انگاشتن
فارسی به انگلیسی
consider, envision, presume, suppose
فارسی به عربی
تخیل
مترادف و متضاد
فرض کردن، وانمود کردن، بخود بستن، گرفتن، بعهده گرفتن، انگاشتن، بخود گرفتن، پنداشتن، تقبل کردن، تظاهر کردن، تقلید کردن
فرض کردن، انگاشتن، پنداشتن، خیال کردن، گمان کردن
فرض کردن، انگاشتن، پنداشتن، تفکر کردن، تصور کردن، حدس زدن
فرهنگ فارسی
( مصدر ) ( انگاشت انگارد خواهد انگاشت بینگار انگارنده انگاشته انگارش ) .
فرهنگ معین
(اِ تَ ) (مص م . ) نک انگاردن .
لغت نامه دهخدا
انگاشتن. [ اَ ت َ ] ( مص ) تصور کردن. پنداشتن. گمان بردن. ( برهان قاطع ) ( آنندراج ) ( انجمن آرا ). پنداشتن. ( غیاث اللغات ). انگاردن. انگاریدن. فرض کردن. گرفتن. داشتن. تقدیر کردن. ( یادداشت مؤلف ). ظن کردن. گمان کردن. توهم کردن. حدس زدن. ظن بردن :
سیاووش است پنداری میان شهر و کوی اندر
فریدون است انگاری بزیر درع و خوی اندر.
که ای نامبردار پرخاشجوی
ز ترکان ترا بخرد انگاشتیم
جز آنگونه هستی که پنداشتیم.
تو این را خوار دار و اندک انگار.
هر ملکی را بخدمت آمده انگار.
که مرا باز همی ساده دل انگاری.
تو دوستیم جانا بر دشمنی انگاری.
دو سه بوسه بدهیم آنگه و نقلش شمریم.
خدای خویش آنها را نپندارد نه انگارد.
دانا چو سگ اهل خواری انگارد.
زیرا که هنوز نامدت فردا.
زنان را تا توانی مرده انگار.
کاین خسان نقشهای دیوارند.
خردش بیخرد نینگارد.
انگار که نیست آنچه در عالم هست.
انگار نبود این چه غمخوار گی است.
انگار که نیستی چو هستی خوش باش.
خاک بوده ست آن گران سنگی که اکنون زر شده ست.
سیاووش است پنداری میان شهر و کوی اندر
فریدون است انگاری بزیر درع و خوی اندر.
دقیقی.
چنین داد رهّام پاسخ بدوی که ای نامبردار پرخاشجوی
ز ترکان ترا بخرد انگاشتیم
جز آنگونه هستی که پنداشتیم.
فردوسی.
بجای قدر میر و همت شاه تو این را خوار دار و اندک انگار.
فرخی.
گر تو بدینگونه داشت خواهی چاکرهر ملکی را بخدمت آمده انگار.
فرخی.
نه بسنده است مر این جرم و گنهکاری که مرا باز همی ساده دل انگاری.
منوچهری.
من دشمنیت جانا بر دوستی انگارم تو دوستیم جانا بر دشمنی انگاری.
منوچهری.
بمزیم آب دهان تو و می انگاریم دو سه بوسه بدهیم آنگه و نقلش شمریم.
منوچهری.
چو در هر دانه ای دانا یکی صانع همی بیندخدای خویش آنها را نپندارد نه انگارد.
ناصرخسرو.
وز سفله حذر کند که ناکس رادانا چو سگ اهل خواری انگارد.
ناصرخسرو ( دیوان ص 111 چ تقوی ).
انگار که روز آخر است امروززیرا که هنوز نامدت فردا.
ناصرخسرو.
بگفتار زنان هرگز مکن کارزنان را تا توانی مرده انگار.
ناصرخسرو.
دل بدیشان نِه و چنان انگارکاین خسان نقشهای دیوارند.
ناصرخسرو.
چون منی را فلک بیازارد؟خردش بیخرد نینگارد.
مسعودسعد ( دیوان ص 106 چ رشید یاسمی ).
پندار که هست هرچه در عالم نیست انگار که نیست آنچه در عالم هست.
( منسوب به خیام ).
خونی و نجاستی و مشتی رگ و پوست انگار نبود این چه غمخوار گی است.
( منسوب به خیام ).
چون عاقبت کار فنا خواهد بودانگار که نیستی چو هستی خوش باش.
( منسوب به خیام ).
کلیله گفت انگار که به ملک نزدیک شدی به چه وسیلت منظور گردی. ( کلیله و دمنه ).خاک بوده ست آن گران سنگی که اکنون زر شده ست.
انگاشتن . [ اَ ت َ ] (مص ) تصور کردن . پنداشتن . گمان بردن . (برهان قاطع) (آنندراج ) (انجمن آرا). پنداشتن . (غیاث اللغات ). انگاردن . انگاریدن . فرض کردن . گرفتن . داشتن . تقدیر کردن . (یادداشت مؤلف ). ظن کردن . گمان کردن . توهم کردن . حدس زدن . ظن بردن :
سیاووش است پنداری میان شهر و کوی اندر
فریدون است انگاری بزیر درع و خوی اندر.
چنین داد رهّام پاسخ بدوی
که ای نامبردار پرخاشجوی
ز ترکان ترا بخرد انگاشتیم
جز آنگونه هستی که پنداشتیم .
بجای قدر میر و همت شاه
تو این را خوار دار و اندک انگار.
گر تو بدینگونه داشت خواهی چاکر
هر ملکی را بخدمت آمده انگار.
نه بسنده است مر این جرم و گنهکاری
که مرا باز همی ساده دل انگاری .
من دشمنیت جانا بر دوستی انگارم
تو دوستیم جانا بر دشمنی انگاری .
بمزیم آب دهان تو و می انگاریم
دو سه بوسه بدهیم آنگه و نقلش شمریم .
چو در هر دانه ای دانا یکی صانع همی بیند
خدای خویش آنها را نپندارد نه انگارد.
وز سفله حذر کند که ناکس را
دانا چو سگ اهل خواری انگارد.
انگار که روز آخر است امروز
زیرا که هنوز نامدت فردا.
بگفتار زنان هرگز مکن کار
زنان را تا توانی مرده انگار.
دل بدیشان نِه و چنان انگار
کاین خسان نقشهای دیوارند.
چون منی را فلک بیازارد؟
خردش بیخرد نینگارد.
پندار که هست هرچه در عالم نیست
انگار که نیست آنچه در عالم هست .
خونی و نجاستی و مشتی رگ و پوست
انگار نبود این چه غمخوار گی است .
چون عاقبت کار فنا خواهد بود
انگار که نیستی چو هستی خوش باش .
کلیله گفت انگار که به ملک نزدیک شدی به چه وسیلت منظور گردی . (کلیله و دمنه ).
خاک بوده ست آن گران سنگی که اکنون زر شده ست .
باد از آن گردیش پندارم که خاک انگاشتی .
نظامی ارچه نمرده است مرده انگارم
به نظم مرثیتش حق طبع بگذارم .
چو باد در قفس انگار کار دولت خصم
از آنکه دیر نپاید چو آب در غربال .
انگار خروس پیرزن را
بر پایه ٔ نردبان ببینیم .
عیسی وچرخ چارم انگارند
کز من و جان من سخن رانند.
چون خواجه نخواهد راند از هستی زر کامی
آن گنج که او دارد انگار که من دارم .
چون این خبر به ناصرالدین رسانیدند مقبول نداشت و ارجاف انگاشت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 31).
رقیبانی که مشکو داشتندی
شکرلب را کنیز انگاشتندی .
نشاید بیک تن جهان داشتن
همه عالم آن خود انگاشتن .
همان انگار کامد تندبادی
زباغت برد برگی بامدادی .
مرغی انگاشتم نشست و پرید
نه خر افتاده شد نه خیک درید.
چون نخواهد بود گامی کام دل همراه تو
پس تو بر هر آرزو انگار گشتی کامکار.
گر جان برو فشانی صدجان عوض ستانی
بر جان ملرز چندین انگار جان ندیدی .
هرکه را با ضد خود بگذاشتند
آن عقوبت را چو مرگ انگاشتند.
رخت خود را من ز ره برداشتم
غیر حق را من عدم انگاشتم .
نیست انگارد پر خود را صبور
تا پرش درنفکند در شر و شور.
هیچ کس را تو کسی انگاشتی
همچو خورشیدش به نور افراشتی .
آخر به سرم گذر کن ای دوست
انگار که خاک آستانم .
نیک بد کردی شکستی عهد یار مهربان
آن بتر کردی که بد کردی ونیک انگاشتی .
من آن ساعت انگاشتم دشمنش
که بنشاند شه زیر دست منش .
هرکه را جامه پارسا بینی
پارسا دان و نیکمرد انگار.
صراحی می کشم پنهان و مردم دفتر انگارند
عجب گر آتش این زرق در دفتر نمی گیرد.
شیوه ٔ چشمت فریب جنگ داشت
ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم .
|| دانستن . (غیاث اللغات ). شمردن .بحساب آوردن . تعداد کردن . عد کردن . (یادداشت مؤلف ):
همه خوبی انگار ای پهلوان
بدی ناید از شاه خود بی گمان .
جمال صفاهان نظام دوم
که گیتی سیم جعفر انگاشتش .
سیاووش است پنداری میان شهر و کوی اندر
فریدون است انگاری بزیر درع و خوی اندر.
دقیقی .
چنین داد رهّام پاسخ بدوی
که ای نامبردار پرخاشجوی
ز ترکان ترا بخرد انگاشتیم
جز آنگونه هستی که پنداشتیم .
فردوسی .
بجای قدر میر و همت شاه
تو این را خوار دار و اندک انگار.
فرخی .
گر تو بدینگونه داشت خواهی چاکر
هر ملکی را بخدمت آمده انگار.
فرخی .
نه بسنده است مر این جرم و گنهکاری
که مرا باز همی ساده دل انگاری .
منوچهری .
من دشمنیت جانا بر دوستی انگارم
تو دوستیم جانا بر دشمنی انگاری .
منوچهری .
بمزیم آب دهان تو و می انگاریم
دو سه بوسه بدهیم آنگه و نقلش شمریم .
منوچهری .
چو در هر دانه ای دانا یکی صانع همی بیند
خدای خویش آنها را نپندارد نه انگارد.
ناصرخسرو.
وز سفله حذر کند که ناکس را
دانا چو سگ اهل خواری انگارد.
ناصرخسرو (دیوان ص 111 چ تقوی ).
انگار که روز آخر است امروز
زیرا که هنوز نامدت فردا.
ناصرخسرو.
بگفتار زنان هرگز مکن کار
زنان را تا توانی مرده انگار.
ناصرخسرو.
دل بدیشان نِه و چنان انگار
کاین خسان نقشهای دیوارند.
ناصرخسرو.
چون منی را فلک بیازارد؟
خردش بیخرد نینگارد.
مسعودسعد (دیوان ص 106 چ رشید یاسمی ).
پندار که هست هرچه در عالم نیست
انگار که نیست آنچه در عالم هست .
(منسوب به خیام ).
خونی و نجاستی و مشتی رگ و پوست
انگار نبود این چه غمخوار گی است .
(منسوب به خیام ).
چون عاقبت کار فنا خواهد بود
انگار که نیستی چو هستی خوش باش .
(منسوب به خیام ).
کلیله گفت انگار که به ملک نزدیک شدی به چه وسیلت منظور گردی . (کلیله و دمنه ).
خاک بوده ست آن گران سنگی که اکنون زر شده ست .
باد از آن گردیش پندارم که خاک انگاشتی .
سید حسن غزنوی .
نظامی ارچه نمرده است مرده انگارم
به نظم مرثیتش حق طبع بگذارم .
سوزنی .
چو باد در قفس انگار کار دولت خصم
از آنکه دیر نپاید چو آب در غربال .
انوری .
انگار خروس پیرزن را
بر پایه ٔ نردبان ببینیم .
خاقانی .
عیسی وچرخ چارم انگارند
کز من و جان من سخن رانند.
خاقانی .
چون خواجه نخواهد راند از هستی زر کامی
آن گنج که او دارد انگار که من دارم .
خاقانی .
چون این خبر به ناصرالدین رسانیدند مقبول نداشت و ارجاف انگاشت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 31).
رقیبانی که مشکو داشتندی
شکرلب را کنیز انگاشتندی .
نظامی .
نشاید بیک تن جهان داشتن
همه عالم آن خود انگاشتن .
نظامی .
همان انگار کامد تندبادی
زباغت برد برگی بامدادی .
نظامی .
مرغی انگاشتم نشست و پرید
نه خر افتاده شد نه خیک درید.
نظامی .
چون نخواهد بود گامی کام دل همراه تو
پس تو بر هر آرزو انگار گشتی کامکار.
عطار.
گر جان برو فشانی صدجان عوض ستانی
بر جان ملرز چندین انگار جان ندیدی .
عطار.
هرکه را با ضد خود بگذاشتند
آن عقوبت را چو مرگ انگاشتند.
مولوی (مثنوی ).
رخت خود را من ز ره برداشتم
غیر حق را من عدم انگاشتم .
مولوی (مثنوی چ نیکلسون دفتر اول ص 233).
نیست انگارد پر خود را صبور
تا پرش درنفکند در شر و شور.
مولوی (مثنوی ).
هیچ کس را تو کسی انگاشتی
همچو خورشیدش به نور افراشتی .
مولوی (مثنوی ).
آخر به سرم گذر کن ای دوست
انگار که خاک آستانم .
سعدی .
نیک بد کردی شکستی عهد یار مهربان
آن بتر کردی که بد کردی ونیک انگاشتی .
سعدی .
من آن ساعت انگاشتم دشمنش
که بنشاند شه زیر دست منش .
سعدی (بوستان ).
هرکه را جامه پارسا بینی
پارسا دان و نیکمرد انگار.
سعدی (گلستان ).
صراحی می کشم پنهان و مردم دفتر انگارند
عجب گر آتش این زرق در دفتر نمی گیرد.
حافظ.
شیوه ٔ چشمت فریب جنگ داشت
ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم .
حافظ.
|| دانستن . (غیاث اللغات ). شمردن .بحساب آوردن . تعداد کردن . عد کردن . (یادداشت مؤلف ):
همه خوبی انگار ای پهلوان
بدی ناید از شاه خود بی گمان .
فردوسی .
جمال صفاهان نظام دوم
که گیتی سیم جعفر انگاشتش .
خاقانی .
فرهنگ عمید
انگاردن، انگاریدن، پنداشتن، گمان کردن، خیال کردن، تصور کردن.
پیشنهاد کاربران
ظن بردن
انگاشتن/انگاریدن/فرضیدن.
م. ث
بیاید بیانگاریم/بِفَرضیم که این رویداد رخ بدهد، در آن صورت چه کاری باید بکنیم؟
م. ث
بیاید بیانگاریم/بِفَرضیم که این رویداد رخ بدهد، در آن صورت چه کاری باید بکنیم؟
کلمات دیگر: