کلمه جو
صفحه اصلی

بساط


مترادف بساط : فرش، گستردنی، اثاث، اثاثیه، اسباب، دستگاه، لوازم، متاع، ادیم، خوان، سفره، عرصه، میدان، مجلس، محفل، محضر، پهنه، گستره

برابر پارسی : گستردنی، دستگاه، خوان

فارسی به انگلیسی

goods exposed for sale, stand, layout, apparatus, equipment, gear, paraphernalia, tool, carpet

goods exposed for sale, stand, layout, carpet


apparatus, equipment, gear, layout, paraphernalia, tool


فارسی به عربی

عداد , کشک , موقف

عربی به فارسی

قاليچه , فرش کردن


مترادف و متضاد

اثاث، اثاثیه، اسباب، دستگاه، لوازم، متاع


ادیم، خوان، سفره


عرصه، میدان


مجلس، محفل، محضر


پهنه، عرصه، گستره


stand (اسم)
وضع، سه پایه، شهرت، ایست، پایه، مقام، توقف، بساط، دکه، موضع، ایستگاه، توقفگاه، میز کوچک، دکه دکان، جایگاه گواه در دادگاه، سکوب تماشاچیان مسابقات

counter (اسم)
ژتون، ژتن، شمارنده، پیشخوان، باجه، بساط، ضربت متقابل

stall (اسم)
بهانه، غرفه، اخور، لژ، صندلی، بساط، عذر، جایگاه ویژه، دکه چوبی کوچک، جای ایستادن اسب در طویله

layout (اسم)
اسباب، ترتیب، طرح، بساط، طرح بندی

۱. فرش، گستردنی
۲. اثاث، اثاثیه، اسباب، دستگاه، لوازم، متاع
۳. ادیم، خوان، سفره
۴. عرصه، میدان
۵. مجلس، محفل، محضر
۶. پهنه، عرصه، گستره


فرهنگ فارسی

گستردنی، هرچیزگستردنی مانندفرش وسفره
( اسم ) ۱- فرش گستردنی . ۲- شادروان . ۳- فراخی میدان . ۴- زمین هموار و فراخ هامون . ۵- عرص. شطرنج . ۶- متاع سرمایه . ۷- دستگاه . ۸- سفر. چرمین . جمع : بسط . یا بساط اغبر. تود. خاک پهن. خاک خاک توده . یا بساط بسیط . زمین فراخ پهن. زمین . یا بساط خاک . زمین . یا بساط شطرنج . تخت. مربعی که روی آن مهرههای شطرنج را می چینند . یا بساط فلک . کر. زمین . یا آه در بساط نداشتن . بسیار فقیر بودن : ( فلانی مفلس است و آه در بساط ندارد . ) یا برچیدن بساط . ۱- جمع کردن سفره . ۲- بهم ریختن دستگاهی مثل بهم زدن و بهم ریختن دستگاه قمار : ( دکاندار عصرها بساط خود را بر می چیند . ) یا برهم چیدن بساط . مرتب کردن بساط . یا بهم پیچیدن بساط . در نور دیدن بساط بهم زدن بساط . یا بهم خوردن بساط . در هم ریختن دستگاه : ( بساطش بهم خورده. ) . یا پهن کردن بساط . ۱- سفر. قمار گستردن.۲- بساط معرکه گیری را گستردن . یا پیچیدن بساط . ۱- جمع کردن بساط . ۲- از بین بردن زایل کردن . یا جمع کردن بساط . برچیدن بساط . یا جور بودن بساط . ۱- کامل بودن و مرتب بودن سفر. میخواران یا قمار بازان . ۲- کامل بودن و مرتب بودن لوازم و اشیای بساط انداز . یا جور کردن بساط . مهیا ساختن وسایل بازی و قمار برای قمار بازان یا خوراک و مشروب برای میخواران . یا در نور دیدن بساط . ۱- طی کردن بساط در هم پیچیدن بساط . ۲- جمع کردن سفره . یا طی کردن بساط . ۱- در نور دیدن بساط در هم پیچیدن بساط . ۲- جمع کردن سفره .
توفیق بن احمد بساط متوفی ( ۱۳۳۴ ه ۱۹۲۶ م ) یکی از شهدای آزادی خواه عرب در دوران تسلط ترکان بود وی در صیدا متولد شد و در بیروت و اسلامبول تحصیل کرد و از اعضای انجمن ادبی بود در جنگ جهانی نخستین با گروهی از آزادیخواهان عرب دستگیر و پیش از سی سالگی اعدام شد .

فرهنگ معین

(بَ ) [ ع . ] ( اِ. ) ۱ - گستردنی . ۲ - شادروان . ۳ - فراخی میدان . ۴ - سفرة چرمین .

لغت نامه دهخدا

بساط. [ ب ِ / ب َ ] ( ع اِ ) گستردنی. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( ترجمان القرآن عادل بن علی ). نوعی از طنفسه ( معرب تنبسه ) دراز کم عرض. ج ، بُسُط. ( از اقرب الموارد ). ج ِ بُسُط. مأخوذ از تازی فرش و هرچیز گستردنی. ( ناظم الاطباء ) ( دزی ج 1 ). بساطافکنده. فرش. ( منتهی الارب ). فرش. ( غیاث ). فرش و گستردنی... چون متاع خانه و اثاث البیت. ( آنندراج ). فرش و اثاثه. ( از فرهنگ نظام ). آنچه گسترده شود بر زمین چون قالی و گلیم و زیلو و حصیر و بستر. هرچه بازگسترانند. و بلفظ انداختن ، افکندن ، کشیدن ، آراستن ، گستردن و چیدن مستعمل است. ( غیاث ). و با لفظ افکندن ، کشیدن ، آراستن ، گستردن ، چیدن ، برچیدن ، گشادن ، افشاندن ، ریختن ، درنوردیدن ، طی کردن ، طی شدن ، هم پیچیدن ، بر هم چیدن و بر یکدیگر زدن مستعمل است. ( آنندراج ) : و از وی [ از ناحیت پارس ] بساطها و فرشها و زیلوها و گلیمهای باقیمت خیزد. ( حدود العالم ). و از وی [ از چغانیان ] پای تابه خیزد و گلیمینه و بساط پشمین. ( حدود العالم ). و از او [ از بخارا ] بساط و فرش و مصلی و نماز خیزد، نیکوی ، پشمین. ( حدود العالم ).
خزان بدست مه مهر درنوشت از باغ
بساط ششتری و هفت رنگ شادروان.
فرخی.
از سبزه زمین بساط بوقلمون شد
وز میغ هوا بصورت پشت پلنگ.
منوچهری.
تخت زرین و بساط و مجلس خانه که امیر فرموده بود... راست شده بود. ( تاریخ بیهقی ).
از فلک خیمه و از خاک بساط
وز سرشک آبخوری خواهم داشت.
خاقانی.
شرط است که بر بساط عشقت
آن پای نهد که سر ندارد.
خاقانی.
دولتش باد تا بساط جلال
بر زمین مکدر اندازد.
خاقانی.
همه صحرا بساط شوشتری
جایگاه تذرو و کبک دری.
نظامی.
این بساط اخضر که مرصع است بجواهر ازهار و این بسیط اغبر که ملمع است به مفاجر انهار بی قادری دانا و مقدری توانا ممکن نیست. ( ترجمه تاریخ یمینی ).
هر کجا باشد شه ما را بساط
هست صحرا گر بود سم الخیاط.
مولوی.
بساط سبزه لگدکوب شد بپای نشاط
ز بسکه عارف و عامی برقص برجستند.
سعدی ( غزلیات ).
پای گو بر سر و بر دیده ما نه چو بساط
که اگر نقش بساطت برود ما نرویم.
سعدی ( غزلیات ).

بساط. [ ب َ ] (اِخ ) توفیق بن احمد بساط متوفی (1334 هَ .ق . / 1926 م .) یکی از شهدای آزادی خواه عرب در دوران تسلط ترکان بود وی در صیدا متولد شدو در بیروت و اسلامبول تحصیل کرد و از اعضای انجمن ادبی اسلامبول و جمعیةالعربیة الفتاة (عربی جوان ) بود در جنگ جهانی نخستین با گروهی از آزادیخواهان عرب دستگیر و پیش از سی سالگی اعدام شد. (از اعلام زرکلی ).


بساط. [ ب َ ] (ع اِ) زمین هموار و زمین فراخ . (منتهی الارب ). زمین هموار و فراخ . (ناظم الاطباء). زمین پهناور و بدین معنی شاعر گوید :
و دون یدالحجاج من ان تنالنی
بساط لایدی الناعحات عریض .

(از اقرب الموارد).


زمین هامون . (مهذب الاسماء). زمین وسیع :
سپهبد سوی آسمان کرد روی
چنین گفت کای داور راستگوی
گر ایدونکه پیروز گردم بجنگ
کنم روی گیتی بر ارجاسب تنگ
نبیند کسی پای من بر بساط
مگر در بیابان کنم صد رباط.

فردوسی .


مرحله ای دید منقش رباط
مملکتی دید مزور بساط.

نظامی .


برنشکستند هنوز این رباط
درننوشتند هنوز این بساط.

نظامی .


- بساط کون و مکان ؛ سطح کره ٔ زمین و تمام دنیا و گیتی و همه ٔ عالم . (ناظم الاطباء).
- بساطنورد ؛ زمین نورد. طی کننده ٔ زمین درهم نوردنده ٔ زمین :
دید کین گنبد بساطنورد
از همه گنبدی برآرد گرد.

نظامی .


- بساط درنوردیدن ؛ زمین سپریدن . زمین درنوردیدن .
|| متاع و سرمایه . (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). لفظ مذکور مجازاً بمعنی سرمایه اطلاق می شود. (فرهنگ نظام ).
- ته بساط ؛ از مایه اندکی باقی مانده .
|| جامه خانه . (دهار). رجوع به جامه خانه شود. || دیگ کلان . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || (حامص ) فراخی میدان . (غیاث ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ).

بساط. [ ب ِ / ب َ ] (ع اِ) گستردنی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (ترجمان القرآن عادل بن علی ). نوعی از طنفسه (معرب تنبسه ) دراز کم عرض . ج ، بُسُط. (از اقرب الموارد). ج ِ بُسُط. مأخوذ از تازی فرش و هرچیز گستردنی . (ناظم الاطباء) (دزی ج 1). بساطافکنده . فرش . (منتهی الارب ). فرش . (غیاث ). فرش و گستردنی ... چون متاع خانه و اثاث البیت . (آنندراج ). فرش و اثاثه . (از فرهنگ نظام ). آنچه گسترده شود بر زمین چون قالی و گلیم و زیلو و حصیر و بستر. هرچه بازگسترانند. و بلفظ انداختن ، افکندن ، کشیدن ، آراستن ، گستردن و چیدن مستعمل است . (غیاث ). و با لفظ افکندن ، کشیدن ، آراستن ، گستردن ، چیدن ، برچیدن ، گشادن ، افشاندن ، ریختن ، درنوردیدن ، طی کردن ، طی شدن ، هم پیچیدن ، بر هم چیدن و بر یکدیگر زدن مستعمل است . (آنندراج ) : و از وی [ از ناحیت پارس ] بساطها و فرشها و زیلوها و گلیمهای باقیمت خیزد. (حدود العالم ). و از وی [ از چغانیان ] پای تابه خیزد و گلیمینه و بساط پشمین . (حدود العالم ). و از او [ از بخارا ] بساط و فرش و مصلی و نماز خیزد، نیکوی ، پشمین . (حدود العالم ).
خزان بدست مه مهر درنوشت از باغ
بساط ششتری و هفت رنگ شادروان .

فرخی .


از سبزه زمین بساط بوقلمون شد
وز میغ هوا بصورت پشت پلنگ .

منوچهری .


تخت زرین و بساط و مجلس خانه که امیر فرموده بود... راست شده بود. (تاریخ بیهقی ).
از فلک خیمه و از خاک بساط
وز سرشک آبخوری خواهم داشت .

خاقانی .


شرط است که بر بساط عشقت
آن پای نهد که سر ندارد.

خاقانی .


دولتش باد تا بساط جلال
بر زمین مکدر اندازد.

خاقانی .


همه صحرا بساط شوشتری
جایگاه تذرو و کبک دری .

نظامی .


این بساط اخضر که مرصع است بجواهر ازهار و این بسیط اغبر که ملمع است به مفاجر انهار بی قادری دانا و مقدری توانا ممکن نیست . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
هر کجا باشد شه ما را بساط
هست صحرا گر بود سم الخیاط.

مولوی .


بساط سبزه لگدکوب شد بپای نشاط
ز بسکه عارف و عامی برقص برجستند.

سعدی (غزلیات ).


پای گو بر سر و بر دیده ٔ ما نه چو بساط
که اگر نقش بساطت برود ما نرویم .

سعدی (غزلیات ).


لایق خدمت تو نیست بساط
روی باید در این قدم گسترد.

سعدی .


و در وی [کارگاه ] بساط و شادروانها بافتندی . (تاریخ بخارای نرشخی ص 24).
- بساط آراستن ؛ آراستن فرش و اثاث خانه .
بساطی چه باید برآراستن
کزو ناگزیرست برخاستن .

نظامی (از ارمغان آصفی ).


- بساطآرای ؛ صاحب صدر. (آنندراج ) (ارمغان آصفی ). آنکه مکان عزت واحترام را متصرف بود. (ناظم الاطباء).
- بساط افشاندن ؛ بساط گستردن :
فشاندی بر دلم پیرایه ٔ حسن
بساط حسن بر خرمن فشاندی .

طالب آملی (از ارمغان آصفی ).


- بساطافکن ؛ فراش را گویند. (آنندراج ) (ارمغان آصفی ). ورجوع به مجموعه ٔ مترادفات ص 115 شود.
- بساط افگندن یا افکندن یا اوکندن ؛ فرش گستردن . گستردنی پهن کردن :
فکنده پهن بساطی بزیر پای نشاط
به عمر کوته ، دور و دراز کرده امل .

ناصرخسرو.


بگرداگرد آن ده سبزه ٔ نو
بر آن سبزه بساط افکنده خسرو.

نظامی .


باغ را چندان بساط افکنده اند
کادمی بر فرش دیبا میرود.

سعدی (غزلیات ).


- بساطالغول ؛ طُرنَة . (یادداشت مؤلف ). رجوع به طرنة شود.
- بساط انداختن ؛ فرش انداختن .
- بساط اوکندن ؛ رجوع به بساط افکندن شود :
نه دام الا مدام سرخ پرکرده صراحیها
نه تله بلکه حجره خوش بساط اوکنده تا پله .

عسجدی .


- بساط برچیدن ؛ بساط جمع کردن :
بذوق آشتی از دوستان رنجیدنی دارد
بساط دوستداری چیدن و برچیدنی دارد.

دانش مشهدی (از ارمغان آصفی ).


- بساطبوس ؛ بمجاز کنیزک . آنکه به تواضع بساط را ببوسد و تعظیم کند :
در صفه ٔ تو دختر قیصر بساطبوس
در پیشگاه تو زن فغفور پیشکار.

خاقانی .


- بساط پیچیدن ؛ بساط برچیدن :
مکن با خاکساران سرکشی در روزگار خط
که می پیچد بساط حسن را بر هم غبار خط.

صائب (از ارمغان آصفی ).


- بساط چیدن ؛ بساط گستردن :
حریف بین چه براحت بساط می چیند
ز زیرپایی افلاک غافل افتادست .

نظیری نیشابوری (از ارمغان آصفی ).


- بساط خاک ؛ بمعنی فرش زمین .(آنندراج ). زمین . (ناظم الاطباء) :
ترکیب آب و خاک به عون بقاش باد
تا بر بساط خاک سرآید زمان آب .

خاقانی .


- بساط خانه ؛ متاع و اسباب خانه .(آنندراج ). متاع خانه . (غیاث ).
- بساط داشتن ؛ فرش و گستردنی داشتن :
نی مل نه مال دارم و نی فرش و نی بساط
نی زر نه زور دارم و نی رحل و نی عطن

ابوالبرکات بیهقی (از ارمغان آصفی ).


- بساط درنوردیدن ؛ بساط درنوشتن :
بساط عیش یاران درنوردید
طرب در خانه ٔ ما بدشگون است .

طالب آملی (از ارمغان آصفی ).


- بساط درنوشتن ؛ جمع کردن بساط :
برنشکستند هنوز این رباط
درننوشتند هنوز این بساط.

نظامی (از ارمغان آصفی ).


- بساط ریختن ؛ دور افکندن آن :
بساط خانه چندان در ره سیلاب می ریزم
به احسان میکنم از خود خجل غارتگر خود را.

