کلمه جو
صفحه اصلی

معلق


مترادف معلق : آونگ، آویخته، آویزان، اندروا، تعلیق شده، سرازیر، سرنگون، معطل، معوق، برکنار، بلاتکلیف، پادرهوا، بی پایه، غیرثابت، آونگ دار، به صورت معلق

برابر پارسی : آویخته، آویزان، آونگ، آونگان

فارسی به انگلیسی

hanging, suspended, undecided, conditional, free-floating, pending, somersault, [fig.] undecided

hanging, suspended, [fig.] undecided, conditional


somersault


floating, hanging, pending, somersault


فارسی به عربی

شقلبة , متهور , معلق

عربی به فارسی

مفسر , سفرنگ گر , اعلا م کننده , اويزان کننده , معلق کننده , جارختي , چنگک لباس , اسکلت ياچهارچوبه اي که از سقف اويتخه وداراي بلبرينگ براي حرکت دادن ماشين باشد , معلق , اويخته , لنگه , قرين , شيب , نامعلوم , بي تکليف , ضميمه شده , اويز شده , اويزه


مترادف و متضاد

somersault (اسم)
شیرجه، معلق، پشتک

somerset (اسم)
شیرجه، معلق، پشتک

loop-the-loop (اسم)
معلق

summersault (اسم)
معلق، پشتک

suspended from service (صفت)
معلق

hovering (صفت)
معلق، معلق در هوا

overhung (صفت)
معلق

inexplicit (صفت)
دشوار، معلق، غیر صریح، بطور ضمنی، بدون توضیح

indeterminate (صفت)
بی نتیجه، نا معین، سیال، معلق، نا مشخص، پادر هوا

uncertain (صفت)
مردد، دمدمی، متغیر، نامعلوم، مشکوک، معلق

vague (صفت)
مبهم، سیال، معلق، غیر معلوم، سر بسته وابهام دار، کجی پا

indefinite (صفت)
نکره، نا معین، سیال، بی حد، معلق، بی اندازه، بیکران، غیر صریح، غیر قطعی، غیر قابل اندازه گیری

unclear (صفت)
نامساعد، نا پیدا، نامعلوم، نامفهوم، معلق

indistinct (صفت)
تیره، نامعلوم، ناشمرده، درهم، اهسته، معلق، ناشنوا، غیر روشن

hanging (صفت)
اویزان، فروهشته، مستحق اعدام، معلق، چیز اویخته شده

suspended (صفت)
اویزان، موکول، معلق، موقوف، موقوف شده

آونگ، آویخته، آویزان، اندروا، تعلیق‌شده، سرازیر، سرنگون


معطل، معوق


برکنار، بلاتکلیف، پادرهوا، بی‌پایه، غیرثابت


آونگ‌دار، به‌صورت معلق


۱. آونگ، آویخته، آویزان، اندروا، تعلیقشده، سرازیر، سرنگون
۲. معطل، معوق
۳. برکنار، بلاتکلیف، پادرهوا، بیپایه، غیرثابت،
۴. آونگدار، بهصورت معلق


فرهنگ فارسی

آویخته شده، آویزان، آونگان
۱- ( اسم ) آویخته شده . ۲ - بسته شده مربوط . ۳ - ( صفت ) آویزان : هرگه که در علاق. زلفت نگه کنم گویم که عنبرین کله برگل معلقی . ( احمد بن محمد ) یا بحر معلق . آسمان : آسمان کشتی ارباب هنر می شکند تکیه آن به که برین بحر معلق نکنیم . ( حافظ ) یا سبز طشت معلق . آسمان : خداوند این سبزطشت معلق کند طشت شمعتو از هفت اختر . ( خاقانی ) یا سقف معلق . آسمان : مرا در نعمت این سقف معلق شده غواص معنیهای مضمر . ( اختیار الدین روز به شیبانی ) یا معلق حصار ( محکم ) . آسمان : زخنه گردان بناوک سحری این معلق حصار محکم را . ( خاقانی ) ۴ - ( اسم ) یکی از اشکال خطوط اسلامی . ۵ - برکنارشده از خدمت ( اداری ) مستخدم دولتی که باتهامی موقتا معزول شود تا دربار. اتهام او تحقیق بعمل آید . ۶ - ( اسم ) جستن بهوا و دور زدن بطوری که مجددا با پاها بزمین آیند و یا سر را روی زمین گذاشته پاها را بطور نمیدایره از پشت حرکت دهند و مجددا در طرف مقابل بر زمین گذارند . یا کله معلق . یا معلق بر ممکن . امری که معلق بر امری ممکن الحصول شده باشد و بدیهی است امری که معلق و متوقف بر امر ممکن الحصول دیگر شده باشد ممکن الحصول است چنانکه امری که معلق و متوقف بر امر ممتنع الحصول شده باشد ممتنع الحصول است زیرا معنای تعلیق امری بر ممکن این است که معلق در موقع و زمان ثبوت معلق به ثابت و حاصل و و اقع میشود و معنای تعلیق برمحال این است چون معلق بر متحقق و موجود نمیشود معلق نیز موجود نخواهد شد و تعلیق بر و احب جایز نیست زیرا معلق به در موقع تعلیق نباید موجود باشد .
سطل شیر دوشه خرد جمع معالق

فرهنگ معین

(مُ عَ لَّ ) [ ع . ] ۱ - (اِمف . ) آویخته شده . ۲ - (ص . ) آویزان . ۳ - (ص . ) برکنار شده از خدمت . ۴ - (اِ. ) جستن به هوا و دور زدن به طوری که مجدداً با پاها به زمین آیند.

لغت نامه دهخدا

معلق. [ م ُ ع َل ْ ل َ ] ( ع ص ) آویخته شده. ( غیاث ). آویخته و هرچیز آویخته شده و فروهشته و آویزان و آونگان. ( ناظم الاطباء ). آویخته. درآویخته. فروآویخته. دروا. اندروا. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
بدید ایستاده معلق سوار
بیامد بر قیصر نامدار.
فردوسی.
جرس ماننده دو ترک زرین
معلق هر دو تا زانوی بازل.
منوچهری.
هم او عرصه گاهی است شیب و فراز
معلق جهانبانش گسترده باز.
اسدی.
با پشت چو حلقه چندگویی
وصف سر زلفک معلق.
ناصرخسرو.
خبر مأثور است از پیغمبر علیه السلام ، لوکان هذا العلم معلقاً بالثریا لنا له رجال من فارس یعنی اگر این علم از ثریا آویخته بودی مردانی از پارس بیافتندی. ( فارسنامه ابن البلخی ص 71 ).
گهی ماننده دودی مسطح بر هوا شکلش
گهی ماننده گویی معلق گشته اندروا.
مسعودسعد.
روان کوهی است در جنبان شخ او
معلق اژدها در ژرف غار است.
مسعودسعد.
همچون فلک معلقی استاده بر دو قطب
قطب تو میخ و میخ زمین جرم کوهسار.
خاقانی ( دیوان چ سجادی ص 176 ).
ای مرد چیست خود فلک و طول و عرض او
دودی است قبه بسته معلق ورای خاک.
خاقانی.
چو آبی به یک جا مهیا شود
شود حوضه وآنگه به دریا شود
معیب بود تا بود در مغاک
معلق بود چون بود گرد خاک.
نظامی.
در آن بحر کو را محیط است نام
معلق بود آب دریا مدام.
نظامی.
هرگه که در علاقه زلفت نگه کنم
گویم که عنبرین کله بر گل معلقی.
احمدبن محمد ( از لباب الالباب ).
هریکی دیوار اگر باشد جدا
سقف چون باشد معلق بر هوا.
مولوی.
روضه ات را من هوا دارم ز جان قندیل وار
وین دل من در برم دائم معلق زان هواست.
سلمان ساوجی.
- ایوان معلق ؛کنایه از آسمان : این نه بس که از این ایوان معلق هر لحظه هزار موکب حادث به ما نزول می کند...( منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 246 ).
- بحر معلق ؛ کنایه از آسمان :
آسمان کشتی ارباب هنر می شکند
تکیه آن به که بر این بحر معلق نکنیم.
حافظ.
- بید معلق ؛ بید مجنون. بید نگون. بید ناز. بید موله. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).

معلق . [ م َ ل َ ] (ع اِ) سوسمار خرد. ج ، معالق . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || محل آویختگی . (ناظم الاطباء).


معلق . [ م ِ ل َ ] (ع اِ) سطل شیردوشه ٔ خرد. ج ، معالق . (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ).


معلق . [ م ُ ع َل ْ ل َ ] (ع ص ) آویخته شده . (غیاث ). آویخته و هرچیز آویخته شده و فروهشته و آویزان و آونگان . (ناظم الاطباء). آویخته . درآویخته . فروآویخته . دروا. اندروا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بدید ایستاده معلق سوار
بیامد بر قیصر نامدار.

فردوسی .


جرس ماننده ٔ دو ترک زرین
معلق هر دو تا زانوی بازل .

منوچهری .


هم او عرصه گاهی است شیب و فراز
معلق جهانبانش گسترده باز.

اسدی .


با پشت چو حلقه چندگویی
وصف سر زلفک معلق .

ناصرخسرو.


خبر مأثور است از پیغمبر علیه السلام ، لوکان هذا العلم معلقاً بالثریا لنا له رجال من فارس یعنی اگر این علم از ثریا آویخته بودی مردانی از پارس بیافتندی . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 71).
گهی ماننده ٔ دودی مسطح بر هوا شکلش
گهی ماننده ٔ گویی معلق گشته اندروا.

مسعودسعد.


روان کوهی است در جنبان شخ او
معلق اژدها در ژرف غار است .

مسعودسعد.


همچون فلک معلقی استاده بر دو قطب
قطب تو میخ و میخ زمین جرم کوهسار.

خاقانی (دیوان چ سجادی ص 176).


ای مرد چیست خود فلک و طول و عرض او
دودی است قبه بسته معلق ورای خاک .

خاقانی .


چو آبی به یک جا مهیا شود
شود حوضه وآنگه به دریا شود
معیب بود تا بود در مغاک
معلق بود چون بود گرد خاک .

نظامی .


در آن بحر کو را محیط است نام
معلق بود آب دریا مدام .

نظامی .


هرگه که در علاقه ٔ زلفت نگه کنم
گویم که عنبرین کله بر گل معلقی .

احمدبن محمد (از لباب الالباب ).


هریکی دیوار اگر باشد جدا
سقف چون باشد معلق بر هوا.

مولوی .


روضه ات را من هوا دارم ز جان قندیل وار
وین دل من در برم دائم معلق زان هواست .

سلمان ساوجی .


- ایوان معلق ؛کنایه از آسمان : این نه بس که از این ایوان معلق هر لحظه هزار موکب حادث به ما نزول می کند...(منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 246).
- بحر معلق ؛ کنایه از آسمان :
آسمان کشتی ارباب هنر می شکند
تکیه آن به که بر این بحر معلق نکنیم .

حافظ.


- بید معلق ؛ بید مجنون . بید نگون . بید ناز. بید موله . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- پل معلق ؛ پل آویخته . پلی است به شکل صفحه ٔ آهنین که بوسیله ٔ زنجیرها یا کابلهای پولادین از دوطرف بر پایه های اصلی و فولادی متصل می گردد و بر روی آب یا گودال قرار می گیرد. (از لاروس ). پل معلق بر کابلهائی آویخته است که از دو طرف به دو برج فولادی بسته شده اند. از مزایای آنها یکی این است که نسبت به سایر اقسام پلهای عریض ارزانتر تمام میشوند و دیگر اینکه اگر ذوق و مهارت در ساختمان آنها به کار رود از زیبایی خاصی برخوردار میشوند. از معایب آنها این است که با وزش باد حرکت می کنند. (از دایرة المعارف فارسی ).
- خاک معلق ؛ کنایه از زمین . کنایه از کره ٔ ارض :
شرم در این طارم ازرق نماند
آب در این خاک معلق نماند.

نظامی .


- خیمه ٔ معلق ؛ کنایه از آسمان :
وزین خیمه ٔ معلق برنپرد
اگر بازی است از اندیشه بازی .

ناصرخسرو.


و رجوع به دو ترکیب بعد شود.
- سبز طشت معلق ؛ کنایه از آسمان :
خداوند این سبز طشت معلق
کند طشت شمع تو از هفت اختر.

خاقانی .


و رجوع به ترکیب قبل و بعد شود.
- سقف معلق ؛ کنایه از آسمان :
مرا در نعت این سقف معلق
شده غواص معنیهای مضمر.

اختیارالدین روزبه شیبانی (از لباب الالباب ).


و رجوع به دو ترکیب قبل شود.
- معلق حصار ؛ کنایه از آسمان :
رخنه گردان به ناوک سحری
این معلق حصار محکم را.

خاقانی .


- معلق داشتن ؛ آویختن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آویخته نگاه داشتن : ملوک را نشاید که کاغذ بر سر زانو گیرند و دبیروار نشینند تا چیزی نویسند، بلکه ایشان را گرد باید نشست و کاغذ معلق باید داشت . (نوروزنامه ).
- معلق گوی خاکی ؛ کنایه از زمین . کنایه از کره ٔ ارض :
چه می دارد بدین گونه معلق گوی خاکی را
میان آتش و آب و هوا و تندرو نکبا.

ناصرخسرو.


|| گرفتار. دربند :
گردن نهم به خدمت و گوشت کنم به قول
تا خاطرم معلق آن گوش و گردن است .

سعدی .


|| بسته . وابسته . منوط. مربوط. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- عقد معلق ؛ آن است که تأثیر آن برحسب انشاء موقوف به امر دیگری باشد. هر عقدی دارای اثر مخصوصی است که بلافاصله پس از انعقاد عقد به وجود می آید ولی طرفین عقد می توانند به وسیله ٔ تعلیق پیدایش آن را منوط بر وجود امر دیگری بنماید. (حقوق مدنی تألیف دکتر امامی ج 1 ص 164). و رجوع به همین مأخذ و ماده ٔ عقد شود. || قسمی حرکت ورزشی یا نمایشی است و آن چنان است که از زمین برجهند و در هوا چرخ خورند و مجدداً با پاهابر زمین آیند یا سر را بر زمین گذاشته پاها را بطورنیمدایره از پشت حرکت دهند و دوباره در طرف مقابل بر زمین گذارند. و رجوع به معلق زدن شود.
- معلق آمدن کبوتر ؛ واژگونه گشتن کبوتر کابلی در هوا که آن را در عرف هند کلا بازی و این قسم کبوتر را کبوتر معلق گویند. (آنندراج ).
- معلق بر ممکن (اصطلاح فلسفی ) ؛ امری که معلق بر امری ممکن الحصول شده باشد و بدیهی است امری که معلق و متوقف بر امر ممکن الحصول دیگر شده باشد ممکن الحصول است چنانکه امری که معلق و متوقف بر امر ممتنع الحصول شده باشد ممتنع الحصول است ، زیرا معنای تعلیق امری بر ممکن این است که معلق درموقع و زمان ثبوت معلق به ثابت و حاصل و واقع می شودو معنای تعلیق بر محال این است که چون معلق بر متحقق و موجود نمی شود معلق نیز موجود نخواهد شد. و تعلیق بر واجب جایز نیست زیرا معلق در موقع تعلیق نباید موجود باشد. (فرهنگ علوم عقلی جعفر سجادی ).
- معلق بودن چیزی بر چیزی ؛ منوط بودن بدان . بستگی داشتن بدان . وابسته بودن به آن .
|| عضوی از اعضای ادارات دولتی که به اتهامی موقتاً از خدمت معزول گردد تا پس از رسیدگی مجازات شده یا به کار خویش بازگردد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): آقای ... معلق از خدمت است . || (اصطلاح علم حدیث ) حدیثی که از ابتدای اسناد آن یکی یا بیشتر حذف شده باشد. اگر حذف از اول اسناد باشد آن را معلق و اگر از وسط باشد منقطع و اگر از آخر باشد آن را مرسل نامند. (از تعریفات جرجانی ). حدیثی است که از اول سند آن یکی یا زیادتر بطور توالی حذف شده باشد. (فرهنگ علوم نقلی جعفر سجادی ). || (اِ) یکی از اشکال خطوط اسلامی . (پیدایش خط و خطاطان ص 88). || راه . || چوبی که بدان چرخ چاه آویزند. || چرخ چاه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || رسن دلو. (منتهی الارب ) (آنندراج ).طناب دول . (ناظم الاطباء). || دلو بزرگ . (منتهی الارب ) (آنندراج ). دول بزرگ . (ناظم الاطباء). || تیر چرخ دلو یا رسن آویخته در بکره . || خواست . || دوستی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).

فرهنگ عمید

آویخته شده، آویزان.
* معلق زدن: از زمین به هوا جستن و چرخ خوردن به طوری که سر به طرف زمین آید و به سرعت راست شود.

آویخته‌شده؛ آویزان.
⟨ معلق زدن: از زمین به هوا جستن و چرخ خوردن به‌طوری که سر به طرف زمین آید و به‌سرعت راست شود.


دانشنامه عمومی

رها وازاد


فرهنگ فارسی ساره

آونگان، آویزان


واژه نامه بختیاریکا

اَوزنیدِه؛ اَلَنگار؛ گلنگ؛ وَرَنگل؛ بَند به کَد؛ سر سنگلات

جدول کلمات

اون, آویزان

پیشنهاد کاربران

شناور ( معلق در شاره )

اون

آویزان

متضاد آویزان

شناور

وابسته

جسم معلق یعنی جسمی که نه پایین نه بالا میره

این واژه عربی است و پارسی آن اینهاست:
هِلواسیک، هِلواسیت ( هِلواس از کردی: هه لواسین= تعلیق + پسوند یاتیکی ( = مفعولی ) «یک» ( پهلوی ) «یت» سنسکریت )

آونگ، آویخته، آویزان، اندروا، تعلیق شده، سرازیر، سرنگون، معطل، معوق، برکنار، بلاتکلیف، پادرهوا، بی پایه، غیرثابت، آونگ دار، به صورت معلق، آون

امیدوار، انتظارکش، چشم به راه، گوش به زنگ، مترصد، مترقب، متوقع، مراقب، نگران

معلق یعنی آمیخته شدن، ، ، ، ، ،

به واسطه امری به تعویق افتاده

( آونگان ) آونگان. [ وَ ] ( ص مرکب ) در تداول عوام ، آونگ. دروا. معلق. آویخته. و فصیح آن آویزان باشد. بیت ذیل را در فرهنگها برای کلمه مثال می آورند :
رفته با بازوش از تندی مرکب آستین
گشته آونگانش از پهلوی استر پوستین.
جلال الدین خوافی.

اویزان. . . . .

ایستاده


کلمات دیگر: