کلمه جو
صفحه اصلی

مساوی


مترادف مساوی : به اندازه، برابر، متساوی، معادل، هم تراز و هم سان، هم سر، هم میزان، هم وزن، یکسان

متضاد مساوی : نامساوی

برابر پارسی : برابر، پایاپای، هم اندازه، همتای، یکسان

فارسی به انگلیسی

equal, alike, the same, equally, iso-, square

opposite, [adv.] equally, [n.] opposite side, front, equivalent


equal


equal, equally, iso-, square


فارسی به عربی

کافی , نظیر

مترادف و متضاد

adequate (صفت)
لایق، صلاحیت دار، مناسب، کافی، متناسب، بسنده، مساوی، رسا، تکافو کننده

identical (صفت)
جور، مساوی، یکسان، عینی، همان، منطبق با

identic (صفت)
جور، مساوی، یکسان، عینی، همان، منطبق با

equal (صفت)
مساوی، معدل، یکسان، شبیه، همانند، متعادل، مقابل، هم پایه، برابر، متساوی، همگن، متوازن، هم اندازه، موازی، متکی بر حقوق مشترک

alike (صفت)
مطابق، مساوی، یکسان، مشابه، شبیه، همانند، مانند، یک جور، مانند هم، متشابه، عینا مساوی و مرتبط با یکدیگر

even (صفت)
درست، مساوی، متعادل، صاف، هموار، مسطح

level (صفت)
مساوی، هم پایه، هموار، مسطح، یک نواخت، مستوی

به‌اندازه، برابر، متساوی، معادل، هم‌تراز و هم‌سان، هم‌سر، هم‌میزان، هم‌وزن، یکسان ≠ نامساوی


فرهنگ فارسی

بدیها، کردارها یاگفتارهای زشت وبد، جمع مسائ ه، برابر
( اسم ) برابر معادل .
بدیها

فرهنگ معین

(مُ ) [ ع . ] (اِ فا. ) برابر، یکسان .
(مَ ) [ ع . ] (اِ. ) جِ مساوة ، کردارهای زشت ، بدی ها.

(مُ) [ ع . ] (اِ فا.) برابر، یکسان .


(مَ) [ ع . ] (اِ.) جِ مساوة ؛ کردارهای زشت ، بدی ها.


لغت نامه دهخدا

مساوی. [ م َ ] ( ع اِ )مساوی ٔ. ج ِ مساءة. ( منتهی الارب ). ج ِ سیّئة. ( مهذب الاسماء ) ( غیاث ). جمع سوء ( خلاف قیاس ). و گویند مفرد آن مساءة باشد. ( اقرب الموارد ). بدیها. ( دهار ). عیوب ونقایص. ( اقرب الموارد ). زشتیها. عیبها :
گر گفتم از رسول علی خلق را وصی است
سوی شما سزای مساوی چرا شدم.
ناصرخسرو.
ذات تو به اوصاف محاسن متحلی است
وز جمله اوصاف مساوی متعالی است.
سوزنی.
پس زبان و قلم نگاه می باید داشتن از مساوی و مثالب ایشان. ( کتاب النقض ص 481 ). ترکان می خواست که او را بر روی نظام الملک کشد...بدین جهت همواره تقبیح صورت نظام الملک در خلوت می کرد و زلات و عثرات و محاوی و مساوی او بر می شمرد. ( سلجوقنامه ظهیری ص 33 ). به چشم حقد و حسد که مظهر و مبدی معایب است و منشی مساوی و مثالب. ( جهانگشای جوینی ).

مساوی. [ م ُ ] ( ع ص ) نعت فاعلی از مصدر مساواة. رجوع به مساواة شود.برابر. ( غیاث ) ( آنندراج ). هموار. مستوی. معادل. یکسان. مطابق. راستاراست. علی السویه. همتا. متوازی. طوار. طور. عدل. قیاض. ( منتهی الارب ) : آن لشکرکوههای چند که مساوی سماء و موازی جوزا بوده در مسافت آن دیار قطع کردند. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 338 ).
- مساوی بودن با ؛ برابر و یکسان و معادل و همتا بودن. ( ناظم الاطباء ). مقابل بودن. یکی بودن. وجود و عدمش مساوی است.
- مساوی کردن ؛ برابر و یکسان کردن و هموار کردن و راست کردن. ( ناظم الاطباء ). موازی کردن. تسویه کردن.
|| هم قیمت. هم ارزش. || در اصطلاح منطق ، عبارت از کلی است که موافق باشد با کلی دیگر در صدق. مانند انسان و ناطق. متساویان. ( از فرهنگ علوم عقلی از دستورالعلماء ). || در اصطلاح محاسبان ، عددی که چون کسور مخرجه را جمع کنی از آن عدد، حاصل جمع با آن عدد مساوی درآید و آن عدد را عدد تام و معتدل نامند. ( از کشاف اصطلاحات الفنون ).

مساوی ٔ. [ م َ وِءْ ] ( ع اِ ) مساوی. بدیها. ( اقرب الموارد ). رجوع به مساوی شود.

مساوی ٔ. [ م َ وِءْ ] (ع اِ) مساوی . بدیها. (اقرب الموارد). رجوع به مساوی شود.


مساوی . [ م َ ] (ع اِ)مساوی ٔ. ج ِ مساءة. (منتهی الارب ). ج ِ سیّئة. (مهذب الاسماء) (غیاث ). جمع سوء (خلاف قیاس ). و گویند مفرد آن مساءة باشد. (اقرب الموارد). بدیها. (دهار). عیوب ونقایص . (اقرب الموارد). زشتیها. عیبها :
گر گفتم از رسول علی خلق را وصی است
سوی شما سزای مساوی چرا شدم .

ناصرخسرو.


ذات تو به اوصاف محاسن متحلی است
وز جمله ٔ اوصاف مساوی متعالی است .

سوزنی .


پس زبان و قلم نگاه می باید داشتن از مساوی و مثالب ایشان . (کتاب النقض ص 481). ترکان می خواست که او را بر روی نظام الملک کشد...بدین جهت همواره تقبیح صورت نظام الملک در خلوت می کرد و زلات و عثرات و محاوی و مساوی او بر می شمرد. (سلجوقنامه ٔ ظهیری ص 33). به چشم حقد و حسد که مظهر و مبدی معایب است و منشی مساوی و مثالب . (جهانگشای جوینی ).

مساوی . [ م ُ ] (ع ص ) نعت فاعلی از مصدر مساواة. رجوع به مساواة شود.برابر. (غیاث ) (آنندراج ). هموار. مستوی . معادل . یکسان . مطابق . راستاراست . علی السویه . همتا. متوازی . طوار. طور. عدل . قیاض . (منتهی الارب ) : آن لشکرکوههای چند که مساوی سماء و موازی جوزا بوده در مسافت آن دیار قطع کردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 338).
- مساوی بودن با ؛ برابر و یکسان و معادل و همتا بودن . (ناظم الاطباء). مقابل بودن . یکی بودن . وجود و عدمش مساوی است .
- مساوی کردن ؛ برابر و یکسان کردن و هموار کردن و راست کردن . (ناظم الاطباء). موازی کردن . تسویه کردن .
|| هم قیمت . هم ارزش . || در اصطلاح منطق ، عبارت از کلی است که موافق باشد با کلی دیگر در صدق . مانند انسان و ناطق . متساویان . (از فرهنگ علوم عقلی از دستورالعلماء). || در اصطلاح محاسبان ، عددی که چون کسور مخرجه را جمع کنی از آن عدد، حاصل جمع با آن عدد مساوی درآید و آن عدد را عدد تام و معتدل نامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ).


فرهنگ عمید

= مسائت
۱. هم ارزش، برابر.
۲. هم اندازه.

مسائت#NAME?


۱. هم‌ارزش؛ برابر.
۲. هم‌اندازه.


فرهنگ فارسی ساره

برابر، پایاپای، یکسان


واژه نامه بختیاریکا

به باد؛ تَکاتَک؛ چند یک؛ صاف؛سرچین

جدول کلمات

یر

پیشنهاد کاربران

تکاقو

ازا

به اندازه، برابر، متساوی، معادل، هم تراز و هم سان، هم سر، هم میزان، هم وزن، یکسان، یر


همچندان ؛ برابر. مساوی. همان اندازه به همان مقدار : گروهی گفتند چهل وپنجمین بودند [ کشتگان ] و همچندان اسیر بودند. ( ترجمه ٔ طبری بلعمی ) . و این منذر را پسری بود نام او نعمان بن المنذر همچندان بهرام بود با او بزرگ همی شد. ( ترجمه ٔ طبری بلعمی ) .

همچند به معنای مساوی در کتاب التفهیم ابوریحان بیرونی.


کلمات دیگر: