خف
فارسی به انگلیسی
stuffy
crouch
عربی به فارسی
کفش پوست وزن , مار زهردار , پنجه , پا , چنگال , دست , پنجه زدن
مترادف و متضاد
فرهنگ فارسی
سپل شتر سبل شتر
فرهنگ معین
(خِ فِّ ) [ ع . ] (ص . ) سبک ، خفیف .
(خَ) (اِ.) آتشگیره ، گیاه خشک که زود آتش بگیرد.
(خِ فِّ) [ ع . ] (ص .) سبک ، خفیف .
لغت نامه دهخدا
آن سپهبد که زخم خنجر او
خف کند بر سر عدو مغفر.
چو بگراید عنان خنگ ویکران
یکی خوی گردد اندر زیر خوده
یکی خف گردد اندر زیر خفتان.
به آتش همه سوخته همچو خف.
چون آتشی اندر اوفتاده بخف است.
تو همچو کوه و تیر بداندیش تو صدا.
وگر شمشیر بارد ز آسمانش
بیک پف خف توان کردن مر او را
بیک لج پخچ هم کردن توانش.
یوسف عروضی ( از فرهنگ اسدی چ پاول هورن ).
تف سیاستش از دیو دمنه دوخته خف
کف کفایتش از سر فتنه ساخته شیر.
آتش افروزد و بر آتش خود گردد خف.
آتشی در خف فتاد و رفت خف.
دارند نگه ز آتش افروخته خف را.
از اطلس افلاک دهد چرخ برین خف.
ازین خف رگ موی کالیده ای
بدی سرکه بر روی مالیده ای.
خف. [ خ َف ف ] ( ع مص ) سبک گردیدن چیز. منه : خف الشیی خفا و خفة و خفیفاً. || سبکی کردن و شتاب کردن. منه : خف الرجل. || بزودی کوچ کردن قوم. ( از منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ). منه : خف القوم خفا و خفوفاً و خفة. || بانگ کردن کفتار. منه : خف الضبع خفا. ( منتهی الارب ). || اطاعت کردن ماده خر خر نر را. منه : خف الاتن لعیرها. || شتافتن بسوی دشمن. منه : خف الی العدو. || اندک شدن قوم. منه : خف القوم. || کم و اندک گردیدن رحمت کسان. منه : خفت رحمتهم. || شتافتن کسی در خدمت کسی. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس )( از لسان العرب ). منه : خف فلان لفلان فی الخدمة خفة.
خف . [ خ َف ف ] (ع مص ) سبک گردیدن چیز. منه : خف الشیی ٔ خفا و خفة و خفیفاً. || سبکی کردن و شتاب کردن . منه : خف الرجل . || بزودی کوچ کردن قوم . (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). منه : خف القوم خفا و خفوفاً و خفة. || بانگ کردن کفتار. منه : خف الضبع خفا. (منتهی الارب ). || اطاعت کردن ماده خر خر نر را. منه : خف الاتن لعیرها. || شتافتن بسوی دشمن . منه : خف الی العدو. || اندک شدن قوم . منه : خف القوم . || کم و اندک گردیدن رحمت کسان . منه : خفت رحمتهم . || شتافتن کسی در خدمت کسی . (منتهی الارب ) (از تاج العروس )(از لسان العرب ). منه : خف فلان لفلان فی الخدمة خفة.
خف . [ خ ِف ف ] (ع ص ) سبک . خفیف . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد). || (اِ) گروه اندک . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). منه : خرج فلان فی خف من اصحابه ؛ ای فی جماعة قلیلة.
آن سپهبد که زخم خنجر او
خف کند بر سر عدو مغفر.
فرخی .
مبارز را سر و تن پیش خسرو
چو بگراید عنان خنگ ویکران
یکی خوی گردد اندر زیر خوده
یکی خف گردد اندر زیر خفتان .
عنصری .
کزو بتکده گشت هامون چو کف
به آتش همه سوخته همچو خف .
عنصری .
لاله مشکین دل و عقیقین طرف است
چون آتشی اندر اوفتاده بخف است .
منوچهری .
خصمت بود بجنگ خف و تیرت آذرخش
تو همچو کوه و تیر بداندیش تو صدا.
اسدی .
معاذاﷲ که من نالم ز خشمش
وگر شمشیر بارد ز آسمانش
بیک پف خف توان کردن مر او را
بیک لج پخچ هم کردن توانش .
یوسف عروضی (از فرهنگ اسدی چ پاول هورن ).
تف سیاستش از دیو دمنه دوخته خف
کف کفایتش از سر فتنه ساخته شیر.
ابوالفرج رونی .
خوف آن داردکز حقد و حسد دشمن تو
آتش افروزد و بر آتش خود گردد خف .
سوزنی .
چون دو دیدی ماندی از هر طرف
آتشی در خف فتاد و رفت خف .
مولوی (مثنوی ).
ناوک بر تو نرم خف است و دلم آتش
دارند نگه ز آتش افروخته خف را.
مختاری غزنوی .
آتش زند و سنگ شبانان را
از اطلس افلاک دهد چرخ برین خف .
شمس فخری .
- خف رگ ؛ سست رگ . بی غیرت . (انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ) :
ازین خف رگ موی کالیده ای
بدی سرکه بر روی مالیده ای .
سعدی (ازآنندراج ).
خف . [ خ ُف ف ] (ع اِ) سَپَل شتر. سبل شتر. سول شتر. (از منتهی الارب ).کف اشتر. کف فیل . (یادداشت بخط مؤلف ). ج ، اخفاف .
- ذوات الخف ؛ اشتر و آنچه بدو ماند. (یادداشت بخط مؤلف ).
|| سم شترمرغ . سم دیگر حیوانات را جز شترمرغ خف نگویند. || زمین درست . || آنقدر کف پای مردم که بزمین رسد. || شتر کلانسال . || هر آنچه پوشند. || موزه . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد). ج ، خفاف .
- امثال :
رجع بخفی حنین ؛ ناامید برگشت . خائب بازگشت کرد : قاموس بخفی حنین بازگردید. (تاریخ یمینی ).
رجع حنین بخفیه ؛ ناامید برگشت . رجوع به رجع بخفی حنین شود.
فرهنگ عمید
سبُک.
هرچیز خشک مانند گیاه خشک یا پنبه که زود آتش میگیرد و برای روشن کردن آتش به کار میبردند: ◻︎ کزاو بتکده گشت هامون چو کف / به آتش همه سوخته همچو خف (عنصری: ۳۵۷).
سبُک.
دانشنامه آزاد فارسی
نوعی چکمۀ ساق بلند یا پوتین، از تیماج (چرم اعلی) زرد. آب در آن نفوذ نمی کرد. در دورۀ صدر اسلام و دوره های اسلامی رایج بود. به روایتی، پیامبر خود خف می پوشید. به نوشتۀ صحیح بخاری فرستادۀ خدا مؤمنان را به هنگام زیارت از پوشیدن خف منع کرد، مگر زمانی که نتوانند برای خود نعلین تهیه کنند. آن را به هنگام جنگ به پا می کردند. بیشتر زاهدان و صوفیان می پوشیدند. پاپوش مردم عادی دورۀ طاهریان و سامانیان بود و در دورۀ آل بویه چاکدار، یعنی لبه و نوک آن شکسته و خمیده، بود. در مصر قدیم زنان همچون مردان خف می پوشیدند. از نوشتۀ سیوطی چنین برمی آید که مردان مصر در قرون ۷ و ۸ق خف به پا می کردند. در حکومت ترکان چرکسی امیران و لشکریان و خود سلطان خف هایی از چرم سیاه بلغاری می پوشیدند. پس از فتح مصر به دست ترکان، خف های زنان توانگر بسیار زیبا و مزین به جواهرات بود. در فصل سرما از خف های پشمین، و گاه از شدت سرما از دو یا سه خف روی هم استفاده می شد. امروزه نیز در مصر، طرابلس، سوریه، و حلب زنان خف به پا می کنند.
دانشنامه اسلامی
۱-نوعی کفش، مقابل نعلین
۲-سم شتر و فیل.
خفّ به معنای نخست در کتب لغت به موزه، پاپوشی نرم از پوست که مانند چکمه دارای ساق است معنا شده؛ لیکن از موارد کاربرد آن و نیز تصریح برخی لغویان بر میآید که خفّ به هر کفشی که روی پا را بپوشاند؛ چه ساق داشته باشد یا نداشته باشد، اطلاق میگردد؛ در مقابل نعلین که- از آن به «نعل» یا «حذاء» تعبیر میشود و- همه روی پا را نمیپوشاند.
احکام خفّ به معنای نخست
پوشیدن خفّ مستحب است.
پوشیدن لباس سیاه کراهت دارد؛ لیکن خفّ سیاه استثنا شده است.
در وضو، مسح بر حائل همچون خفّ جز در حال تقیه مجزی نیست.
هنگام اقامه نماز بر میت، کندن نعلین مستحب است، بر خلاف خفّ که کندن آن استحباب ندارد.
در صحّت نمازگزاردن با کفشی که تنها روی پا- و نه ساق- را میپوشاند
اختلاف است؛ لیکن نماز گزاردن با خفِّ پوشاننده ساق و نیز نعلینی که بیشتر روی پا را نمیپوشاند صحیح است. البته در پوشاندن ساق لازم نیست تمام ساق پوشیده شود، بلکه پوشاندن بعض آن نیز کفایت میکند.
پوشیدن خفّ تنگ در نماز مکروه و بیرون آوردن آن از پا هنگام نماز مستحب است.
خفّ به معنای دوم
خفّ به معنای دوم در باب سبق و رمایه آمده است.
بر اساس روایتی نبوی تعیین جایزه در مسابقه جایز نیست، مگر در مسابقه خفّ، حافر و نصل.
مراد از خفّ- با حذف مضاف (ذوالخفّ یعنی حیوان دارای سم)- شتر و به تصریح برخی فیل است.
گویش مازنی
۱کمین ۲خم شدن – سر را خم کردن ۳ساکت و آرام
۱تنگی و خفگی سینه و نفس ۲کپک