دانش مشهدی (از ارمغان آصفی ).


- بساط ساختن از رخسار ؛ سربسجده گذاشتن و بمراقبه رفتن . (ناظم الاطباء).
- بساط سپردن ؛ بساط درنوردیدن . بساط سپریدن :
مقام غوانی گرفته نوائح
بساط عنادل سپرده عناکب .

حسن نیشابوری (از ارمغان آصفی ).


- بساط کشیدن ؛ بساط گستردن . پهن کردن :
در ره بساط لعل ز خون جگر کشم
کان نازنین چو سرو خرامان رسیدنی است .

امیرخسرو دهلوی (از ارمغان آصفی ).


- بساط فلک یا بساط فلکی ؛ کنایه از کره ٔ زمین باشد. کره ٔ زمین . (ناظم الاطباء) :
خیز و بساط فلکی درنورد
زانکه وفا نیست درین تخته نرد.

نظامی .


- بساط گستراندن ؛ فرش افکندن :
سپهر از برای تو فراش وار
همی گستراند بساط بهار.

سعدی (بوستان ).


و رجوع به بساط گستردن و گسترانیدن شود.
- بساط گسترانیدن ؛ فرش افکندن . و رجوع به بساط گستراندن شود.
- بساط گستردن ، فرش گستردن . فرش افکندن :
به صحرابگسترد نیسان بساطی
که یاقوت پود است و پیروزه تارش .

ناصرخسرو.


بفرموده تا درمیان سرای اوبساطی بگستردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
از دامن کُه تا به در شهر بساطی
از سبزه بگسترد و برو لاله فشان کرد.

سعدی (غزلیات ).


- بساط گشادن ؛ بساط گستردن . بساط پهن کردن :
لبم چون بساط شکایت گشاید
توان درد رفت از ادای کلامم

طالب آملی (از ارمغان آصفی ).


- بساط گل فروشان ؛ پارچه ٔ گل فروشان در دکانها بر سر تخته چوبی گسترده و آب بر آن زده گلها را بر آن گذارند تا زود پژمرده نشوند. (آنندراج ) :
جبین ، صبح بهار باده نوشان
کفش روی بساط گلفروشان .

دانش (از آنندراج ).


- بساط مقراضی ؛ بساط منقش که آن را با مقراض بریده و بطرح دوخته باشند. (ناظم الاطباء) (آنندراج ).
|| سفره ٔ چرمین . (غیاث ) (ناظم الاطباء). سفره ٔ چرمین هم اراده می توان کرد که در وقت طعام کشیدن می گسترند. (آنندراج ) :
پرویز به هر خوانی زرین تره گستردی
کردی ز بساطزر زرین تره را بستان .

خاقانی .


پیرامن آن بساط دو سماط از ممالیک و غلامان ترک با زینتی کامل بداشتند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
می سرخ از بساط سبزه میخورد
چنین تا پشت بنمود این گل زرد.

نظامی .


بساط عمر مرا گو فرونورد زمانه
که من حکایت دیدار دوست درننوردم .

سعدی (غزلیات ).


در آن بساط که منظورمیزبان باشد
شکم پرست کند التفات بر مأکول .

سعدی (طیبات ).


هر کرا بر بساط بنشانی
واجب آمد بخدمتش برخاست .

سعدی (گلستان ).


- بساط افکندن ؛ بساط اوکندن . سفره گستردن . خوان نهادن :
بساطی بیفکند پیکر بزر
زبرجد درو بافته سربسر.

فردوسی .


- بساطالرحمة ؛ سفره . (مهذب الاسماء).
- بساط کشیدن ؛ سفره گستردن :
عشق چو آن حقه و آن مهره دید
بلعجبی کرد و بساطی کشید.

نظامی .


- بساط گستردن ؛ سفره گستردن : چون به نیشابور رسید، بساط عدل و انصاف و رأفت و رحمت بگسترد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
- بساط گشودن ؛سفره گستردن : ... و این زمین را بساطی بگشود از آسمان باران آید و از زمین نبات روید. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
- امثال :
آه در بساط نداشتن ؛ کنایه از فقیر بودن . (از فرهنگ نظام ).
بساطک مدّ رجلیک ؛ خرجت را باندازه ٔ دخلت کن . (از دزی ج 1). و در فارسی در این مورد گویند: پایت را به اندازه ٔ گلیمت دراز کن .
|| نطعی که جوهری جوهر را بر آن ریخته در نظر مشتری عرض دهد یا برشته کشد و این محاوره است . (آنندراج ). || رخت و قماش . (آنندراج ): بساط خانه را برای منتقل شدن به خانه دیگر جمع کردیم . (فرهنگ نظام ). || اسباب فروختنی و غیر آن که بر جایی پهن کنند: دکاندار عصر که شد بساط جلو دکان خود را برمی چیند.
- بساط انداز ؛ شخص کم مایه که قادر بر دکانداری نیست و بر یک سو یا زمین مال خود را ریخته میفروشد.
- بساطاندازی ؛ عمل بساطانداز: فلان مفلس شده بساطاندازی میکند. (فرهنگ نظام ).
- بساط برچیدن ؛ جمع کردن بساط: بدرویش گفتند بساط برچین دست بر دهان گذاشت .
- بساط چیدن ؛ بساط پهن کردن . بساطگستردن . بساط انداختن . بساط افکندن . و رجوع به بساطبرچیدن و همین ترکیب در ردیف خود شود.
|| عرصه ٔ شطرنج . (غیاث ). تخته ٔ مربعی که در روی آن مهره های شطرنج را میچینند. (ناظم الاطباء) : آنکه حزمی داشت ... و بر بساطخرد و تجربت ثابت قدم شده سبک رو بکار آورد. (کلیله ودمنه ).
ملک توران مهره کردار است بر روی بساط
رأی ملک آرای تو بر مهر، ماهرمهره باز.

سوزنی .


بر یک نمطنماند کار بساط ملکت
مهره بدست ماند چون خانه گشت ششدر.

خاقانی .


با حریفان دُرد مهره ٔ مهر
بر بساط قلندر اندازیم .

خاقانی .


- بساط لهو ؛ مجلس عیش و عشرت و لهو و لعب :
بساط لهو بینداز و برگ عیش بنه
بزیر سایه ٔ رز بر کنار شادروان .

سعدی (قصاید).


|| دستگاه . (غیاث ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). بمجاز، شادروان . (مهذب الاسماء) (دهار) :
بر بازی توان دیدن بساط بارگاه او
اگر داری سر آن سر درآ کان بارگاه اینک .

خاقانی .


پیش مقام محمود اعنی بساط عالی
گوهرفروش من به ْ محمود محمدت خر.

خاقانی .


بسا بساطخداوند ملک دولت را
که آب دیده ٔ مظلوم در نورداند.

سعدی (قطعات ).


گرچه دوریم از بساط قرب ، همت دور نیست
بنده ٔ شاه شماییم و ثناخوان شما.

حافظ.


|| برگ درخت سَمَر که زیر آن چادری گسترده برگرفته باشند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). پارچه ای که زیر درخت سمر گسترانند و بر درخت زنند تا میوه بر آن فروریزد. (از اقرب الموارد). || ج ، بِسط و بُسط و بُسُط. (ناظم الاطباء).

بساط. [ ب ُ / ب ِ ] (ع اِ) ج ِ بِسط و بُسط و بُسُط. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).


فرهنگ عمید

۱. گستردنی، هر چیز گستردنی، مانندِ فرش، سفره، و مانندِ آن.
۲. [مجاز] سرمایه، دستگاه.
۳. [قدیمی] زمین وسیع.

جدول کلمات

فرش, گستردنی

پیشنهاد کاربران

معانی دیگر بساط عبارت اند از؛
1 ) رخته خواب
2 ) وسایل

سور وسات

وسابل تفریح . . ابزارعیش ونوش. .

ادیم . . خوان . . سفره . . محفل . .

بساط یا بساطی در زبان ایل عرب استان فارس به معنی زیر اندازی شبیه به نمد هست که از پشم گوسفند بافته می شود و برای انداختن زیر پا به جای فرش در جاهایی که به صورت موقت نیاز به زیرانداز باشد استفاده می شود و یا بعضا برای روی بار انداختن هم استفاده می شده و بعضا در خانه های عشایری که گاها هوا سرد می شد از بساطی به جای پتو و رو انداز هم استفاده می شده است.

بَساط در گویش یزدی کنایه ا ز آلت تناسلی است


کلمات دیگر: