کلمه جو
صفحه اصلی

چمانه


مترادف چمانه : پیاله شراب، پیمانه شراب، جام صراحی

فارسی به انگلیسی

chalice

فرهنگ اسم ها

اسم: چمانه (دختر) (فارسی) (تلفظ: čamāne) (فارسی: چَمانه) (انگلیسی: chamane)
معنی: ظرفی که در آن شراب می خورند، پیاله، ساغر، جام، ( در قدیم ) پیاله ی شراب، پیاله شراب

(تلفظ: čamāne) (در قدیم) پیاله‌ی شراب.


مترادف و متضاد

پیاله شراب، پیمانه‌شراب، جام‌صراحی


فرهنگ فارسی

( اسم ) حیوان جانور .
به معنی مطلق حیوان باشد یا میانه و وسط

فرهنگ معین

(چَ نِ ) (اِ. ) حیوان ، جانور.
( ~. ) (اِ. ) = چمان : ۱ - کدویی که در آن شراب کنند، صراحی . ۲ - پیالة شراب .

(چَ نِ) (اِ.) حیوان ، جانور.


( ~.) (اِ.) = چمان : 1 - کدویی که در آن شراب کنند؛ صراحی . 2 - پیالة شراب .


لغت نامه دهخدا

چمانه. [ چ َ ن َ / ن ِ ] ( اِ ) کدوی سیکی بودکه در او شراب کنند از بهر خوردن. ( فرهنگ اسدی چ اقبال ص 447 ). کدوی به نگار کرده باشد که شراب درش کنند. ( نسخه ای از فرهنگ اسدی از حاشیه فرهنگ چ اقبال ص 447 ). نصف کدوی نقاشی کرده که بدان شراب خورند. ( از برهان ) ( ناظم الاطباء ). کدوی منقش که در آن شراب خورند. ( رشیدی ). نیم کدوی منقش بصورت پیاله که در آن شراب خورند. ( غیاث ). نیم کدوی منقش که در آن شراب خورند. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). کدوی منقش که شراب در آن کنند. ( صحاح الفرس ) ( اوبهی ). نیم کدوی تراشیده رنگ و رنگار کرده که در آن شراب می خورده اند. ظرفی چون صراحی ومانند آن که در آن شراب فرومی ریخته اند :
چو از چمانه به جام اندرون فروریزد
هوای ساغر و صهبا کند دل ابدال.
منجیک.
زاد همی ساز وشغل خویش همی پز
چند پزی شغل نای و شغل چمانه.
کسائی ( از فرهنگ اسدی ).
گهی خفت بر سنبل و یاسمن
گهی با چمانه چمان در چمن.
اسدی.
چه لافی که من یک چمانه بخوردم
چه فضل است پس مر ترا بر چمانه.
ناصرخسرو.
دیو بخندد به تو چو تو بنشینی
روی به محراب و دل بسوی چمانه.
ناصرخسرو.
دریا کش از آن چمانه رز
کو ماند کشتی گران را.
خاقانی.
داد عمر از زمانه بستانیم
جان به وام از چمانه بستانیم.
خاقانی.
|| پیاله شراب را گویند. ( برهان ).پیاله شراب. ( جهانگیری ذیل چمان ). ظرف شراب. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). پیاله. ( شرفنامه منیری ). پیمانه شراب. ( ناظم الاطباء ). جام شراب. ساغر شراب :
بلبل چغانه بشکند ساقی چمانه پرکند
مرغ آشیانه بفکندواندر شود در زاویه.
منوچهری.
منتظری که از فلک خوانچه زریر آیدت
خوانچه کن و چمانه کش خوانچه زر چه می بری ؟
خاقانی.
رجوع به چمان شود. || کوزه بود که سرش تنگ باشد. ( جهانگیری ). چمانچی :
می بسفال خام نوش اینت چمانه طرب
لب به کلوخ خشک مال اینت شمامه طری.
خاقانی.
رجوع به چمانچی شود. || پیمانه جمشید. ( ناظم الاطباء ). جام جم.

چمانه. [ چ ُ ن َ / ن ِ ] ( اِ ) به معنی مطلق حیوان باشد. ( برهان ). حیوان را نامند. ( جهانگیری ). جاندار و حیوان. ( ناظم الاطباء ). چم. ورجوع به چم شود. || میانه و وسط. ( ناظم الاطباء ). || جرعه شراب. ( ناظم الاطباء ).

چمانه . [ چ َ ن َ / ن ِ ] (اِ) کدوی سیکی بودکه در او شراب کنند از بهر خوردن . (فرهنگ اسدی چ اقبال ص 447). کدوی به نگار کرده باشد که شراب درش کنند. (نسخه ای از فرهنگ اسدی از حاشیه ٔ فرهنگ چ اقبال ص 447). نصف کدوی نقاشی کرده که بدان شراب خورند. (از برهان ) (ناظم الاطباء). کدوی منقش که در آن شراب خورند. (رشیدی ). نیم کدوی منقش بصورت پیاله که در آن شراب خورند. (غیاث ). نیم کدوی منقش که در آن شراب خورند. (انجمن آرا) (آنندراج ). کدوی منقش که شراب در آن کنند. (صحاح الفرس ) (اوبهی ). نیم کدوی تراشیده ٔ رنگ و رنگار کرده که در آن شراب می خورده اند. ظرفی چون صراحی ومانند آن که در آن شراب فرومی ریخته اند :
چو از چمانه به جام اندرون فروریزد
هوای ساغر و صهبا کند دل ابدال .

منجیک .


زاد همی ساز وشغل خویش همی پز
چند پزی شغل نای و شغل چمانه .

کسائی (از فرهنگ اسدی ).


گهی خفت بر سنبل و یاسمن
گهی با چمانه چمان در چمن .

اسدی .


چه لافی که من یک چمانه بخوردم
چه فضل است پس مر ترا بر چمانه .

ناصرخسرو.


دیو بخندد به تو چو تو بنشینی
روی به محراب و دل بسوی چمانه .

ناصرخسرو.


دریا کش از آن چمانه ٔ رز
کو ماند کشتی گران را.

خاقانی .


داد عمر از زمانه بستانیم
جان به وام از چمانه بستانیم .

خاقانی .


|| پیاله ٔ شراب را گویند. (برهان ).پیاله ٔ شراب . (جهانگیری ذیل چمان ). ظرف شراب . (انجمن آرا) (آنندراج ). پیاله . (شرفنامه ٔ منیری ). پیمانه ٔ شراب . (ناظم الاطباء). جام شراب . ساغر شراب :
بلبل چغانه بشکند ساقی چمانه پرکند
مرغ آشیانه بفکندواندر شود در زاویه .

منوچهری .


منتظری که از فلک خوانچه زریر آیدت
خوانچه کن و چمانه کش خوانچه ٔ زر چه می بری ؟

خاقانی .


رجوع به چمان شود. || کوزه بود که سرش تنگ باشد. (جهانگیری ). چمانچی :
می بسفال خام نوش اینت چمانه ٔ طرب
لب به کلوخ خشک مال اینت شمامه ٔ طری .

خاقانی .


رجوع به چمانچی شود. || پیمانه ٔ جمشید. (ناظم الاطباء). جام جم .

چمانه . [ چ ُ ن َ / ن ِ ] (اِ) به معنی مطلق حیوان باشد. (برهان ). حیوان را نامند. (جهانگیری ). جاندار و حیوان . (ناظم الاطباء). چم . ورجوع به چم شود. || میانه و وسط. (ناظم الاطباء). || جرعه ٔ شراب . (ناظم الاطباء).


فرهنگ عمید

۱. ظرفی که در آن شراب می خورند، پیاله، ساغر، جام: همچو بلبل لحن و دستان ها زنند / چون لبالب شد چمانه و بلبله (ناصرخسرو: ۲۸۱ ).
۲. کدویی که در آن شراب کنند.
۳. حیوان، جانور: چه لافی که من یک چمانه بخوردم / چه فضل است پس مر تو را بر «چمانه» (ناصرخسرو: ۴۱ ).


کلمات دیگر: