مترادف بری : ارضی، خاکی، زمینی ، بیابانی | بیزار، منزجر، متنفر، تهی، دور، عاری، محترز، مصون، بی گناه، پاک، مبرا
متضاد بری : بحری |
برابر پارسی : بیابانی، بیگناه، پاک، خشکساری، دشتی
savage, wild
exempt, (de) voidweary, disgusted
Brie
بخشيدن (گناه) , امرزيدن , عفو کردن , کسي را از گناه بري کردن , اعلا م بي تقصيري کردن , بري الذمه کردن , کسي را ازانجام تعهدي معاف ساختن , پاک کردن , مبرا کردن , تبرءه کردن , روسفيد کردن , برطرف کردن , اداکردن , از عهده برامدن , انجام وظيفه کردن , پرداختن و تصفيه کردن(وام و ادعا) , اداي (دين) نمودن , براءت (ذمه) کردن
مصون
بیگناه، پاک، مبرا
ارضی، خاکی، زمینی ≠ بحری
بیزار، منزجر، متنفر
تهی، دور، عاری، محترز
۱. ارضی، خاکی، زمینی ≠ بحری
۲. بیابانی
۱. بیزار، منزجر، متنفر
۲. تهی، دور، عاری، محترز،
۳. مصون
۴. بیگناه، پاک، مبرا
(بَ) [ ع . بری ء. ] (ص .) بی گناه ، مبرا، پاک . مق . گناهکار.
(بَ رِّ) [ ع - فا. ] (ص نسب .) بیابانی ، دشتی .
بری . [ ب َ ری ی ] (ع ص ) تراشیده یا نیکو تراشیده ٔ تیر و قلم و مانند آن . (از منتهی الارب ). صفت است از مصدر بَرْی به معنی تراشیدن . (از اقرب الموارد).
بری ٔ. [ ب َ ] (ع ص ) پاک از چیزی و بیزار. (منتهی الارب ). بیزار. (دهار). بی جرم . (نصاب ). خِلْو. طِلق . (منتهی الارب ). ج ، بَریئون ، بُرَآء، بِراء، أبراء، أبرئاء، أبریاء، بُراء، بِراء. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) : اًننی بری ٔ مما تشرکون . (قرآن 19/6 و 78). اَنّی بَری ٌٔ ممّا تشرکون . (قرآن 54/11)؛ من بیزارم از آنچه شرک می آورید. اًنی بری ٔ منکم . (قرآن 48/8)؛ من از شما بیزارم . اًن اﷲ بری ٔ من المشرکین . (قرآن 3/9)؛ همانا خداوند از مشرکان بیزار است . أنا بری ٔ مماتعملون . (قرآن 41/10، 216/26)؛ من از آنچه انجام میدهید بیزارم . و رجوع به سوره ٔ 4 (النساء) آیه ٔ 112 وسوره ٔ 11 (هود) آیه ٔ 35، و سوره ٔ 59 (الحشر) آیه ٔ 16 از قرآن کریم شود. بری . و رجوع به بَری شود. || به شده از بیماری . ج ، بِراء. (منتهی الارب ).
فرخی .
ناصرخسرو.
نظامی .
نظامی .
نظامی .
سعدی .
سعدی .
سعدی .
نظامی .
فرخی .
منوچهری .
نظامی .
ناصرخسرو.
بری . [ ب َ را ] (ع اِ) خاک . (منتهی الارب ). خاک روی زمین . (دهار). تراب . (اقرب الموارد).
بری . [ ب َ ری ی ] (ع ص ) به معنی بری ٔ است . (از اقرب الموارد). بی عیب . (دهار). و رجوع به بری ٔ و بَری شود.
نظامی .
بری . [ ب َرْی ْ ] (اِخ ) نام موضعی است . (منتهی الارب ).
بری . [ ب َرْی ْ ] (ع مص ) تراشیدن تیر را. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). تراشیدن . (تاج المصادربیهقی ). || مانده و لاغر کردن سفر کسی را.(از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). نزار کردن ستوراز بسیاری راندن و پیش آمدن . (تاج المصادر بیهقی ). || عارض شدن . (از اقرب الموارد از تاج ).
بری . [ ب ِرْ ری ] (ص نسبی ) منسوب به بِرّ، و تأنیث آن برّیة است . (یادداشت دهخدا). رجوع به بر و بریة شود.
بری . [ ب ُ ] (حامص ) (از: بر، ریشه ٔ بریدن + ی حاصل مصدری ) پسوند کلمات قرار گیرد: بله بری . چله بری . راه بری . رشته بری . سنگ بری . شیشه بری . کاربری . گچ بری .
بری . [ ب ُ را ] (ع اِ) ج ِ بُرة. (منتهی الارب ). رجوع به برة شود.
بری . [ ب ُرْ را ] (ع اِ) کلمه ٔ طیبه . (از منتهی الارب ). سخن نیک و طیب ، و آن مأخوذ ازبِرّ است به معنی لطف و شفقت . (از ذیل اقرب الموارداز تاج ). کلام خوب محبت آمیز مطبوع . (ناظم الاطباء).
بری . [ ب ُرْ ری ی ] (ع ص نسبی ) منسوب به بُرّ، به معنی گندم ، که خرید و فروش این متاع را افاده می نماید. (از الانساب سمعانی ).
۱. بیگناه؛ پاک از گناه.
۲. بیزار؛ دوری گزیننده.
۳. برکنار؛ دور.
۱. مربوط به بَرّ؛ بیابانی.
۲. [مقابلِ بحری] ساکن خشکی: جانوران بری.
بره
بابی
چوبی بلند که با آن آتش تنور یا اجاق را به هم می زنند
از انواع قرقی