کلمه جو
صفحه اصلی

خورد

فارسی به انگلیسی

eating, nutrition, food

eating, food


فارسی به عربی

غذاء

مترادف و متضاد

absorption (اسم)
جذب، انجذاب، درکشی، در اشامی، خورد

sucking (اسم)
خورد

feed (اسم)
خورد، خورش، خوراک، علوفه

food (اسم)
خورد، قوت، غذا، طعمه، خورش، اغذیه، خوراکی، خوان، خوردنی، خوراک، طعام، خواربار، توشه، اذوقه

intake (اسم)
خورد، تنفس، حقه، نیروی جذب شده، مدخل ابگیری، جای ابگیری، نیروی بکار رفته، مک، فرا گرفتگی، مقدار جذب چیزی به درون

resorption (اسم)
خورد، اشام یا جذب دوباره، مکیدن مجدد، بلع دوباره

فرهنگ فارسی

۱ - ( مصدر ) خوردن خورد و خوراک . ۲ - ( اسم ) خوراک طعام .
خرج مقابل دخل

فرهنگ معین

(خُ ) (اِ. ) خوراک ، طعام .

لغت نامه دهخدا

خورد. [ خوَرْدْ / خُرْد ] ( مص مرخم ، اِمص ) خرج. مقابل دخل. نفقه. هزینه. ( یادداشت مؤلف ) :
برِ او شد آنکس که درویش بود
وگر خوردش از کوشش خویش بود.
فردوسی.
مرا دخل و خورد ار برابر بُدی
زمانه مرا چون برادر بُدی.
فردوسی.
|| ( ص ) موافق. شایسته. سزاوار. لایق. ( ناظم الاطباء ). درخور. خورا. بروفق. ( یادداشت بخط مؤلف ).
- اندرخورد ؛ موافق. سزاوار. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
مُرزش اندر خورد کیر لبوکی.
معاشری.
- درخورد ؛ موافق. شایسته. خورد. درخور. ( یادداشت بخط مؤلف ) : هر بامداد یک مثقال می باید داد... شرابی که درخورد حال و درخورد مزاج او بود. ( ذخیره خوارزمشاهی ). گفت آن چه چیز است که دیگران داشته اند و من ندارم ؟ گفت آن وزیری است که درخورد تو باشد. ( تاریخ بخارای نرشخی ).
خریت از در افسار و از خری خود را
شهی شمارد درخورد افسر و دیهیم.
سوزنی.
درخورد تست خاتم و اقبال و سروری
چونانکه رخش رستم درخورد رستم است.
سوزنی.
ای خیال یار درخورد آمدی
بی تو دانی هیچ نگشاید ز من.
خاقانی.
هنر درخور معرکه دارم آخر
اگر ساخت درخورد او هم ندارم.
خاقانی.
گفت شک نیست کاین چنین خوانی
نیست درخورد چون تو مهمانی.
نظامی.
که مرهم نهادم نه درخورد ریش
که درخورد انعام و اکرام خویش.
سعدی ( بوستان ).
نفس می نیارم زد از شکر دوست
که شکری ندانم که درخورد اوست.
سعدی ( بوستان ).
یا رب تو دست گیر که آلاء و مغفرت
درخورد تست و درخور ما آنچه ما کنیم.
سعدی ( طیبات ).
یا مکن با پیلبانان دوستی
یا طلب کن خانه ای درخورد پیل.
سعدی.
|| ( اِ ) خوراک. خوردنی. طعام. ( ناظم الاطباء ). غذا. قوت. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
چار غُنده کربسه با کژدمان
خورد ایشان پوست ِ روی مردمان.
رودکی.
برآمیختندی خورشها بهم
نبودی بخورد اندرون بیش و کم.
فردوسی.
بر آن نیز گنجی پراکنده کرد
جهانی بداد و دهش زنده کرد
همی داد مر خوردشان باربار
نکوئی همی کرد بیش از شمار.
فردوسی.
نه از خواب و از خورد بودش مزه

خورد. [ خوَرْدْ / خُرْد ] (مص مرخم ، اِمص ) خرج . مقابل دخل . نفقه . هزینه . (یادداشت مؤلف ) :
برِ او شد آنکس که درویش بود
وگر خوردش از کوشش خویش بود.

فردوسی .


مرا دخل و خورد ار برابر بُدی
زمانه مرا چون برادر بُدی .

فردوسی .


|| (ص ) موافق . شایسته . سزاوار. لایق . (ناظم الاطباء). درخور. خورا. بروفق . (یادداشت بخط مؤلف ).
- اندرخورد ؛ موافق . سزاوار. (یادداشت بخط مؤلف ) :
مُرزش اندر خورد کیر لبوکی .

معاشری .


- درخورد ؛ موافق . شایسته . خورد. درخور. (یادداشت بخط مؤلف ) : هر بامداد یک مثقال می باید داد... شرابی که درخورد حال و درخورد مزاج او بود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). گفت آن چه چیز است که دیگران داشته اند و من ندارم ؟ گفت آن وزیری است که درخورد تو باشد. (تاریخ بخارای نرشخی ).
خریت از در افسار و از خری خود را
شهی شمارد درخورد افسر و دیهیم .

سوزنی .


درخورد تست خاتم و اقبال و سروری
چونانکه رخش رستم درخورد رستم است .

سوزنی .


ای خیال یار درخورد آمدی
بی تو دانی هیچ نگشاید ز من .

خاقانی .


هنر درخور معرکه دارم آخر
اگر ساخت درخورد او هم ندارم .

خاقانی .


گفت شک نیست کاین چنین خوانی
نیست درخورد چون تو مهمانی .

نظامی .


که مرهم نهادم نه درخورد ریش
که درخورد انعام و اکرام خویش .

سعدی (بوستان ).


نفس می نیارم زد از شکر دوست
که شکری ندانم که درخورد اوست .

سعدی (بوستان ).


یا رب تو دست گیر که آلاء و مغفرت
درخورد تست و درخور ما آنچه ما کنیم .

سعدی (طیبات ).


یا مکن با پیلبانان دوستی
یا طلب کن خانه ای درخورد پیل .

سعدی .


|| (اِ) خوراک . خوردنی . طعام . (ناظم الاطباء). غذا. قوت . (یادداشت بخط مؤلف ) :
چار غُنده کربسه با کژدمان
خورد ایشان پوست ِ روی مردمان .

رودکی .


برآمیختندی خورشها بهم
نبودی بخورد اندرون بیش و کم .

فردوسی .


بر آن نیز گنجی پراکنده کرد
جهانی بداد و دهش زنده کرد
همی داد مر خوردشان باربار
نکوئی همی کرد بیش از شمار.

فردوسی .


نه از خواب و از خورد بودش مزه
نه بگسست از چشم او نایزه .

عنصری .


رونده ست و رفتنْش در مغز شیران
خورنده ست و خوردش همه جان کافر.

عنصری .


ز خورد ناسزا پرهیز کردن
به است از داروی بسیار خوردن .

(ویس و رامین ).


مر آن گرگ را مرگ به از دمه
که بی خورد ماند میان رمه .

اسدی .


زن پیر نشناخت او را و گفت
اگر خورد خواهی و جای نهفت .

اسدی .


بود همچون گوشتی کز وی گرفتی مور خورد
گشت ازاین سان چون کلان شد مارخور لکلک بچه .

سوزنی .


خورد ترکانه عجب میسازند
هندوی دو که مرا طبخ گرند.

خاقانی .


خوانی آراسته نهاد به پیش
خوردهایی چه گویم از حد بیش .

خاقانی .


پس بفرمود کآورند به پیش
خوان و خوردی ز شرح دادن بیش .

نظامی .


بازی که نشد به خورد محتاج
رغبت نکند بهیچ دراج .

نظامی .


هم بترتیب و ساز روز دگر
خوان نهادند و خوردها بر سر.

نظامی .


دره ها دیدم دهانْشان جمله باز
گر بگویم خوردشان ، گردد دراز.

مولوی .


لیک اللَّه اللَّه ای قوم خلیل
تا نباشد خوردتان فرزند پیل .

مولوی .


- پوشش و خورد ؛لباس و غذا :
مر او را درم داد و دینار داد
همان پوشش و خورد بسیار داد.

فردوسی .


بگنجور گفتیم تا هرکه چیز
ندارددهد پوشش و خورد نیز.

فردوسی .


چو بیشت دهد پوشش و خورد و ساز
پس آنگه چو گرگان بدرّدْت باز.

اسدی (گرشاسب نامه ).


- خورد و پوشش ؛ غذا و لباس :
بزیر زمین در چه گوهر چه سنگ
کز او خورد و پوشش نیاید بچنگ .

فردوسی .


بخورد و بپوشش بپاکی گرای
بدین داد فرمان یزدان بپای .

