کلمه جو
صفحه اصلی

بن


مترادف بن : اصل، بیخ، پی، ریشه، ستاک، انتها، ته، قعر ، اساس، بنیان، بنیاد، پایه، کوپن، قاعده اشکال هندسی

متضاد بن : نوک

فارسی به انگلیسی

stump, stem, son, root, bottom, base or cap, foundation, shrub or bush, bonn

root, bottom, [fig.] foundation


son, boy


stump, stem


فارسی به عربی

جزر , شرج

عربی به فارسی

قهوه مکا , نوعي چرم نرم


صندوقچه


مترادف و متضاد

bottom (اسم)
پا، زیر، کف، کشتی، ته، بن، پایین، غور

root (اسم)
ریشه، اصل، زمینه، پایه، اساس، بنیاد، عنصر، بن، بنیان، فرزند، اصول، سر چشمه، بنه

basement (اسم)
زیر زمین، سرداب، سردابه، طبقه زیر، بن

۱. اصل، بیخ، پی
۲. ریشه، ستاک
۳. انتها، ته، قعر ≠ نوک
۴. اساس، بنیان، بنیاد، پایه
۵. کوپن
۶. قاعده اشکالهندسی


اصل، بیخ، پی ≠ نوک


ریشه، ستاک


انتها، ته، قعر


فرهنگ فارسی

شهری در آلمان واقع در پروس رنان که امروزه پایتخت جمهوری فدرال آلمان است ۳٠٠/٠٠٠ سکنه . دانشگاه مشهور . موطن بتهوون .
بیخ، بنیاد، پایان، بیخ چیزی ، قهوه
( اسم ) نان خورشی است آبکامه
پسر ٠ مخفف ابن ٠ صورتی از ابن

فرهنگ معین

( ~. ) [ فر. ] ( اِ. ) تکه کاغذ چاپی که دارندة آن می تواند به موجب آن از کالا یا خدمتی استفاده کند.
(بِ ) [ ع . ] (ص . ) ابن ، پسر.
(بُ ) [ په . ] ( اِ. ) ۱ - ریشه ، بنیاد. ۲ - پایان ، آخر. ۳ - سوراخ مقعد. ۴ - انقیاد.

( ~.) [ فر. ] ( اِ.) تکه کاغذ چاپی که دارندة آن می تواند به موجب آن از کالا یا خدمتی استفاده کند.


(بِ) [ ع . ] (ص .) ابن ، پسر.


(بُ) [ په . ] ( اِ.) 1 - ریشه ، بنیاد. 2 - پایان ، آخر. 3 - سوراخ مقعد. 4 - انقیاد.


لغت نامه دهخدا

بن. [ ب ُ ] ( اِ ) بنیاد. ( برهان ) ( انجمن آرای ناصری ) ( شرفنامه منیری ) ( ناظم الاطباء ). پایه. اساس. پای. اصل. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) :
چو بشنید ازو مرد داناسخن
مر آن نامه را پاسخ افکند بن.
فردوسی.
ز دستور پرسیم یکسر سخن
چو کاری نو افکند خواهیم بن.
فردوسی.
همی چاره سازیم تا جای ما
بماند ز بن نگسلد پای ما.
فردوسی.
اعجمی ام می ندانم من بن و بنگاه را.
( از اسرارالتوحید ).
- از بن ، ز بن ؛ از اصل. به تمام. از هر جهت. کاملاً :
دو گوهر چو آب و چو آتش بهم
برآمیختن باشد از بن ستم.
فردوسی.
از افراز چون کژ بگردد سپهر
نه تندی بکار آید از بن نه مهر.
فردوسی.
یک پایک او را ز بن اندر بشکسته
وآویخته او را به دگر پای نگونسار.
منوچهری.
کسی را جهانبان ز بن نافرید
که از پیش روزی نکردش پدید.
( گرشاسب نامه ص 341 ).
جهان مار بدخوست منوازش از بن
ازیرا نسازدْش هرگز نوازش.
ناصرخسرو.
چون نخواهد ماند راحت آنچه باشد جز که رنج
چون نیارد بر درخت از بن چه باشد جز حطب.
ناصرخسرو.
گر او بازپس ناید از اصل و بن
بفرزند خود بازگوید سخن.
نظامی.
مکافات دشمن به مالش مکن
که بیخش برآورد باید ز بن.
( بوستان ).
- ازبن برکندگی ؛ از ریشه ، از بیخ افکنی.
- از بن برکندن ؛ نابود کردن. از بن کندن. از بن برافکندن. از ریشه و اصل برانداختن. استیصال :
بخنجر دل دشمنان بشکنیم
وگر کوه باشد ز بن برکنیم.
فردوسی.
وآنگه که دست خویش بیابی بدو
غافل مباش و بیخ ز بن برکنش.
ناصرخسرو.
بر طاعت از شاخ عمرت بچن
که اکنونْش گردون ز بن برکند.
ناصرخسرو.
شرب عزلت ساختی از سر ببر آب هوس
باغ وحدت یافتی از بن بکن بیخ هوا.
خاقانی.
درین باغ سروی نیامد بلند
که باد اجل بیخش از بن نکند.
( بوستان ).
- از بن دندان ؛ بانقیاد. برضا. از صمیم قلب :
ناکام بین که از بن دندان همی کشم
هر بد که با من آن رخ نیکوش میکند.
اسماعیل غزنوی.

بن . [ ب َ ] (اِ) خرمن و باغ و زراعت را گویند، چه باغبان و نگاهبان زراعت و محافظ خرمن را بنوان هم میگویند. (برهان ) (آنندراج ). باغ و زراعت . (فرهنگ جهانگیری ) (انجمن آرای ناصری ). باغ و زراعت و خرمن . باغبان : دشتبان را بنون گویند. (فرهنگ شعوری ). || میوه ایست ریز و مغزی هم دارد و مردم آن را میخورند و آن را دن خوانند و بترکی چقلاقوچ و بعربی حبةالخضرا گویند. (برهان ) (از فرهنگ جهانگیری )(از مجمع الفرس ) (از انجمن آرای ناصری ). الحال بقهوه مشهورست . (از آنندراج ). || پسته ٔ وحشی ودو گونه از آن در ایران یافت شود. و بعلت کمال شباهت آن دو با هم نامهای محلی هر دو یکی است . (از جنگل شناسی ج 1 ص 225). ون . حبةالخضراء و نیزه . بطم . ضرو و صمغ آن را صمغالبطم و علک الانباط گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). درختی است و دانه ٔ آن را نیز بن گویند. و بن مسخن و مدر و باهی و نافع سعال و لقوه و کلیه و ضماد برگش در رویانیدن مو مجرب است . (منتهی الارب ). فستق بری . ونه . ونه تق . نیک . داربن . اقوزون . کزوان . کزدون . کسون . کیزون . چاتلانقوش . چتلایقوش . سقز. گوان . گوانه . خین جوک . بوی کلک . بوکلک . مشغلةالبطالین . ضرامه . چتلانغوش . خنجک بنه . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
استاد که از اطلس نان سفره ٔ خوان دوخت
مغزیش ز حلوای بن و پسته بزه بست .

بسحاق اطعمه .


دردم نمی شود ز بن و ماش و سرکه به
باشد که از مزعفر و قتوش دوا کنند.

بسحاق اطعمه .


و رجوع به تذکره ٔ داود ضریر انطاکی ص 88 ودزی ج 1 ص 116 شود. || (ع اِ) لغتی است دربل . (از منتهی الارب ) (آنندراج ). در لسان در ماده ٔ «ب ل » بنقل از فراء آمده : «بل » بمعنی استدراک است ، تقول : بل واﷲ لاتیک و بن واﷲ. یجعلون اللام فیها نوناً. (از نشوءاللغة ص 52).

بن . [ ب َن ن ] (ع مص ) مقیم شدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).


بن . [ ب ِ ] (ع اِ) پسر. (آنندراج ) پسر. مخفف ابن . صورتی از ابن . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
یکی نامه بنوشت فرخ دبیر
ز دارای داراب بن اردشیر.

فردوسی .


ز دارای داری بن اردشیر
سوی قیصر اسکندر شیرگیر.

فردوسی .


ملک پیل دل پیل تن پیل نشین
بوسعیدبن ابوالقاسم بن ناصر دین .

منوچهری .


ای ملک مسعودبن محمود کاحرار زمان
بر خداوندی و شاهی تو دارند اتفاق .

منوچهری .


هرکسی چیزی همی گوید ز تیره رای خویش
تاگمان آید که او قسطای بن لوقاستی .

ناصرخسرو.


با آنچه ملک عادل انوشیروان کسری بن قباد را سعادت ذاتی .... حاصل است . (کلیله و دمنه ).
که سعدی که گوی بلاغت ربود
در ایام بوبکربن سعد بود.

سعدی .



بن . [ ب ِن ن ] (ع اِ) پیه . فربهی ، یقال :بن علی بن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). || جای بدبو. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).


بن . [ ب ُ ] (اِ) بنیاد. (برهان ) (انجمن آرای ناصری ) (شرفنامه ٔ منیری ) (ناظم الاطباء). پایه . اساس . پای . اصل . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
چو بشنید ازو مرد داناسخن
مر آن نامه را پاسخ افکند بن .

فردوسی .


ز دستور پرسیم یکسر سخن
چو کاری نو افکند خواهیم بن .

فردوسی .


همی چاره سازیم تا جای ما
بماند ز بن نگسلد پای ما.

فردوسی .


اعجمی ام می ندانم من بن و بنگاه را.

(از اسرارالتوحید).


- از بن ، ز بن ؛ از اصل . به تمام . از هر جهت . کاملاً :
دو گوهر چو آب و چو آتش بهم
برآمیختن باشد از بن ستم .

فردوسی .


از افراز چون کژ بگردد سپهر
نه تندی بکار آید از بن نه مهر.

فردوسی .


یک پایک او را ز بن اندر بشکسته
وآویخته او را به دگر پای نگونسار.

منوچهری .


کسی را جهانبان ز بن نافرید
که از پیش روزی نکردش پدید.

(گرشاسب نامه ص 341).


جهان مار بدخوست منوازش از بن
ازیرا نسازدْش هرگز نوازش .

ناصرخسرو.


چون نخواهد ماند راحت آنچه باشد جز که رنج
چون نیارد بر درخت از بن چه باشد جز حطب .

ناصرخسرو.


گر او بازپس ناید از اصل و بن
بفرزند خود بازگوید سخن .

نظامی .


مکافات دشمن به مالش مکن
که بیخش برآورد باید ز بن .

(بوستان ).


- ازبن برکندگی ؛ از ریشه ، از بیخ افکنی .
- از بن برکندن ؛ نابود کردن . از بن کندن . از بن برافکندن . از ریشه و اصل برانداختن . استیصال :
بخنجر دل دشمنان بشکنیم
وگر کوه باشد ز بن برکنیم .

فردوسی .


وآنگه که دست خویش بیابی بدو
غافل مباش و بیخ ز بن برکنش .

ناصرخسرو.


بر طاعت از شاخ عمرت بچن
که اکنونْش گردون ز بن برکند.

ناصرخسرو.


شرب عزلت ساختی از سر ببر آب هوس
باغ وحدت یافتی از بن بکن بیخ هوا.

خاقانی .


درین باغ سروی نیامد بلند
که باد اجل بیخش از بن نکند.

(بوستان ).


- از بن دندان ؛ بانقیاد. برضا. از صمیم قلب :
ناکام بین که از بن دندان همی کشم
هر بد که با من آن رخ نیکوش میکند.

اسماعیل غزنوی .


همه شاهان جهان را چو همی درنگرم
بندگی باید کرد از بن دندان ایدر.

فرخی .


از بن دندان بکند هرکه هست
آنچه بدان اندر ما را رضاست .

فرخی .


خورشید زد علامت دولت ببام تو
تا گشت دولت از بن دندان غلام تو.

منوچهری .


پادشاهی یافتستی بر نبات و بر ستور
هرچه گوئی آن کنید آن از بن دندان کنند.

ناصرخسرو.


خود چه پروین که مه و مهر همی سجده ٔ عشق
سر دندان ترا از بن دندان آرند.

سنایی .


گر نهنگ حکم حق بر جان ما دندان زند
ما به پیش خدمت او از بن دندان شویم .

سنایی .


قرار و خواب و شیرینی ز جان و چشم و عیش من
ببردند از بن دندان لب شیرین و دندانش .

ادیب صابر.


در و مرجان لب و دندان او را هر زبان
بندگی خواهد نمودن از بن دندان پری .

سوزنی .


بندگی تو خرد از دل و از جان کند
غاشیه ٔ توملک از بن دندان برد.

خاقانی .


کیست آنکو پیش تو سجده نبرد
بنده باری از بن دندان نبرد.

عمادی شهریاری .


از بن دندان لبم بخت ببوسید از آنک
دادم در مدح تو کام زبان آوری .

عمادی .


کعبه ٔ اقبال درگاه تو آمد زین قبل
روز شب گردون طوافش از بن دندان کند.

ظهیر.


بعون و عصمت حق دولتت چنان بادا
که چرخ از بن دندان شود مسخر او.

ظهیر.


بندگی جست بفرمان رفتن
پیش امر از بن دندان رفتن .

عطار.


بنده وارم فلک افکند اگر حلقه بگوش
میکنم خدمت شاه از بن دندان چو خلال .

سلمان .


- || بظاهر. بصورت ظاهر. نه از صمیم دل . بحکم اجبار : و پسر کاکو از بن دندان سر بزیر میدارد. (تاریخ بیهقی ).
خدمت او از میان جان کندهر بنده ای
وآنکه باشد دشمنش او از بن دندان کند.

معزی .


از دل و جان هرکه با تو دل ندارد چون الف
از بن دندان بخدمت پشت چون لام آورد.

معزی .


از دل و جان هرکه پنهان نیست در فرمان تو
آشکارا از بن دندان ترا فرمانبر است .

معزی .


- از بن سی ودو ؛ از بن دندان :
سالم ز بیست گرچه فزون نیست میشود
گردون پیر از بن سی ودو چاکرم .

کمال اسماعیل .


- از بن گوش ؛ بطوع . برضا. از بن دندان . از صمیم قلب : و بقضا از بن گوش رضا داد. (نفثةالمصدور زیدری ).
ازسر مهر آسمانت آستان بوس آمده
وز بن گوش اخترانت تابع فرمان شده .

ساوجی .


لاَّلی سخنش گوهریست کز بن گوش
غلام حلقه بگوش است لؤلؤ عدنش .

ساوجی .


سرکشی نیست چو زلف تو و او نیز چو من
ازبن گوش بعشق تو برآورده سر است .

ساوجی .


- بن افکندن . رجوع به این ترکیب در جای خود شود :
ز دستور پرسیم یکسر سخن
چو کاری نو افکند خواهیم بن .

فردوسی .


- بن بخت بر زمین مالیدن ؛ استوار گشتن بخت و دولت . (ناظم الاطباء).
- بن بغل ؛ زیر بغل یا ریشه ٔ آن . (ناظم الاطباء).
- بن بینی ؛ نوک بینی و ریشه ٔ بینی که نزدیک به ابرو می باشد. (ناظم الاطباء).
- بن دامان ؛ ارض و زمین . (ناظم الاطباء).
- بن دامان شبستان کردن ؛ زمین را خوابگاه خود ساختن . (ناظم الاطباء).
- || بمراقبه رفتن . (ناظم الاطباء).
- بن دندان ؛ رجوع به از بن دندان در همین ترکیبات شود.
- || ذخیره . پس انداز. (ناظم الاطباء).
- || قصد. اراده . (ناظم الاطباء).
- بن کشتی ؛ دنباله ٔ کشتی . (ناظم الاطباء).
- بن کوه ؛ قاعده ٔ کوه . (ناظم الاطباء).
- بن گوش ؛ اطاعت . انقیاد. دقت . (ناظم الاطباء).
|| پایان . (برهان ). پایان و انتها. (انجمن آرای ناصری ). انتها. ته :
بن غار هم بسته آمد بکوه
بماند آن جهاندار دور از گروه .

فردوسی .


یوسفی آورده ای در بن زندان و پس
قفل زر افکنده ای بردر زندان او.

خاقانی .


|| انتهای هر چیز. (برهان ) (ناظم الاطباء). پایان هر چیز. (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء). بیخ و پایان و منتهای هر چیز. (جهانگیری ) (از مجمع الفرس ) (آنندراج ). آخر :
تا نخورد شیر هفت مه بتمامی
از سر اردیبهشت تابن آبان .

رودکی .


مفرمای اکنون و تیزی مکن
که تیزی پشیمانی آرد به بن .

فردوسی .


که از فر یزدان گشادی سخن
بدانگه که اندرزش آمد به بن .

فردوسی .


چودیدار یابی بشاخ سخن
بدانی که دانش نیاید به بن .

فردوسی .


- به بن آمدن ؛ به آخر رسیدن . به انجام رسیدن . تمام شدن . به پایان آمدن :
مجوئید از این پس کس از من سخن
کز این باره ام دانش آمد به بن .

فردوسی .


گر از هفتخوان اندرآرم سخن
همانا که هرگز نیاید به بن .

فردوسی .


سخنهای دستان چو آمد به بن
یلان برگشادند یکسر سخن .

فردوسی .


- به بن انجامیدن ؛ به بن آمدن . به پایان رسیدن . به آخر رسیدن :
وگر ایدون به بن انجامدمان نقل و نبید
چاره ٔ هر دو بسازیم که ما چاره گریم .

منوچهری .


و رجوع به «به بن آمدن » شود.
- به بن شدن ؛ آخر شدن . به فرجام رسیدن . به آخر رسیدن :
ز خوی شهنشاه چندین سخن
همی رفت تا شد سخنْشان به بن .

فردوسی .


چو شد داستان سیاوش به بن
ز کیخسرو آریم اکنون سخن .

فردوسی .


چو گفتار پور زره شد به بن
سپهدار ایران شنید آن سخن .

فردوسی .


- سر و بن ؛ سر و ته . اول و آخر :
دل منه بر عشوه های آسمان زیرا که هست
بی سر و بن کارهای آسمان چون آسمان .

خاقانی .


عروسی بکر بین باتخت وباتاج
سر و بن بسته در توحید معراج .

نظامی .


همچنان پیاده در کوهها و بیابانها بی سر و بن می گشت و بر گناهان خود نوحه میکرد تا به مرو رسید. (تذکرة الاولیاء عطار).
سخن را سر است ای خردمند و بن
میاور سخن در میان سخن .

سعدی .


|| خوشه ٔ خرما. (از برهان ) (ناظم الاطباء). || درخت . (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء). در ترکیبهای خرمابن ، سروبن ، ناربن ، بیدبن و... :
گرچه خرمابن سبز است درخت سبز
هست بسیار که خرما نبود بارش .

ناصرخسرو.


بخرمابنی ماند از دور لیکن
بنسیه ست خرماش و نقد است خارش .

ناصرخسرو.


سروبن چون به شصت سال رسید
یاسمن بر سر بنفشه دمید.

نظامی .


از آن ناربن تا بوقت بهار
گهی نار جوید گهی آب نار.

نظامی .


چو بیدبن که تن آور شود به پنجه سال
به پنج روز ببالاش بردود یقطین .

سعدی .


|| بوته : گلبن ؛ بوته ٔ گل :
نانوردیم و خوار و بن نه شگفت
که بن خار نیست وردنورد.

کسائی .


پیاز نیکی من هیچگونه بن نگرفت
بدین سزد که بکوبند سر چو سیر مرا.

سوزنی .


ببازار دهقان درآمد شکست
نگهبان گلبن در باغ بست .

نظامی .


قد چون سروش از دیوان شاهی
بگلبن داده تشریف سپاهی .

نظامی .


گل برچنند روز بروز از درخت گل
زین گلبنان هنوز مگر گل نچیده اند.

سعدی .


چو از گلبنی دیده باشی خوشی
روا باشد ار بار خارش کشی .

سعدی (بوستان ).


خاربنان بر سر خاکش برست . (گلستان ). || نتیجه و سرانجام . (ناظم الاطباء) :
زهر گونه رانیم یکسر سخن
جز از خواست ایزد نباشد به بن .

فردوسی .


مفرمای اکنون و تیزی مکن
که تیزی پشیمانی آرد به بن .

فردوسی .


چو این نامور نامه آمد به بن
ز من روی کشور شود پرسخن .

فردوسی .


|| بمعنی ابتدا نیز آمده . (آنندراج ) :
شنیدم همه هرچه گفتی سخن
نگه کن که پاسخ چه یابی ز بن .

فردوسی (از آنندراج ).


|| سوراخ مقعد که بعربی فقحه خوانند. (برهان ) (فرهنگ جهانگیری ) (ناظم الاطباء). اِست . (ربنجنی ). کون . (یادداشت مرحوم دهخدا). || چیزی نیز هست که آن را آب کامه گویند و آن نان خورشی است معروف و مشهور در صفاهان . (برهان ). آب کامه . (ناظم الاطباء). || تخمی است که آن را قهوه نیز گویند. (غیاث اللغات ). || مجازاً، بمعنی رخت و اسباب خانه ، زیرا که اثاث البیت گوئیا اصل و بیخ جمعیت خانه است . (آنندراج ). || منصب . منزلت . مقام عالی . (یادداشت مرحوم دهخدا):
چه گفت آن خردمند شیرین سخن
که گر بی بنان را نشانی به بن
بفرجام کارآیدت رنج و درد
بگرد در ناسپاسان مگرد.

فردوسی .


|| وقع. اهمیت . منزلت : چون خرزاسف شنید که لشکر ایران آمدند، ایشان را بنی نمی نهاد. (فارسنامه چ لسترنج ص 52). || قاعده . (یادداشت مرحوم دهخدا). || مزید مؤخر امکنه ، رستنی ها و اشیاء بود: اترابن ، اسپیاربن ، اشکربن ، اغوزبن ، اغوزبن اسپو، اغوزداربن ، افرابن ، اناربن ،انجیره بن ، اوجابن ، ایرت بن ، بندبن ، پیچه بن ، پاسزبن ، تکیه ٔ اوجابن ، تکیه ٔ شاه غازی بن ، تکیه ٔ طوقداربن ، توسکابن ، تیله بن ، چارتابن ، چشمه بن ، چمه بن ، چناربن ، خانه بن ، دزبن ، دوکه بن ، سرداربن ، سنگ بن ، سنگه بن ، سوره بن ، سی بن ، طلابن ، عیشه بن ، قلعه بن ، کلایه بن ، کلمازی بن ، مکربن ، کیکه بن ، کل بن ، لرهدبن ، مازوبن ، مازی بن ، محله ٔ اوجابن ، محله ٔ چناربن ، محله ٔ شاه غازی بن ، محله ٔ طوقداربن ، محله ٔ هزاربن ، مسجد اوجابن ، نارنج بن ، نوری بن ، وله بن ، ولیک بن ، ونه بن ، وینه بن ، خاربن ، خرمابن ، رزبن ، امربن ، بیدبن ، سروبن ، کاج بن ، کلمازی بن . (یادداشت مرحوم دهخدا). || بیخ درخت . (برهان ) (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء). زیر و بیخ درخت . (شرفنامه ٔ منیری ).اصل . جرثومه . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
درخت آسان توان از بن بریدن
ولیکن باز نتوان پیونیدن .

(ویس و رامین ).


به داورگه نشاندی داوران را
بکندی بیخ و بن بدگوهران را.

(ویس و رامین ).


|| ته ، تحت و دنباله ٔ کشتی . (ناظم الاطباء). || قعر. تک . ته . مقابل سر. فرود. غور: بن کاسه . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
قوم فرعون همه را در بن دریا راند
آنگهی غرقه کندْشان و نگون گرداند.

منوچهری .


باده ای دید در آن جام درافتاده
که بن جام همی سفت چو سنباده .

منوچهری .


گشت نگارین تذرو پنهان در مرغزار
همچو عروس غریق در بن دریای چین .

منوچهری .


اندر بن دریاست همه گوهر و لؤلؤ
غواص طلب کن چو روی بر لب دریا.

ناصرخسرو.


اندر بن شوراب زبهر چه نهاده ست
چندین گهر و لؤلؤ ارزنده ٔ زیبا.

ناصرخسرو.


خرسند چرا شد دلت اندر بن این چاه
با جاه بلند و حشم و همت عالی .

ناصرخسرو.


آنکه ورا دوسترین بود گفت
در بن چاهیش بباید نهفت .

نظامی .



بن . [ ب ُن ن ] (ع اِ) نوعی طعام است مانند آبکامه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).


فرهنگ عمید

۱. بیخ، بنیاد، بیخ چیزی.
۲. پایان.
۳. درخت (در ترکیب با نام میوه ): آلوبُن، بادام بُن، خرمابُن.
* از بن: (قید ) از ریشه، از بیخ، از اصل.
* از بن دندان: [قدیمی، مجاز]
۱. به میل و رضا و رغبت.
۲. از ته دل گفتن: از بن دندان بگفتش بهر آن / کردمت بیدار می دان ای فلان (مولوی: ۲۹۵ ).
* از بن گوش: [قدیمی، مجاز]
۱. نهایت اطاعت و بندگی و خدمتکاری.
۲. از ته دل شنیدن و گوش به فرمان دادن: از سر مهر آسمانت آستان بوس آمده / وز بن گوش اخترانت تابع فرمان شده (سلمان ساوجی: ۱۹۹ ).
* بن دندان:
۱. (زیست شناسی ) ریشۀ دندان، پای دندان.
۲. (زیست شناسی ) لثه.
۳. [قدیمی، مجاز] فرمان برداری، اطاعت.
۴. [قدیمی، مجاز] میل، رغبت.

۱. بیخ؛ بنیاد؛ بیخ چیزی.
۲. پایان.
۳. درخت (در ترکیب با نام میوه): آلوبُن، بادام‌بُن، خرمابُن.
⟨ از بن: (قید) از ریشه؛ از بیخ؛ از اصل.
⟨ از بن دندان: [قدیمی، مجاز]
۱. به میل و رضا و رغبت.
۲. از ته دل گفتن: ◻︎ از بن دندان بگفتش بهر آن / کردمت بیدار می‌دان ای فلان (مولوی: ۲۹۵).
⟨ از بن گوش: [قدیمی، مجاز]
۱. نهایت اطاعت و بندگی و خدمتکاری.
۲. از ته دل شنیدن و گوش به فرمان دادن: ◻︎ از سر مهر آسمانت آستان‌بوس آمده / وز بن گوش اخترانت تابع فرمان شده (سلمان ساوجی: ۱۹۹).
⟨ بن دندان:
۱. (زیست‌شناسی) ریشۀ دندان؛ پای دندان.
۲. (زیست‌شناسی) لثه.
۳. [قدیمی، مجاز] فرمان‌برداری؛ اطاعت.
۴. [قدیمی، مجاز] میل؛ رغبت.


دانشنامه عمومی

بُن (به آلمانی: Bonn) یکی از شهرهای آلمان در ایالت نوردراین-وستفالن است. این شهر از پایان جنگ جهانی دوم تا زمان اتحاد آلمان شرقی و غربی در اکتبر ۱۹۹۰، پایتخت کشور آلمان غربی بود.
۱۹۴۷   آکسفورد، بریتانیا
۱۹۸۸   پوتسدام، آلمان
۱۹۹۱   بوداکف، مجارستان
۱۹۹۳   مینسک، بلاروس
۱۹۹۶   لاپاز، بولیوی
۱۹۹۷   اوپوله، لهستان
۲۰۰۹   چنگدو، چین
۲۰۱۲   کیپ کاست، غنا
????   زالتسبورگ، اتریش
????   آویرو، پرتغال
????   یوگیاکارتا، اندونزی
????   میقکوقت، فرانسه
????   ویامومب، فرانسه
????   یالوا، ترکیه
بن با شهرهای زیر خواهر است:
بن (تانسیلا). مختصات: ۱۲°۴۲′ شمالی ۴°۲۱′ غربی / ۱۲٫۷۰۰°شمالی ۴٫۳۵۰°غربی / 12.700; -4.350
بانوا
بن شهری در شهرستان تانسیلا در استان بانوا در بورکینافاسوی غربی است و جمعیت آن ۹۰۱ نفر است.

بن (ترانه). «بن» (به انگلیسی: Ben) تک آهنگی شماره یک نوشتهٔ دان بلک و والتر شارف با خوانندگی مایکل جکسون است . این تک آهنگ در سال ۱۹۷۲ توسط موتاون منتشر شد. این تک آهنگ برای موسیقی متن فیلمی با همین نام در سال ۱۹۷۲ ضبط شد . مدتی بعد این تک آهنگ با آلبوم بن منتشر شد.
این ترانه نامزد یک جایزهٔ اسکار در سال ۱۹۷۳ شد. جکسون همچنین این ترانه را در مراسم اسکار همان سال اجرا کرد.

بن (چهارمحال و بختیاری). بِن، مرکز شهرستان بن، یکی از شهرهای استان چهارمحال و بختیاری در ایران است. شهر بِن از شمال به سد زاینده رود، از جنوب به کوه بِن و شهر وردنجان، از غرب به کوه افغان و روستای لارک (لاطان) و از شرق به کوه شیراز و سامان محدود می شود. فاصله بن تا شهرکرد، مرکز استان، ۲۰ کیلومتر است. این شهر زادگاه «میرزا حبیب دستان» نخستین گردآورنده دستور زبان فارسی، روشنفکر، شاعر و مترجم ایرانی (۹۳–۱۸۳۵ میلادی) می باشد. شهر بن به دلیل مجاورت با آبگیر زیبای گرداب، رودخانه و سد زاینده رود از مراکز مهم توریستی استان و ایران است. جمعیت شهر بن بالغ بر۱۲ هزار نفر است.
دانشنامه استان چهارمحال وبختیاری، ۱۳۸۵.
انقراض سلسله صفویه و ایام استیلای افاغنه در ایران، نویسنده: لارنس لاکهارت، مترجم: مصطفی قلی عماد، ناشر: مروارید، ۱۳۶۴
سقوط اصفهان به گزارش کروسینسکیف، ترجمه جواد طباطبایی
«تاریخ ایران «از دوران باستان تا پایان سدهٔ هجدهم میلادی، ترجمه کریم کشاورز، سازمان انتشارات پیام ۱۳۵۷.
از محلات این شهر می توان به محله بازار قدیم واقع در جوار مسیل مرکزی شهر، محله قوزی Quzey، قارایال (تپه سیاه) و قبرستان قدیم اشاره نمود.
بر پایه سرشماری عمومی نفوس و مسکن در سال ۱۳۹۵ جمعیت این شهر ۱۲٬۹۷۱ نفر (در ۴٬۰۴۹ خانوار) بوده است.
شهر بن از شمال به سد زاینده رود، از جنوب به کوه جنگی، از غرب به کوه افغان و از شرق به کوه شیراز محدود می شود.

بن (دستور زبان). بن یا سِتاک (یا ریشه یا مادّه یا اصل یا پایهٔ فعل) در دستور زبان فارسی به جزء اصلی، ثابت و ناکاستنیِ فعل می گویند که پس از برداشتنِ همهٔ عناصر الحاقی بر جای می ماند. بن، در هر ساختی از فعل دربردارندهٔ مفهوم کار یا حالت یا وجود و اِسناد است. در فعل های «می خورم»، «می خوری»، «می خورَد»، «بخورید»، «بخورند»، «خورده ام»، «خورده ای»، «می خوردم»، «می خوردیم»، «خورده باشید»، و «خواهی خورد»، کاری که انجام گرفته «خوردن» است که در زمان های مختلف به اشخاصِ مختلف نسبت داده شده است. بااینکه ساختمانِ آنها متفاوت اند، در اجزایی باهم مشترکند؛ چنان که در ساخت های «می خورم»، «می خوری»، «می خورَد»، «بخورید»، «بخورند»، در جزء، «خور»، و ساخت های «خورده ام»، «خورده ای»، «می خوردم»، «می خوردیم»، «خورده باشید»، و «خواهی خورد»، در جزءِ «خورد» مشترک اند. دستهٔ اول که در جزءِ «خور» مشترک اند، اغلب برای بیان وقوع فعل در زمان حال به کار می روند، و فعل های دستهٔ دوم که در جزءِ «خورد» مشترک اند، اغلب برای بیان وقوع فعل در زمان گذشته به کار می روند. از این دو جزء، یعنی «خور» و «خورد» مفهوم اصلی فعل به دست می آید. این جزءها را «بن»های فعل می گوییم. هر فعلی دو «بن» دارد: بن مضارع که ساخت های زمان حال و امر از آن ساخته می شود، و بن ماضی که ساخت های زمان های گذشته و آینده از آن ساخته می شود. از فعل های دوگانهٔ فعل، علاوه بر افعالِ زمان های حال و گذشته و آینده و امر، مشتقات دیگری نیز ساخته می شود.
انوری، حسن و احمدی گیوی، حسن (۱۳۷۵)، دستور زبان فارسی ۲، تهران: انتشارات فاطمی، ویرایش دوم، صص۱۹-۲۰.
فرشیدورد، خسرو (۱۳۷۴)، «ریشه و مادّهٔ فعل»، در مجلهٔ آشنا، شمارهٔ ۲۶، سال پنجم، آذر و دی ۱۳۷۴، ص۴۵.
فرشیدورد، خسرو (۱۳۸۳)، فعل و گروه فعلی و تحول آن در زبان فارسی (پژوهشی در دستور تاریخیِ زبان فارسی)، تهران: انتشارات سروش، ۱۳۸۴، ص۹۱.
یکی از تفاوت های فعل با سایر اقسام کلمه این است که فعل دارای ریشه و مادّه است و کلمات دیگر نه؛ مگر آنهایی که از فعل گرفته شده باشند؛ مانند «خندان» و «پرستار» و «ساختار» که به ترتیب از فعل های «خندیدن» و «پرستیدن» و «ساختن» گرفته شده اند. در فعل های یادشده، «خند» و «پرست» بن مضارع اند و «ساخت» بن ماضی است. برخی معتقدند که بن در «ساخت» (که خود بن ماضی است)، «ساخـ» است (بن مضارعِ آن «ساز» است: می سازم). از بن مضارع و بن ماضی، ساختارهای غیرفعلی به شکل های گوناگون مشتق می شود؛ مانند ساختارهای وصفی (صفت و صفت گونه) و اسمی و قیدی.
در «ساخت» و «خورد» (هر دو بن ماضی)، «ساقه» یا «تنه» (به انگلیسی: stem؛ به فرانسوی: radical) آمیزه ای است از ریشه و پسوندِ ماده ساز (به فرانسوی: suffixe thématique)، که از بن های «ساخـ» و «خور» و پسوندهای مادّه سازِ «ت» و «د» ساخته شده اند.
در فعل های باقاعده (قاعده دار)، بن مضارع و بن ماضی یکسان اند؛ به عنوان مثال، در «خوردن» و «ماندن» و «افتادن»، «خور» و «مان» و «افت» بن مضارع، و «خورد» و «ماند» و «افتاد» بن ماضی اند.

بن (رسید). بُن، قبض رسید، یا سند هزینه، سندی است که نشان می دهد مبلغی وجه پرداخت شده است. فرد می تواند با استفاده از بن، از برخی خدمات بهره مند شود.
دولت ها معمولاً برای ارائه کمک هزینه به برخی قشرها برای آنها بن هایی را صادر می کنند.
بسته به کاربرد، به بن ها گاه سند حسابداری نیز می گویند به این معنی که در اداره ای بخش حسابداری پرداخت وجهی را به ارزش بن، تأیید کرده است.
بن هایی که برای دریافت کالا و استفاده از خدمات گردشگری در اختیار اعضای گشت قرار می گیرد اصطلاحاً گشت برگ (به انگلیسی: voucher) نامیده می شود.

(بن) شهرستانی است از توابع استان چهارمحال و بختیاری که در بیست و پنج کیلومتری از مرکز استان یعنی شهرکرد قرار دارد و مردم این شهرستان به زبان ترکی آذری صحبت می کنند. به علت قرارگرفتن این شهر در بین کوههای متعدد به "بین" معروف بوده که به مرور زمان این اسم تقلیل پیدا کرده و به "بن" نامگذاری شده.


(گنابادی) بُنْ؛ باسن، کون. || داخل چیزی. || بَنْ؛ گیر، قفل کردن روی چیزی، گیر دادن به چیزی.


دانشنامه آزاد فارسی

بُن (دین)(Bon)
(یا: بُن پو) مذهب بسیاری از اقوام تبتی تا پیش از گرویدن به بودایی. احتمالاً ریشۀ شمنی داشته است تا این که در مواجهه با آیین بودا، که در قرون ۸ و ۹م به تبت وارد شد، دگرگون شد. پیروان آن معتقدند شخصی به نام شِنراب میبو در گذشته های دور آن را پی افکنده است. امروزه بیشتر اعمال دینی و متون مقدس آن از آیین بودایی گرفته شده است. پیش از تهاجم چین به تبت (۱۹۵۹)، ۳۵۰ صومعۀ در تبت داشتند.

فرهنگستان زبان و ادب

[زبان شناسی] ← ستاک

گویش مازنی

/bon/ تکه ی خمیر - چانه ی خمیر & بند – گره ی نی - برخورد ۳مانع & بیخ –بن - گردنه ی کیسه جهت گره زدن ۳زیر & قسمت پایین زمین شالی زار & خطی کوتاه

۱بیخ –بن ۲گردنه ی کیسه جهت گره زدن ۳زیر


قسمت پایین زمین شالی زار


خطی کوتاه


مبدا – اصل – ریشه


۱ تکه ی خمیر ۲چانه ی خمیر


۱بند – گره ی نی ۲برخورد ۳مانع


واژه نامه بختیاریکا

( بَن ) از گونه های درختان
( بُن ) دو بُن دو جُلی
بُت

جدول کلمات

بیخ, بنیاد

پیشنهاد کاربران

بها برگ

پسته ی وحشی

پسته وحشی

بن یک واژه اورامی بیخ هر چیزی را بن میگویم بن و داری یا درخت بن و کیشی یا کوه یا اینا بن ش نه یعنی در بیخ ان قرار دارد

درخت بلوط

Bon در لهجه پارسی غور به معنی انتهای روده که در سوراخ مقعد وکون قرار دارد . و در زمان استحمال دارو های شیاف و دارو در داخل بن قرار می گیرد ،

موجود فضایی

بلیت

در زبان لری بختیاری به معنی
پایین . زیر.
بن که::پایین کوه
بن قالی بنیر ::زیر قالی نگاه
کن
Bon

بن= پدر نور و روشنائی

معنی کلمه لری بختیاری
بن::ریشه. بنیاد

ایل لر بختیاری به محل سکونت
دائمی عشایر بختیاری
بنه می گوید
بنه::روستا
Boneh
شهر بن در استان لر نشین چارمال بختیاری


اساسا

ریشه ی بوته ی کدو

ریشه


عمق ، تگ، دویدن

بن یعنی تخفیف. . . . عادلانه

شهر بن ( بنه ) استان چهار مال بختیاری
بن::در زبان لری بختیاری به معنی روستا - بنیاد

مردم شهر بن اصالتا لر بختیاری هستند
اجداد من در جنگ چالدران برابر عثمانی شرکت کردند
گروهی از آنها در منطقه آذربایجان ساکن شدند و در زمان بازگشت تعدادی از کلمات آذری به زبان ما راه یافت



مذهب ما از زمان صفوی مذهب شیعه بود

متاسفانه برخی مارا از ازبک می خوانند در حالی که ازبکان مذهب سنی دارند و تا دوره نادرشاه افشار به ایران حمله می کردند
و گروهی از اسیران ازبک را نادرشاه افشار از ترکمنستان به بیابان طبس و تون کوچ داد

خانات ازبک توسط اعراب شیبانی تاسیس شد این اعراب برای اینکه بر ترکان حکومت کنند خود را نواده چنگیز معرفی کردند این در حالی است که عموزادگان اعراب شیبانی در آستراخان و شروانشاهان اران چندین حکومت تاسیس کردند

خاندان عرب شیبانی از اعراب عربستان و در سرنگونی سلسله آریایی ساسانی نقش اصلی داشتند

آذری ها از بازماندگان قوم ماد آریایی هستند
و با حمله مغول زبان ترکی به آن منطقه راه یافت



بُن :
دکتر کزازی در مورد واژه ی بُن می نویسد : ( ( بُن با همین ریخت در پهلوی به کار می رفته است. ) )
چو دیدار یابی به شاخ ِ سخن
بدانی که دانش نیاید به بُن
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 187 )

ریشه درون مایه

مخزن الادویه : به ضم بای موحده و نون مشدده در اصل اسم خمر غلیظ است به لغت یمن که مشهور و معروف به" قهوه" بوده است. و بالفعل اطلاق می نمایند بر ثمری خاص و برای حرمت آن را ترک کرده این را به جای آن می آشامند.

بن به چند معناست. مونده به جمله مثلا در جمله
کدوبنکنار چنار کهن سال رویید. اینجا بن به معنی ریشه یا بوته کدو است و. . .

پسته وحشی - درختی خودرو و وحشی که در برخی نقاط کوهستانی ایران می روید

بیخ در زبان مُلکی گالی ( زبان بومیان رشته کوه مکران در جنوب شرق کشور )

بلاک - مسدود

به مسدود شدن درون بازی گویند

شباهت میان "بن و بنا" جلب توجه میکند. . . شاید همین واژه و شکل های مشابه اون از زبان های رایج بین النهرینی وارد پارسی شده است چون سابقه حضور و نفوذ فرهنگی مردم بین النهرین به فرهنگ های اطراف بیشتر می بوده بهرحال نیاز به بررسی بیشتر است. .

بن:بیدبن - > ریشه ی درخت بید
خاربن:ریشه و بوته ی خار

در گویش تاتی به سقف، پشت بام بِن میگویند.

قهوه


کلمات دیگر: