خه. [ خ َه ْ ] ( صوت ) خوش. خوشا. زه. به. کلمه تحسین است. ( از برهان ) زه. بخ. بخ بخ. به به. آفرین. ( یادداشت مؤلف ) :
شاعران را خه و احسنت مدیح
رودکی را خه و احسنت هجیست.
شهید بلخی.
بالا چون سرو نورسیده بهاری
کوهی لرزان میان ساق و کمربر
صبر نماندم که آن بدیدم گفتم
خه که جز از مسکه خور ندادت مادر.
منجیک.
بهر گفته از پرهنر عاقلان
جوابم جز احسنت و جز خه نبود.
مسعودسعد.
زخم سنان او را اه کردی ای سنائی
هرگز کدام عاشق در وقت خه کند اه.
سنائی.
بنام ایزد احسنت و خه نکو خلقی
ز چشم بد مرسادا بدولت تو گزند.
سوزنی.
ماه نو را چه نقص اگر گبران
ماه نو بنگرند و خه نکنند.
خاقانی.
خه ای وارث بزم کیخسروی
ببازوی تو پشت دولت قوی.
نظامی.
خه که رضوان در فردوس گشاد
اصفهانیست چو مینو خوش و شاد.
حسین آوی.
|| ( اِ ) خنده. ضحک. استهزاء. ( ناظم الاطباء ).