فردوسی .


- خورد و خوراک حسابی داشتن ؛ غذای خوب خوردن . کنایه از وضع مساعد داشتن .
|| (مص مرخم ، اِمص ) مقابل زد (از مصدر زدن ).
- زد و خورد ؛ کتک کاری .
|| خوردن . تغذیه . (یادداشت بخطمؤلف ) :
خورش ساز و آرامشان ده به خورد
نباید جز این چاره ای نیز کرد.

فردوسی .


بدار و ببخش آنچه افزون بود
وز اندازه ٔ خورد بیرون بود.

فردوسی .


چو نامه بخوانی هم اندر شتاب
ز دل دور کن خورد و آرام و خواب .

فردوسی .


همت می دهد جام و هم آب سرد
شگفت آنکه کمّی نگیرد ز خورد.

فردوسی .


نتابد ز پیل و نترسد ز شیر
نه از کین شود مانده نز خوردْ سیر.

اسدی .


وآنکه او را هست خورد و ناز و خواب
این سخن زی او محال و منکر است .

ناصرخسرو.


مرد ارچه بطبع مرد باشد
نیروی تنش به خورد باشد.

نظامی .


خو مبر از خورد بیکبارگی
خورد نگه دار بکم خوارگی .

نظامی .


گشادند سفره بر آن چشمه سار
که چشمه کند خورد را خوشگوار.

نظامی .


و گفت در شبانه روزی هرکه یک بار خورد این خورد صدیقان است . (تذکرة الاولیاء عطار).
بکم کردن از عادت خویش خورد
توان خویشتن را مَلَک خوی کرد.

سعدی (بوستان ).


- بخورد چیزی رفتن ؛ تنیدن و نفوذ کردن در جسمی چنانکه روغن در پوست بدن .
- بخورد دادن ؛ اطعام کردن . به او خورانیدن . خوراک او کردن : او را ببازار مصر بردند و پاره بکردند و بخورد سگانش دادند. (اسکندرنامه نسخه ٔ نفیسی ).
چو روباه سرخ ار کلاهش دهد
بخورد سگان سیاهش دهد.

نظامی .


- || غذایی به زور به کسی دادن .
- || گذاردن که چیزی در جسمی نفوذ کند چنانکه روغن در پوست کسی مالیدن تا جذب او شود.
- خواب و خورد ؛ خواب و خوراک . خوابیدن و خوردن :
یکایک همه سام با او بگفت
زخواب و ز خورد و ز جای نهفت .

فردوسی .


بسی با دل خویش اندیشه کرد
که من دور ماندم ز خواب و ز خورد.

فردوسی .


چو گاو و خر بخواب و خورد خورسند
طبیعت پای جانش را شده بند.

ناصرخسرو.


بر خواب و خورد فتنه شدستند خرس وار.

ناصرخسرو.


هر کسی را کنیت و نام و لقب درخورد او
پس درآرد دستشان اندر جهان خواب و خورد.

انوری .


دیباچه ٔما که در نورد است
نز بهر هوی و خواب و خورد است .

نظامی .


- خواب و خورد داشتن ؛ آرام و قرار داشتن . مقابل خواب و خورد نداشتن .
- خورد و آرام ؛ خوردن و راحت کردن :
دلش گشت پربیم و سر پرشتاب
وز او دور شد خورد و آرام و خواب .

فردوسی .


همه سر پر از گرد و دیده پرآب
کسی را نبد خورد و آرام و خواب .

فردوسی .


- خورد و شکار ؛ خوردن و شکار کردن :
نیاسود یک تن ز خورد و شکار
همان یک سواره همان شهریار.

فردوسی .


|| تصادف . ملاقات .
- برخورد ؛ تصادف .
|| آشامیدن . (یادداشت بخط مؤلف ) : و اندر رباط یک چشمه ٔ آبست چندانکه خورد را بکار شود و ایشان را هیچ کشت و برز نیست . (حدود العالم ).
مرا خورد خون بود بر جای شیر
در آن آشیانه بسان اسیر.

فردوسی .


- آب خورد ؛ آب خوردن . آب آشامیدن :
در او نیست روینده را آب خورد
که گرماش گرم است و سرماش سرد.

نظامی .


روان آب در سبزه ٔ آبخورد
چو سیماب در پیکر لاجورد.

نظامی .


هم از تازی اسبان صحرانورد
هم از تیغ چون آب زهر آبخورد.

نظامی .


|| (ن مف مرخم ) خورده . (یادداشت بخط مؤلف ).
- پیش خورد ؛ پیش خورده . خوردن و مصرف کردن محصول (بصورت پیش فروش ) قبل از موقعرسیدن آن :
گفت که فردا بدهم من سه بوس
فرخی امید به از پیش خورد.

فرخی .


جهان پیش خورد و جوانیت باد.

نظامی .


- خاکخورد ؛ آنچه آنرا خاک خورده . ازبین رفته . خاک شده .
- زنگارخورد ؛ زنگارخورده . آنچه زنگ آن را خورده و از بین برده باشد.
- || آنچه زنگ ِ آن را زدوده باشند. صیقلی . زدوده . پاک ، چنانکه شمشیر و جز آن :
چنان زد بر او تیغ زنگارخورد
که زنگی ز گردش درآمد بگرد.

نظامی .


از این مقرنس زنگارخورد دوداندود
مرا بکار بداندیش چند باید بود؟

جمال الدین عبدالرزاق .


- زنگ خورد ؛ زنگ خورده . زنگ زده :
شد آیینه ٔ جان من زنگ خورد
زدایم بدان زنگ از آئینه گرد.

نظامی .


- سالخورد ؛ سالخورده . پیر. مقابل جوان :
ای مادر نامهربان
هم سالخورد و هم جوان .

ناصرخسرو.


تو ای مغز پوسیده ٔ سالخورد
ز گستاخی خسروان بازگرد.

نظامی .


برآورد سر سالخورد از نهفت
جوابش نگر تا چه پیرانه گفت ...

سعدی (بوستان ).


- شیرخورد ؛ شیرخورده ، چون : طفل شیرخورد.
- || کف شیر. سرشیر. (ناظم الاطباء).
- نیم خورد ؛ نیم خورده . بازمانده ٔ طعام کسی . قسمتی از غذا که پس از تناول در ظرف بماند :
تشنه را دل نخواهد آب زلال
نیم خوردِ دهان گندیده .

سعدی (گلستان ).


|| (ص ) خُرد. کوچک . اندک . قلیل . باریک . کوتاه . قصیر.(ناظم الاطباء). هر چیز ریز.
- پشه ٔ خورد ؛ پشه ٔ کوچک . (ناظم الاطباء).
- خورد کردن ؛ ریزه ریزه کردن . (ناظم الاطباء).
- خورد و مرد ؛ ریزه از هر جنس . (ناظم الاطباء).
- کارِ خورد ؛ کارِ خُرد. کار حقیر و بی اهمیت :
مُرد مرادی نه همانا که مرد
مرگ چنان خواجه نه کاریست خورد.

رودکی .


|| خرد. کم سال . کودک . بچه که سالی چند بر او گذشته باشد :
گرفتیم و دیدیم راز سپهر
ندارد بدین کودک خورد مهر.

فردوسی .


و گفت یا کودک ، گواهی ده میان یوسف و زلیخا، بفرمان خدای تعالی بپا خاست و گفت یا عزیز، تو این غلام را چرا عذاب کنی بی گناه است و... تو خوردی چگونه سخن میگویی ؟ (قصص الانبیاء). چون موسی از مناجات فارغ شد در دل وی افتاد که فرزند خورد دارم . (قصص الانبیاء).

فرهنگ عمید

۱. = خوردن
۲. (اسم ) [قدیمی] خوراک، غذا، طعام: خوردی که خُورَد گوزن یا شیر / ایشان خایند و من شَوَم سیر (نظامی۳: ۴۷۶ ).

گویش اصفهانی

تکیه ای: bešxa
طاری: bešxâ
طامه ای: boyxâ
طرقی: bešxârd
کشه ای: bešxâ
نطنزی: bašxârd / bišxârd


تکیه ای: bešxa
طاری: bešxâ
طامه ای: boyxâ
طرقی: bešxârd
کشه ای: bešxâ
نطنزی: bašxârd / bašxo


گویش مازنی

/Khoord/ ریز کوچک

ریز کوچک


واژه نامه بختیاریکا

تَلو؛ خَرد؛ نَک

پیشنهاد کاربران

بلعید

چیزی را به خورد کسی دادن:
1 - کسی را به مصرف چیزی وادار کردن ( هر جور بود آن دارو را به خورد بیمار داد. )
2 - قبولاندن، به اصرار و یا اجبار بار کسی کردن ( صبح تا شب این مزخرفات را به خورد مردم می دهند. )


کلمات دیگر: