.
سعدی.
|| خام خیال. بخیال خود. ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ عمید

کسی که در کارها به رٲی و نظر دیگران توجه نمی کند و به میل خود عمل می کند، خودسر، مستبد.

واژه نامه بختیاریکا

یَه پهلی

پیشنهاد کاربران

غد


بَد رَگ

کسی که فقط رای خود را میپسندد


کلمات دیگر: