مترادف استاد : آموزگار، مدرس، مربی، معلم، هیربد، خبره، زبردست، کاردان، ماهر، متبحر، کارفرما، صنعتگر، دانا، عالم، رئیس، سرکرده، مهتر
متضاد استاد : شاگرد، ناشی
برابر پارسی : آموزگار
professor, master, head, artisan, master - workman
educator, master, past master, masterful, professor, technician, wizard
آموزگار، مدرس، مربی، معلم، هیربد، ≠ شاگرد، ناشی
خبره، زبردست، کاردان، ماهر، متبحر
کارفرما
صنعتگر
دانا، عالم
رئیس، سرکرده، مهتر
۱. آموزگار، مدرس، مربی، معلم، هیربد،
۲. خبره، زبردست، کاردان، ماهر، متبحر
۳. کارفرما،
۴. صنعتگر،
۵. دانا، عالم،
۶. رئیس، سرکرده، مهتر ≠ شاگرد، ناشی
عنوانی بسیار احترامآمیز در عالم موسیقی که عمدتاً برای رهبران سازگان/ ارکستر، و نیز آهنگسازان و نوازندگان و مدرسان برجسته به کار میرود
( اُ ) [ په . ] (اِ. ص .) = اوستاد. اوستا. استا: 1 - آموزنده ، معلم ، آموزگار. 2 - مدرس دانشگاه ها. 3 - حاذق ، ماهر، سررشته دار در کاری ، چیره دست . ؛~ علم کردن دزدیدن خیاط ها از سر پارچه . ؛ ~چسک آن که در کار دیگران بی جهت مداخله کند. 4 - خط یا نقطه یا سطحی که آن را مأخذ کار قرار دهند، الگو، دلیل . 5 - مقیاس فلزات قیمتی که ملاک مسکوکات محسوب می شود. 6 - عنوانی بود برای برخی درجه داران در سپاه ینی چری عثمانی .
استاد. [ اِ ] (فرانسوی ، اِ) (از یونانی ستادین ) نزد یونانیان مقیاس طول به اندازه ٔ 600 گام یونانی . استاد یونانی معادل 185 گز (متر) بود. (ایران باستان ص 593 و 843).
استاد. [ اِ ] (فعل ) این فعل در زبان پهلوی مورد استعمال داشته است و در فارسی نادر آمده است : [ ابومسلم ] به حلوان شد، باز خلعتها آوردند، بنهروان شدو سپاهها رسیدن استاد به استقبال وی ، تا بر نیکوتر هیأتی و کرامت و عزی ببغداد اندر شد. (تاریخ سیستان ص 138). یعنی رسیدن گرفت . (ایضاً همان صفحه ح 3).
استاد. [ اُ ] (اِخ ) ادرین وان . نقاش به اسلوب و شیوه ٔ هلندی ، مولد وی لوبِک بسال 1610 م . و وفات در آمستردام بسال 1685. وی در پرداختن صحنه های زندگانی داخلی استاد بود و چند پرده ٔ نقاشی او در موزه های لوور و آمستردام و لاهه و برلن و غیره مضبوط است . || برادر نقاش فوق موسوم به اسحاق وان استاد نیز بسبک هلندی نقاشی میکرد. مولد وی نیز لوبک بسال 1621 و وفات در آمستردام بسال 1657م . او نیز به نقاشی صحنه های داخلی و صحنه های عمومی و غیره پرداخته است . پرده های نقاشی او در موزه های آمستردام و بروکسل و وین و مادرید و لوور مضبوط است .
استاد. [ اُ ] (اِخ ) لقب ابوالبرکات ، طبیب ، صاحب کتاب معتبر، و چون در طب استاد گویند مراد او باشد.
سوزنی .
نظامی .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
فرخی .
منوچهری .
(ویس و رامین ).
عطار.
کسائی .
فرخی .
فردوسی .
ناصرخسرو.
رودکی .
فردوسی .
فرخی .
فرخی .
(از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ).
ناصرخسرو.
ناصرخسرو.
(از مقامات حمیدی ).
خاقانی .
خاقانی .
خاقانی .
ظهیر فاریابی .
ظهیرفاریابی .
سعدی .
حافظ (دیوان چ قزوینی - غنی ص 170).
سعدی .
استاد. [ اُ ](اِخ ) یکی از نامداران ایران به زمان خسرو پرویز.
۱. کسی که علم یا هنری را به دیگران تعلیم میدهد؛ آموزگار؛ آموزنده.
۲. دانا و توانا در علم یا هنری.
۳. معلم عالیرتبۀ دانشگاه، بالاتر از دانشیار.
۴. سرکارگر یا کارفرما در کارگاه صنعتی.
۵. رئیس در برخی از بازیهای کودکان.
〈 استادِسرا: [قدیمی] از مناصب عهد خلفای عباسی که مٲمور رسیدگی و پرداخت مخارج روزانۀ دربار، مطبخ، اسطبل، و وظایف و جیرۀ حواشی بوده؛ متصدی دخلوخرج سرای.
〈 استادِدار: [قدیمی] = استادِسرا