بن . [ ب ُ ] (اِ) بنیاد. (برهان ) (انجمن آرای ناصری ) (شرفنامه ٔ منیری ) (ناظم الاطباء). پایه . اساس . پای . اصل . (یادداشت مرحوم دهخدا)
: چو بشنید ازو مرد داناسخن
مر آن نامه را پاسخ افکند بن .
فردوسی .
ز دستور پرسیم یکسر سخن
چو کاری نو افکند خواهیم بن .
فردوسی .
همی چاره سازیم تا جای ما
بماند ز بن نگسلد پای ما.
فردوسی .
اعجمی ام می ندانم من بن و بنگاه را.
(از اسرارالتوحید).
-
از بن ، ز بن ؛ از اصل . به تمام . از هر جهت . کاملاً
: دو گوهر چو آب و چو آتش بهم
برآمیختن باشد از بن ستم .
فردوسی .
از افراز چون کژ بگردد سپهر
نه تندی بکار آید از بن نه مهر.
فردوسی .
یک پایک او را ز بن اندر بشکسته
وآویخته او را به دگر پای نگونسار.
منوچهری .
کسی را جهانبان ز بن نافرید
که از پیش روزی نکردش پدید.
(گرشاسب نامه ص 341).
جهان مار بدخوست منوازش از بن
ازیرا نسازدْش هرگز نوازش .
ناصرخسرو.
چون نخواهد ماند راحت آنچه باشد جز که رنج
چون نیارد بر درخت از بن چه باشد جز حطب .
ناصرخسرو.
گر او بازپس ناید از اصل و بن
بفرزند خود بازگوید سخن .
نظامی .
مکافات دشمن به مالش مکن
که بیخش برآورد باید ز بن .
(بوستان ).
-
ازبن برکندگی ؛ از ریشه ، از بیخ افکنی .
-
از بن برکندن ؛ نابود کردن . از بن کندن . از بن برافکندن . از ریشه و اصل برانداختن . استیصال
: بخنجر دل دشمنان بشکنیم
وگر کوه باشد ز بن برکنیم .
فردوسی .
وآنگه که دست خویش بیابی بدو
غافل مباش و بیخ ز بن برکنش .
ناصرخسرو.
بر طاعت از شاخ عمرت بچن
که اکنونْش گردون ز بن برکند.
ناصرخسرو.
شرب عزلت ساختی از سر ببر آب هوس
باغ وحدت یافتی از بن بکن بیخ هوا.
خاقانی .
درین باغ سروی نیامد بلند
که باد اجل بیخش از بن نکند.
(بوستان ).
-
از بن دندان ؛ بانقیاد. برضا. از صمیم قلب
: ناکام بین که از بن دندان همی کشم
هر بد که با من آن رخ نیکوش میکند.
اسماعیل غزنوی .
همه شاهان جهان را چو همی درنگرم
بندگی باید کرد از بن دندان ایدر.
فرخی .
از بن دندان بکند هرکه هست
آنچه بدان اندر ما را رضاست .
فرخی .
خورشید زد علامت دولت ببام تو
تا گشت دولت از بن دندان غلام تو.
منوچهری .
پادشاهی یافتستی بر نبات و بر ستور
هرچه گوئی آن کنید آن از بن دندان کنند.
ناصرخسرو.
خود چه پروین که مه و مهر همی سجده ٔ عشق
سر دندان ترا از بن دندان آرند.
سنایی .
گر نهنگ حکم حق بر جان ما دندان زند
ما به پیش خدمت او از بن دندان شویم .
سنایی .
قرار و خواب و شیرینی ز جان و چشم و عیش من
ببردند از بن دندان لب شیرین و دندانش .
ادیب صابر.
در و مرجان لب و دندان او را هر زبان
بندگی خواهد نمودن از بن دندان پری .
سوزنی .
بندگی تو خرد از دل و از جان کند
غاشیه ٔ توملک از بن دندان برد.
خاقانی .
کیست آنکو پیش تو سجده نبرد
بنده باری از بن دندان نبرد.
عمادی شهریاری .
از بن دندان لبم بخت ببوسید از آنک
دادم در مدح تو کام زبان آوری .
عمادی .
کعبه ٔ اقبال درگاه تو آمد زین قبل
روز شب گردون طوافش از بن دندان کند.
ظهیر.
بعون و عصمت حق دولتت چنان بادا
که چرخ از بن دندان شود مسخر او.
ظهیر.
بندگی جست بفرمان رفتن
پیش امر از بن دندان رفتن .
عطار.
بنده وارم فلک افکند اگر حلقه بگوش
میکنم خدمت شاه از بن دندان چو خلال .
سلمان .
- || بظاهر. بصورت ظاهر. نه از صمیم دل . بحکم اجبار
: و پسر کاکو از بن دندان سر بزیر میدارد. (تاریخ بیهقی ).
خدمت او از میان جان کندهر بنده ای
وآنکه باشد دشمنش او از بن دندان کند.
معزی .
از دل و جان هرکه با تو دل ندارد چون الف
از بن دندان بخدمت پشت چون لام آورد.
معزی .
از دل و جان هرکه پنهان نیست در فرمان تو
آشکارا از بن دندان ترا فرمانبر است .
معزی .
-
از بن سی ودو ؛ از بن دندان
: سالم ز بیست گرچه فزون نیست میشود
گردون پیر از بن سی ودو چاکرم .
کمال اسماعیل .
-
از بن گوش ؛ بطوع . برضا. از بن دندان . از صمیم قلب
: و بقضا از بن گوش رضا داد. (نفثةالمصدور زیدری ).
ازسر مهر آسمانت آستان بوس آمده
وز بن گوش اخترانت تابع فرمان شده .
ساوجی .
لاَّلی سخنش گوهریست کز بن گوش
غلام حلقه بگوش است لؤلؤ عدنش .
ساوجی .
سرکشی نیست چو زلف تو و او نیز چو من
ازبن گوش بعشق تو برآورده سر است .
ساوجی .
-
بن افکندن . رجوع به این ترکیب در جای خود شود
: ز دستور پرسیم یکسر سخن
چو کاری نو افکند خواهیم بن .
فردوسی .
-
بن بخت بر زمین مالیدن ؛ استوار گشتن بخت و دولت . (ناظم الاطباء).
-
بن بغل ؛ زیر بغل یا ریشه ٔ آن . (ناظم الاطباء).
-
بن بینی ؛ نوک بینی و ریشه ٔ بینی که نزدیک به ابرو می باشد. (ناظم الاطباء).
-
بن دامان ؛ ارض و زمین . (ناظم الاطباء).
-
بن دامان شبستان کردن ؛ زمین را خوابگاه خود ساختن . (ناظم الاطباء).
- || بمراقبه رفتن . (ناظم الاطباء).
-
بن دندان ؛ رجوع به از بن دندان در همین ترکیبات شود.
- || ذخیره . پس انداز. (ناظم الاطباء).
- || قصد. اراده . (ناظم الاطباء).
-
بن کشتی ؛ دنباله ٔ کشتی . (ناظم الاطباء).
-
بن کوه ؛ قاعده ٔ کوه . (ناظم الاطباء).
-
بن گوش ؛ اطاعت . انقیاد. دقت . (ناظم الاطباء).
|| پایان . (برهان ). پایان و انتها. (انجمن آرای ناصری ). انتها. ته
: بن غار هم بسته آمد بکوه
بماند آن جهاندار دور از گروه .
فردوسی .
یوسفی آورده ای در بن زندان و پس
قفل زر افکنده ای بردر زندان او.
خاقانی .
|| انتهای هر چیز. (برهان ) (ناظم الاطباء). پایان هر چیز. (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء). بیخ و پایان و منتهای هر چیز. (جهانگیری ) (از مجمع الفرس ) (آنندراج ). آخر
: تا نخورد شیر هفت مه بتمامی
از سر اردیبهشت تابن آبان .
رودکی .
مفرمای اکنون و تیزی مکن
که تیزی پشیمانی آرد به بن .
فردوسی .
که از فر یزدان گشادی سخن
بدانگه که اندرزش آمد به بن .
فردوسی .
چودیدار یابی بشاخ سخن
بدانی که دانش نیاید به بن .
فردوسی .
-
به بن آمدن ؛ به آخر رسیدن . به انجام رسیدن . تمام شدن . به پایان آمدن
: مجوئید از این پس کس از من سخن
کز این باره ام دانش آمد به بن .
فردوسی .
گر از هفتخوان اندرآرم سخن
همانا که هرگز نیاید به بن .
فردوسی .
سخنهای دستان چو آمد به بن
یلان برگشادند یکسر سخن .
فردوسی .
-
به بن انجامیدن ؛ به بن آمدن . به پایان رسیدن . به آخر رسیدن
: وگر ایدون به بن انجامدمان نقل و نبید
چاره ٔ هر دو بسازیم که ما چاره گریم .
منوچهری .
و رجوع به «به بن آمدن » شود.
-
به بن شدن ؛ آخر شدن . به فرجام رسیدن . به آخر رسیدن
: ز خوی شهنشاه چندین سخن
همی رفت تا شد سخنْشان به بن .
فردوسی .
چو شد داستان سیاوش به بن
ز کیخسرو آریم اکنون سخن .
فردوسی .
چو گفتار پور زره شد به بن
سپهدار ایران شنید آن سخن .
فردوسی .
-
سر و بن ؛ سر و ته . اول و آخر
: دل منه بر عشوه های آسمان زیرا که هست
بی سر و بن کارهای آسمان چون آسمان .
خاقانی .
عروسی بکر بین باتخت وباتاج
سر و بن بسته در توحید معراج .
نظامی .
همچنان پیاده در کوهها و بیابانها بی سر و بن می گشت و بر گناهان خود نوحه میکرد تا به مرو رسید. (تذکرة الاولیاء عطار).
سخن را سر است ای خردمند و بن
میاور سخن در میان سخن .
سعدی .
|| خوشه ٔ خرما. (از برهان ) (ناظم الاطباء). || درخت . (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء). در ترکیبهای خرمابن ، سروبن ، ناربن ، بیدبن و...
: گرچه خرمابن سبز است درخت سبز
هست بسیار که خرما نبود بارش .
ناصرخسرو.
بخرمابنی ماند از دور لیکن
بنسیه ست خرماش و نقد است خارش .
ناصرخسرو.
سروبن چون به شصت سال رسید
یاسمن بر سر بنفشه دمید.
نظامی .
از آن ناربن تا بوقت بهار
گهی نار جوید گهی آب نار.
نظامی .
چو بیدبن که تن آور شود به پنجه سال
به پنج روز ببالاش بردود یقطین .
سعدی .
|| بوته : گلبن ؛ بوته ٔ گل
: نانوردیم و خوار و بن نه شگفت
که بن خار نیست وردنورد.
کسائی .
پیاز نیکی من هیچگونه بن نگرفت
بدین سزد که بکوبند سر چو سیر مرا.
سوزنی .
ببازار دهقان درآمد شکست
نگهبان گلبن در باغ بست .
نظامی .
قد چون سروش از دیوان شاهی
بگلبن داده تشریف سپاهی .
نظامی .
گل برچنند روز بروز از درخت گل
زین گلبنان هنوز مگر گل نچیده اند.
سعدی .
چو از گلبنی دیده باشی خوشی
روا باشد ار بار خارش کشی .
سعدی (بوستان ).
خاربنان بر سر خاکش برست . (گلستان ). || نتیجه و سرانجام . (ناظم الاطباء)
: زهر گونه رانیم یکسر سخن
جز از خواست ایزد نباشد به بن .
فردوسی .
مفرمای اکنون و تیزی مکن
که تیزی پشیمانی آرد به بن .
فردوسی .
چو این نامور نامه آمد به بن
ز من روی کشور شود پرسخن .
فردوسی .
|| بمعنی ابتدا نیز آمده . (آنندراج )
: شنیدم همه هرچه گفتی سخن
نگه کن که پاسخ چه یابی ز بن .
فردوسی (از آنندراج ).
|| سوراخ مقعد که بعربی فقحه خوانند. (برهان ) (فرهنگ جهانگیری ) (ناظم الاطباء). اِست . (ربنجنی ). کون . (یادداشت مرحوم دهخدا). || چیزی نیز هست که آن را آب کامه گویند و آن نان خورشی است معروف و مشهور در صفاهان . (برهان ). آب کامه . (ناظم الاطباء). || تخمی است که آن را قهوه نیز گویند. (غیاث اللغات ). || مجازاً، بمعنی رخت و اسباب خانه ، زیرا که اثاث البیت گوئیا اصل و بیخ جمعیت خانه است . (آنندراج ). || منصب . منزلت . مقام عالی . (یادداشت مرحوم دهخدا)
: چه گفت آن خردمند شیرین سخن
که گر بی بنان را نشانی به بن
بفرجام کارآیدت رنج و درد
بگرد در ناسپاسان مگرد.
فردوسی .
|| وقع. اهمیت . منزلت
: چون خرزاسف شنید که لشکر ایران آمدند، ایشان را بنی نمی نهاد. (فارسنامه چ لسترنج ص
52). || قاعده . (یادداشت مرحوم دهخدا). || مزید مؤخر امکنه ، رستنی ها و اشیاء بود: اترابن ، اسپیاربن ، اشکربن ، اغوزبن ، اغوزبن اسپو، اغوزداربن ، افرابن ، اناربن ،انجیره بن ، اوجابن ، ایرت بن ، بندبن ، پیچه بن ، پاسزبن ، تکیه ٔ اوجابن ، تکیه ٔ شاه غازی بن ، تکیه ٔ طوقداربن ، توسکابن ، تیله بن ، چارتابن ، چشمه بن ، چمه بن ، چناربن ، خانه بن ، دزبن ، دوکه بن ، سرداربن ، سنگ بن ، سنگه بن ، سوره بن ، سی بن ، طلابن ، عیشه بن ، قلعه بن ، کلایه بن ، کلمازی بن ، مکربن ، کیکه بن ، کل بن ، لرهدبن ، مازوبن ، مازی بن ، محله ٔ اوجابن ، محله ٔ چناربن ، محله ٔ شاه غازی بن ، محله ٔ طوقداربن ، محله ٔ هزاربن ، مسجد اوجابن ، نارنج بن ، نوری بن ، وله بن ، ولیک بن ، ونه بن ، وینه بن ، خاربن ، خرمابن ، رزبن ، امربن ، بیدبن ، سروبن ، کاج بن ، کلمازی بن . (یادداشت مرحوم دهخدا). || بیخ درخت . (برهان ) (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء). زیر و بیخ درخت . (شرفنامه ٔ منیری ).اصل . جرثومه . (یادداشت مرحوم دهخدا)
: درخت آسان توان از بن بریدن
ولیکن باز نتوان پیونیدن .
(ویس و رامین ).
به داورگه نشاندی داوران را
بکندی بیخ و بن بدگوهران را.
(ویس و رامین ).
|| ته ، تحت و دنباله ٔ کشتی . (ناظم الاطباء). || قعر. تک . ته . مقابل سر. فرود. غور: بن کاسه . (یادداشت مرحوم دهخدا)
: قوم فرعون همه را در بن دریا راند
آنگهی غرقه کندْشان و نگون گرداند.
منوچهری .
باده ای دید در آن جام درافتاده
که بن جام همی سفت چو سنباده .
منوچهری .
گشت نگارین تذرو پنهان در مرغزار
همچو عروس غریق در بن دریای چین .
منوچهری .
اندر بن دریاست همه گوهر و لؤلؤ
غواص طلب کن چو روی بر لب دریا.
ناصرخسرو.
اندر بن شوراب زبهر چه نهاده ست
چندین گهر و لؤلؤ ارزنده ٔ زیبا.
ناصرخسرو.
خرسند چرا شد دلت اندر بن این چاه
با جاه بلند و حشم و همت عالی .
ناصرخسرو.
آنکه ورا دوسترین بود گفت
در بن چاهیش بباید نهفت .
نظامی .