کلمه جو
صفحه اصلی

مسکه


مترادف مسکه : کره، روغن حیوانی تازه

فارسی به انگلیسی

frash butter


fresh butter, frash butter

عربی به فارسی

ربودن , قاپيدن , گرفتن , توقيف کردن , چنگ زدن , تصرف کردن , سبقت گرفتن , ربايش


مترادف و متضاد

کره


روغن‌حیوانی‌تازه


۱. کره
۲. روغنحیوانیتازه


فرهنگ فارسی

کره، چربی که ازشیریادوغ می گیرند
(اسم ) ۱ - روغن ناگداخته چربیی که از شیر یا دوغ گیرند : اینک شما را کاک و مسکه می باید از بهر آن دانستم که آرزوانها در خود بکشتم .
زفتی

فرهنگ معین

(مَ کِ ) (اِ. ) کره و چربی که از دوغ گیرند.

لغت نامه دهخدا

مسکه. [ م َ ک َ / ک ِ ] ( اِ ) به فارسی زبد است. ( فهرست مخزن الادویه ). چربی که از ماست گیرند. زبد. ( مهذب الاسماء ). زبدة. ( نصاب ). مِسگَه ( در تداول خراسان ). کره روغن. ( لغت فرس اسدی ). کره روغنی باشد که از سر دوغی گیرند خواه از گاو و خواه از گوسفند. ( اوبهی ). روغن تازه و کره و چربی که از دوغ گیرند. ( ناظم الاطباء ). روغن از ماست گرفته ناگداخته. بثنة. خلاص. زغبد. زقوم. سمن. سنوت. صحک. ضاحک. ضبیبة. طرم. نیمشک. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم ابوبکر را گفت من دوش به خواب دیدم که کسی قدحی مسکه بیاوردی و پیش من بنهادی و مرغی بیامدی چند خروس و منقار در آن قدح زدی. ( ترجمه طبری بلعمی ).
بالا چون سرو نورسیده بهاری
کوهی لرزان میان ساق و میان بر
صبر نماندم چو آن بدیدم گفتم
خه که بجز مسکه خور ندادت مادر.
منجیک.
هره نرم پیش من بنهاد
هم بسان یکی تلی مسکه.
حکاک.
آب آن چشمه سفیدتر از شیر است و سردتر از یخ و شیرینتر از عسل و نرم تر از مسکه و خوشبوتر از مشک. ( قصص الانبیاء ص 196 ). گفت : مرا مغز استخوان و مسکه و انگبین مصفی به غذا دادی. ( فارسنامه ابن البلخی ص 62 ). رؤوس آن اشیاع و وجوه آن اتباع از نایافت قوت و مسکه زندگانی مستغاث کردند. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 26 ). شدت آن محنت بدان رسید که مادر بچه خود می خورد و برادر از گوشت برادر مسکه جان می ساخت. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 327 ).
کشک دار و زهک زرداب لبن جغرات ماست
چربه شیر و زبده مسکه دوغ کردی بار خر.
بسحاق اطعمه.
اثمار، تثمیر؛ مسکه برآوردن شیر. ( از منتهی الارب ) ( تاج المصادر بیهقی ) ( دهار ). اِخثار؛ فسرانیدن مسکه را یعنی ناگداخته گذاشتن. ( از منتهی الارب ). استلاء؛ مسکه گداختن. ( تاج المصادر بیهقی ). الوقة؛ مسکه باخرمای تر ممزوج. تثمیر؛ مسکه برآوردن خیک ماست. توع ؛ مسکه یا فله به پاره نان برگرفتن. جباب ؛ کفک شیر شتر که به مسکه ماند. جحفة؛ پاره ای از روغن و مسکه. جلح ؛ جنبانیدن مشک برای مسکه کشیدن. جمعلة؛ بقدر یک جوز از عسل و مسکه و مانند آن. جهد؛ برآوردن همه مسکه شیر را. دلیک ؛ طعامی است که از مسکه و شیر یا از مسکه و خرما ترتیب دهند. رخف ، رخفة، رخیفة؛ مسکه تنک و نرم. ( منتهی الارب ). زبد؛ مسکه دادن. ( دهار ). زبد طهفة؛ مسکه تنک.زبد متخضرم ؛ مسکه پراکنده که از سرما مجتمع نشود. طحرف ، طحرفة؛ مسکه تنک. طرخف ، طرخفة؛ مسکه هیچکاره. کفخة؛ مسکه گردآمده سپید. لخف ؛ مسکه تنک. لواخة، لیاخة؛ مسکه گداخته مع شیر. لوقة؛ مسکه با خرمای تر آمیخته. متهدکرة؛ مسکه تنک که در تابستان بر آید. مجهود؛ شیر که مسکه از آن برآورده باشند. مخض ؛ مسکه برآوردن شیر. ( منتهی الارب ). مطارحة؛ مسکه بر یکدیگر افکندن. ( دهار ). مهید؛ مسکه بی آمیغ. نخیجة؛ مسکه که در اطراف شیرزنه بچسبد. نهدة؛ مسکه سطبر. نهید؛مسکه تنک. ( منتهی الارب ).

مسکة. [ م ُ س ُ ک َ ] (ع اِمص ) زُفتی . (منتهی الارب ).بخل . || خیر و نیکوئی . (اقرب الموارد).


مسکة. [ م َ س َ ک َ ] (ع اِ) جایی که آب ایستد در وی . (منتهی الارب ). || جای درشت از چاه که وقت کندن پیش آید. || چاه درشت خاک که به گرد گرفتن حاجت نباشد وی را. || پوستکی است که بر روی کودک یا اسب کره در کشیده باشد. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || واحد مَسَک . (از اقرب الموارد). دست برنجن از عاج . (دهار). و رجوع به مَسَک شود.


مسکة. [ م َ س َ ک َ ] (ع ص ) دلیر: هو حَسکة مسکة؛ او دلیر و شجاع است . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).


مسکة. [ م َ س َک ْ ک َ ] (ع اِ) سرای درم زن . (مهذب الاسماء). ضرابخانه .


مسکة. [ م َ ک َ ] (ع اِ) اسم المره است از مصدر مَسک . (از اقرب الموارد). رجوع به مسک شود. || یک قطعه از مَسک یعنی جلد و پوست . (از اقرب الموارد). رجوع به مَسک شود.


مسکة. [ م ُ س َ ک َ ] (ع ص ) آن که چون چنگ زند در چیزی باز خود را رها کردن نتواند ازوی . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). ج ، مُسَک . || مرد بخیل . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).


مسکة. [ م ُ ک َ ] (ع اِ) آنچه بدان چنگ درزنند. || آن قدر از غذا و شراب که برپای نگاه دارد اندام را و بس باشد زندگانی را. (ازمنتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || خرد وافر. (منتهی الارب ). رای و عقل وافر که بدان رجوع کنند. (از اقرب الموارد). ج ، مُسُک . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || جای درشت و سخت از چاه که در کندن برآید، یا چاه درشت خاک که به گرد گرفتن حاجت نباشد آن را. || بقیه از هر چیزی . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || (اِمص ) زفتی . (منتهی الارب ). بخل . (از اقرب الموارد). || خیر و نیکوئی . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).


مسکة. [م ِ ک َ ] (ع اِ) یک قطعه از مِسک . (از اقرب الموارد). پاره ای از مسک . (منتهی الارب ). رجوع به مِسک شود.


فرهنگ عمید

نوعی چربی که از شیر یا دوغ می گیرند، کره.

پیشنهاد کاربران

به فتح میم ـ کره ی حیوانی ( واژه ی کرمانجی )

کره ای که از روی مسک یا مشک که همان تلمب ماست است میگیرند

باید مشکه باشد یعنی از روی مشک ماست زده شده گرفته شده است

مِسکَه =در اصل کره تلمب سنتی و مشک ماست و دوغ است امام به انواع کره های صنعتی هم گفته میشود

نوعی نگهداری کره در قدیم داخل مشک ماست مانند انار گلوله گلوله در وسط مشک در زمانی که یخچال نبود برای مهمان ها نگهداری میشد شاید نام مسکه از این عمل هم مقتبس شده باشد

کره ای که از مشک زدن تازه دوغ گرفته شده باشد


کلمات دیگر: