کلمه جو
صفحه اصلی

اسباب


مترادف اسباب : آلات، آلت، ابزار، اثاث، برگ، بساط، تجهیزات، جمعیت، دستگاه، رخت، سامان، شرایط، علل، لوازم، وسایل، وسیله

برابر پارسی : ابزارها، افزارها، سازوبرگ

فارسی به انگلیسی

appliance, equipment, instrument, article, device, gadget, gizmo, applicator, appointments, contraption, effects, fitting, implement, tackle, thing, tool, door, spparatus, utensil, [fig.] means, cause

instrument, tool, spparatus, utensil, [fig.] means, cause


appliance, applicator, appointments, article, contraption, device, effects, fitting, implement, tackle, thing, tool


فارسی به عربی

آلة , اثاث , ادات , ترس , جهاز , شیء , عدة , فخاخ , مقالة , ملابس

مترادف و متضاد

article (اسم)
ماده، عمل، شرط، اسباب، مقاله، بند، گفتار، فقره، فصل، حرف تعریف، متاع، کالا، چیز

gear (اسم)
لوازم، اسباب، جامه، پوشش، دنده، چرخ دنده، افزار، ادوات، الات، مجموع چرخهای دندهدار، چرخ دنده دار

apparatus (اسم)
لوازم، ساز، دستگاه، ماشین، اسباب، جهاز، الت

thing (اسم)
شیی ء، کار، اسباب، جامه، متاع، چیز، دارایی، لباس، شیء

implement (اسم)
انجام، اسباب، الت، ابزار، اجراء، افزار

tool (اسم)
ساز، اسباب، الت، الت دست، برگ، ابزار، افزار

tackle (اسم)
اسباب، لوازم کار، طناب و قرقره

instrument (اسم)
سند، اسباب، الت، وسیله، ادوات

apparel (اسم)
اسباب، جامه، رخت

utensil (اسم)
ظرف، اسباب، مخلفات، ظروف، وسایل

trap (اسم)
دام، اسباب، نیرنگ، گیر، دریچه، تله، در تله اندازی، محوطه کوچک، شکماف، فریب دهان، نردبان قابل حمل، زانویی مستراح و غیره تله

paraphernalia (اسم)
لوازم، متعلقات، اسباب، ضمائم، اموال شخصی زن، اثایالبیت، اثای

appurtenance (اسم)
ضمیمه، متعلقات، دستگاه، اسباب، جهاز، جزء، حالت ربط و اتصال

device (اسم)
اندیشه، دستگاه، اسباب، اختراع، شعار، شیوه

engine (اسم)
محرک، ماشین، اسباب، الت، موتور، ماشین بخار

rigging (اسم)
اسباب، مجموع طناب و بادبانهای کشتی

rig (اسم)
لوازم، اسباب، جامه، لباس، تجهیزات، وضع حاضر، دگل ارایی

furniture (اسم)
سامان، اسباب، مبل، وسایل، اثاثه، اثای خانه، پایه مبل و صندلی

gadget (اسم)
اسباب، جزء، ابزار، مکانیکی، الت کوچک

appliance (اسم)
اسباب، الت، وسیله، اختراع، تعبیه

contraption (اسم)
اسباب، اختراع، ابتکار، تدبیر

contrivance (اسم)
اسباب، اختراع، تمهید، تدبیر

layout (اسم)
اسباب، ترتیب، طرح، بساط، طرح بندی

doodad (اسم)
اسباب، ابزار

gizmo (اسم)
اسباب، جزء، ابزار، مکانیکی، الت کوچک

whigmaleerie (اسم)
اسباب، هوس، وهم، تلون مزاج، چیز قشنگ و ارزان

gismo (اسم)
اسباب

mounting (اسم)
اسباب، ارایش، پایه

فرهنگ فارسی

جمع سبب، وسائل، لوازم، آلات، علل، سببها، مایه ها، سازوبرگها، آنچه که درخانه یاجای دیگربکار آیدوبوسیله آن کاری صورت گیرد
( اسم ) جمع سبب . ۱ - مایه ها علتها علل . ۲ - وسیله ها لوازم ساز و برگها آلتها. ۳ - مالها دارایی ها. ۴ - سازها ساختها : اسباب حرب . ۵ - برگ و ساز ساز و برگ : اسباب سفر . ۶ - کالاها متاع ها امتعه . ۷ - در اصطلاح حکما چیزی که فی نفسه موجود باشد و وجود دیگری از آن حاصل شود یعنی چیزی که وسیل. حصول چیزی دیگر باشد. ۸ - موجبات و مقدمات مرض . ۹ - نقلی که سر عروس و داماد شاباش میکنند . پندارند که هر کس آنرا بردارد و بخورد سبب گشایش کارش میشود . ۱٠ - یکی از ارکان سه گانه راسبب نامند و اسباب بردو نوع است : سبب خفیف مرکب از یک متحرک و یک ساکن مانند : کم و سبب ثقیل مرکب از دونم دم متحرک متوالی مانند : همه رمه . ۱۱ - سببها و آنها عبارتند از چیزهایی که وجودشان مستلزم وجود مسبب و عدم آنها مستلزم عدم مسبب گردد .

فرهنگ معین

( اَ ) [ ع . ] (اِ. ) جِ سبب . ۱ - سبب ها، علت ها. ۲ - وسیله ها، لوازم . ۳ - مال ها، دارایی ها. ۴ - برگ و ساز. ۵ - کالاها، متاع ها.

لغت نامه دهخدا

اسباب. [ اَ ] ( ع اِ ) ج ِ سبب. مایه ها. سِلعة.( منتهی الارب ). حماله. جامل. ( منتهی الارب ). رسن ها. اواخی. پیوندها. اطراف. درها. ( وطواط ). وسایل. ساز. برگ. لوازم. آلات. همه چیزهای غیرخوردنی :
همه مال و اسباب و این زیب و فر
کنیزان مه روی با تاج زر.
فردوسی.
و از جمله اسباب و تجمل او دوازده هزار کنیزک در سراهاء او بودند. ( فارسنامه ابن البلخی ص 103 ).
گوئی که مگر راحت من مهر بتان است
کاسباب وجودش بجهان نیست پدیدار.
مسعودسعد.
من از آن بندگانم ای خسرو
که نبندند طَمْع در اسباب.
مسعودسعد.
شهی که ایزد صاحبقرانش خواهد کرد
چنین که ساخت ز اول بسازدش اسباب.
مسعودسعد.
و کوشش اهل علم در ادراک سه مراد ستوده است : ساختن توشه آخرت و تمهید اسباب معیشت... ( کلیله و دمنه ). و نیز شاید بود که کسیرا برای فراغ اهل و فرزندان و تمهید اسباب معیشت ایشان بجمع مال حاجت افتد. ( کلیله و دمنه ).
غیر این عقل تو حق را عقلهاست
که بدان تدبیر اسباب شماست.
مولوی.
لاجرم عبادت اینان [توانگران ] به قبول نزدیک که جمعاند و حاضر، نه پریشان و پراکنده خاطر، اسباب معیشت ساخته. ( گلستان ).
اسبابش جمله هست حاصل
جز روغن و کشک و نان و هیزم.
قمری اصفهانی.
|| اموال : نامه ها بتعجیل برفت تا مردم و اسباب بوسهل به مرو و زوزن و نشابور و غور و هرات و بادغیس و غزنین فروگیرند.
( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 330 ). نامه ها ستد و منشوری توقیعی تا جمله اسباب و ضیاع آنرا بسیستان و جایهای دیگر، فروگیرند و بکسان نوشتکین سپارند. ( تاریخ بیهقی ص 417 و 418 ). او را از خلافت خلع کرد و اسباب و اموال او با تصرف گرفت. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 307 ). التماس کرد یکی از غلامان او را که منظور او بود پیش او فرستند و از اسباب آن قدر که بدو محتاج باشد رد کنند. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 347 ). || بواعث. دواعی. علل : موافقت می باید در میان هر دو برادر و همه اسباب مخالفت را برانداخته باید.( تاریخ بیهقی ). کار و سخن یکرویه شد و همه اسباب محاربت و منازعت برخاست. ( تاریخ بیهقی ). همه اصناف نعمت و سلاح بخازنان ما سپرد و هیچ چیزی نماند از اسباب خلاف. ( تاریخ بیهقی ).
هیچ مقصودی میسر نیست تا اسباب نیست.
کاتبی.

اسباب . [ اَ ] (ع اِ) ج ِ سبب . مایه ها. سِلعة.(منتهی الارب ). حماله . جامل . (منتهی الارب ). رسن ها. اواخی . پیوندها. اطراف . درها. (وطواط). وسایل . ساز. برگ . لوازم . آلات . همه ٔ چیزهای غیرخوردنی :
همه مال و اسباب و این زیب و فر
کنیزان مه روی با تاج زر.

فردوسی .


و از جمله ٔ اسباب و تجمل او دوازده هزار کنیزک در سراهاء او بودند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 103).
گوئی که مگر راحت من مهر بتان است
کاسباب وجودش بجهان نیست پدیدار.

مسعودسعد.


من از آن بندگانم ای خسرو
که نبندند طَمْع در اسباب .

مسعودسعد.


شهی که ایزد صاحبقرانش خواهد کرد
چنین که ساخت ز اول بسازدش اسباب .

مسعودسعد.


و کوشش اهل علم در ادراک سه مراد ستوده است : ساختن توشه ٔ آخرت و تمهید اسباب معیشت ... (کلیله و دمنه ). و نیز شاید بود که کسیرا برای فراغ اهل و فرزندان و تمهید اسباب معیشت ایشان بجمع مال حاجت افتد. (کلیله و دمنه ).
غیر این عقل تو حق را عقلهاست
که بدان تدبیر اسباب شماست .

مولوی .


لاجرم عبادت اینان [توانگران ] به قبول نزدیک که جمعاند و حاضر، نه پریشان و پراکنده خاطر، اسباب معیشت ساخته . (گلستان ).
اسبابش جمله هست حاصل
جز روغن و کشک و نان و هیزم .

قمری اصفهانی .


|| اموال : نامه ها بتعجیل برفت تا مردم و اسباب بوسهل به مرو و زوزن و نشابور و غور و هرات و بادغیس و غزنین فروگیرند.
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 330). نامه ها ستد و منشوری توقیعی تا جمله ٔ اسباب و ضیاع آنرا بسیستان و جایهای دیگر، فروگیرند و بکسان نوشتکین سپارند. (تاریخ بیهقی ص 417 و 418). او را از خلافت خلع کرد و اسباب و اموال او با تصرف گرفت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 307). التماس کرد یکی از غلامان او را که منظور او بود پیش او فرستند و از اسباب آن قدر که بدو محتاج باشد رد کنند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 347). || بواعث . دواعی . علل : موافقت می باید در میان هر دو برادر و همه اسباب مخالفت را برانداخته باید.(تاریخ بیهقی ). کار و سخن یکرویه شد و همه اسباب محاربت و منازعت برخاست . (تاریخ بیهقی ). همه ٔ اصناف نعمت و سلاح بخازنان ما سپرد و هیچ چیزی نماند از اسباب خلاف . (تاریخ بیهقی ).
هیچ مقصودی میسر نیست تا اسباب نیست .

کاتبی .


|| در تداول ایرانیان بمعنی رخت و اثاثه . (آنندراج ).
- اسباب السموات ؛ نواحی آسمان ، یا درجه ها یا درهای آن . (منتهی الارب ).
- اسباب بازی ؛ اشیایی که برای بازی کودکان سازند.
- اسباب برساختن ؛ تهیه ٔ لوازم :
بود هر یکی را قدرمایه بیش
کز آن بیش برسازد اسباب خویش .

نظامی .


- اسباب ... بهم افتادن ؛ پریشان شدن :
در بلخ چو پیری و جوانی بهم افتاد
اسباب فراغت بهم افتاد جهان را.

انوری .


- اسباب جنگ ؛ آلات حرب . اسلحه .
- اسباب چینی کردن ؛ توطئة.
- اسباب خانه ؛ اثاثه ٔ آن .
- اسباب خرازی ؛ اسباب خرده فروشی .
- اسباب دست ؛ (در تداول عامه )وسیله .
- اسباب دنیوی ؛ وسایل مادی :
جمشید جز حکایت جام از جهان نبرد
زنهار دل مبند بر اسباب دنیوی .

حافظ.


- اسباب سابقه سببهاء نخستین را اسباب سابقه گویند و دوّمین را اسباب واصله گویند : . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
- اسباب سِتّه ؛ شش دربای زندگانی . اسباب عامة. سته ٔ ضروریه . رجوع به ضروریة (سته ) شود. صاحب ذخیره ٔ خوارزمشاهی گوید:باید دانست که هر کاری را سببی هست و سبب بنزدیک طبیبان چیزی را گویند که نخست آن چیز باشد و از بودن آن اندر تن مردم حالی پدید آید. و بعضی سببها آنست که سبب تندرستی خاصةً و بعضی سبب بیماریست خاصةً و بعضی آنست که هرگاه که چنان باشد که باید و چندانکه باید و آن وقت که باید سبب تندرستی بود و هرگاه که برخلاف آن باشد سبب بیماری گردد و آن سببهای چنین شش جنس است و طبیبان آنرا الأسباب الستة گویند. یکی از آن هواست و دوم طعام و شراب و داروها و سازهاء دست کاران [ یعنی آلات جراحان ]، سیوم خواب و بیداری و چهارم حرکت و سکون و پنجم احتقان و استفراغ یعنی بیرون آمدن چیزی از تن و ناآمدن ، چون طبع که اجابت کند یا نکندو عرق که آید یا نیاید و چیزی که از سر و راه بینی بپالاید یا نپالاید و غیر آن . ششم اعراض نفسانی چون شادیها و غمها و خشم و خشنودی و مانند آن . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
- اسباب سفر ؛ ساز سفر. سازِ رَه .
- اسباب سفر بستن ؛ آماده کردن لوازم آن :
بسته بیخود آفتاب عمر اسباب سفر
میرود چون سایه در پی بخت ناشادم هنوز.

جامی .


- اسباب ضروریه . رجوع به ضروریة (سته ) شود.
- اسباب معیشت ؛ لوازم زندگی .
- اسباب واصله . رجوع به اسباب سابقه شود.
- اسباب یدکی ؛ آلات و وسائل نو و مُدّخر که بجای آلات مستعمله و کهنه بکار برند.
- چار اسباب ؛ علل اربعه : علت فاعلی ، علت مادی ،علت صوری ، علت غائی :
بچار نفس و سه روح و دو صحن و یک فطرت
بیک رقیب و دو فرع و سه نوع و چار اسباب .

خاقانی .


- علم اسباب ورود الاحادیث و ازمنته و امکنته ؛ موضوع آن از نام وی پیداست و از فروع علم حدیث است . (کشف الظنون ).
- امثال :
عالم عالم اسباب است .
ز بی آلتان کار ناید درست .
ابی اﷲ ان یجری الأمور الاّ باسبابها .

فرهنگ عمید

۱. لوازم، ساز و برگ ها، وسایل: اسباب خانه، اسباب سفر.
۲. امکانات، لوازم مورد نیاز.
۳. = سبب
۴. [قدیمی] ثروت.

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی أَسْبَابَ: سببها (کلمه اسباب به معنای پلهها و راههایی است که به وسیله آن به آسمانها صعود میکنند ، و ممکن است مراد از ارتقاء اسباب در عبارت "فَلْیَرْتَقُواْ فِی ﭐلْأَسْبَابِ"حیلهها و وسیلههایی باشد که به خیال خود با تمسک به آنها از خداوند بی نیاز می گردند)
معنی قَبْضَتُهُ: در دست او - در احاطه ی قدرت اوست (عبارت "وَﭐلْأَرْضُ جَمِیعاً قَبْضَتُهُ یَوْمَ ﭐلْقِیَامَةِ "این معنا را خاطر نشان میکند که در روز قیامت تمامی اسباب از سببیت میافتند و دست خلق از همه آنها بریده میشود ، تنها یک سبب میماند و آن هم خدای مسبب الاسباب اس...
معنی لْیَرْتَقُواْ: باید که بالا روند (ترکیب لـِ با فعل مضارع نیز فعل امر می سازد و چنانچه قبل از آن حروف ربط "وَ" ،"ثُمَّ" یا "فـَ" بیاید ، این لام ساکن می شود مثل "فَلْیَرْتَقُواْ ".کلمه اسباب به معنای پلهها و راههایی است که به وسیله آن به آسمانها صعود میکنند ، و ممک...
معنی عَمِیَتْ: کور شد - راه نیافت (عمیت ماضی از عمی است که به معنای کوری است ، ولی در "فَعَمِیَتْ عَلَیْهِمُ ﭐلْأَنبَاءُ یَوْمَئِذٍ " معنای کوری مقصود نیست ، بلکه استعاره از این است که انسان در موقعیتی قرار گرفته که به خبری راه نمییابد و مقتضای ظاهر این بود که عمی...
ریشه کلمه:
سبب (۱۱ بار)

جدول کلمات

وسیله

پیشنهاد کاربران

اسباب ( Rigging ) [اصطلاح دریانوردی] بکسلها : طنابها , سیمها , خفتهای پیچی و سایر وسائلی که از آنها برای نگهداری و حمایت دکلها و سایر اسکلتهای روی پلها استفاده میشوند . بعضی از بکسلها ثابت و برخی قابل تنظیم و جدا شدن هستند مانند بوم و جرثقیل بار .

آلات، آلت، ابزار، اثاث، برگ، بساط، تجهیزات، جمعیت، دستگاه، رخت، سامان، شرایط، علل، لوازم، وسایل، وسیله

ادوات

در پهلوی " بناک " به معنای بنه ، بار ، اسباب ، وسایل.

واسطه ها، سبب ها.

اسباب: این کلمه در عربی جمع سَبَبْ و به معنای "علت ها" و نیز "ابزارها، آلتها" است، ولی در زبان گفتار امروزه ی فارسی غالباً به عنوان مفرد به کار می رود و اشکالی ندارد. مثلا برای عذرخواهی گفته می شود:"ببخشید که اسباب زحمت یا اسباب دردسر شدم، . " همچنین ترکیب "اسباب بازی" به معنای بازیچه ی کودکان همیشه مفرد است و در جمع "اسباب بازی ها" می گویند.
( غلط ننویسیم ، ابوالحسن نجفی ، چاپ نهم ۱۳۷۸ ص ۲۱. )

موجبات

جل و پلاس ( اسباب کم بها )

بببببب


کلمات دیگر: