کلمه جو
صفحه اصلی

شاکر


مترادف شاکر : حقگزار، سپاسگزار، شکرگزار، شکور، نمک شناس

متضاد شاکر : کافر، ناسپاس

برابر پارسی : چاکر، سپاسگزار، ستایشگر

فارسی به انگلیسی

giving thanks (to God), thankful


فارسی به عربی

متشکر

فرهنگ اسم ها

(تلفظ: šāker) (عربی) شکر کننده ، سپاسگزار ؛ (در قدیم) (در حالت قیدی) در حال شکر گزاری .


اسم: شاکر (پسر) (عربی) (مذهبی و قرآنی) (تلفظ: šāker) (فارسی: شاکر) (انگلیسی: shaker)
معنی: شکر کننده، سپاس گزار، ( در قدیم ) ( در حالت قیدی ) در حال شکرگزاری، شکرگزار، کسی که در حال شکرکردن است، معمولامنظور شکرگزاری در برابر خداوند است

مترادف و متضاد

thankful (صفت)
سپاسگزار، ممنون، متشکر، شاکر

حقگزار، سپاسگزار، شکرگزار، شکور، نمک‌شناس ≠ کافر، ناسپاس


فرهنگ فارسی

بخاری . از شاعران قدیم است که در اوایل قرن چهارم ه. در ماورائ النهر میزیسته . توضیح بعضی او را با جلاب بخاری خلط کردهاند و صحیح نیست .
شکرکننده، سپا دارنده، سپاسگزار
( اسم ) شکر کننده سپاسگزار جمع : شاکرین .
جلاب بخاری از شاعران قدیم ایرانست که در اوایل قرن چهارم در ماورائ النهر میزیست نام او را محمود بن عمر رادویانی در ترجمان البلاغه همه جا [ شاکر ] آورده است و شمس قیس [ شاکر بخاری ] لیکن اسدی طوسی گاه [ شاکر بخاری ] و گاه [ جلاب بخاری ] و گاه [ جلاب ] ذکر کرده است .

فرهنگ معین

(کِ ) [ ع . ] (اِفا. ) شکرکننده ، سپاسگزار، ج . شاکرین .

لغت نامه دهخدا

شاکر. [ک ِ ] (معرب ، ص ) معرب چاکر. (آنندراج ) (منتهی الارب ).بمعنی شاکار است که بیگار و کار فرمودن بی مزد باشد.(برهان قاطع) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). مزدور و خادم . معرب چاکر. (منتهی الارب ). و رجوع به شاکار شود.


شاکر. [ ک ِ ] (اِخ ) ابن نضله . بطنی است از بنی اسد. از جمله مراکز آنها طریفه باشد. (از معجم قبایل العرب بنقل از معجم البلدان یاقوت ج 3 ص 356 و 536).


شاکر. [ ک ِ ] ( ع ص ) سپاس دارنده. سپاسگزار. شکرکننده. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( برهان قاطع ) ( فرهنگ نظام ) ( ناظم الاطباء ). سپاسدار. ( دهار ). مقابل کفور. ج ، شُکَّر. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). نیکی شناس. آنکه در مقابل احسان دیگری ثنا گوید :
شاکر نعمت نبودم یافتی
تا زمانه زد مرا ناگاه کوست.
بوشعیب ( از لغت فرس اسدی ).
ایشان ایمن وشاکر بازگشتند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 248 ). ذاکر وشاکر باشد ببر رب علیم. ( از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 389 ).
نعمت بسیار داری شکر از آن بسیارتر
نمعت افزونتر شود آن را که او شاکر بود.
منوچهری.
و آنگهی گویی من از شاه جهان شاکر نیم
گرنه نیک آید از این شه ، رخت رو بربند هین.
منوچهری.
حاجیان آمدند با تعظیم
شاکراز رحمت خدای رحیم.
ناصرخسرو.
شاکر انعام حق باش ای سنایی روز و شب
تا چو بی شکران نگویندت فهم لایشکرون.
سنایی.
زانهمه ریزه خوران یک کس نیست
شاکر جود فراوان اسد.
خاقانی.
شاکرم از عزلتی که فاقه و فقرست
فارغم از دولتی که نعمت و نازست.
خاقانی.
زنده کردم سخن ار شاکرمن شد چه عجب
که ز عازر صفت شکر مسیحا شنوند.
خاقانی.
شاکر نعمت به هر طریق که بودیم
داعی دولت به هر مقام که هستیم.
سعدی.
عهد بشکستی و من بر سر پیمان بودم
شاکر نعمت و پرورده احسان بودم.
سعدی.
همچنین در زمره توانگران شاکرند و کفور. ( گلستان سعدی ).
حافظ ار سیم و زرت نیست چه شد شاکر باش
چه به از دولت لطف سخن و طبع سلیم.
حافظ.
|| شاکد. ( اقرب الموارد ). رجوع به شاکد شود. || ( اِخ ) نامی است از نامهای باری تعالی ومعنی آن پاداش دهنده بندگان بر اعمال ایشان ، یا بر عمل قلیل جزای جزیل دهنده. ( منتهی الارب ).
- شاکِرُ لِِنعمَتِه ؛ ( الَ... ) ( بمعنی سپاسدارنده نعم الهی ). یکی از القاب ولیعهد حکم المستنصرباﷲ است و در یکی از نصوص قرطبه بسال 358 هَ. ق. ثبت گردیده است. ( از الالقاب الاسلامیة ).
- || مؤلف القاب الاسلامیة گوید لقب نورالدین باشد در نصی که در مسجد اقصی «بیت المقدس » بتاریخ 564 هَ. ق. ثبت گردیده. ولی معلوم نیست که منظور مؤلف کدام نورالدین باشد و لقب مزبور بحکام و فرمانروایانی داده میشد که پرهیزگار و با تقوی بوده اند و در حقیقت اینگونه القاب چون : «العبد الفقیرالی رحمة اﷲ و الخاضع لهیبته و الشاکر لنعمته » اشاره به خشوع فرمانروا در برابر قدرت خدای تعالی باشد. ( از القاب الاسلامیه حسن پاشا ص 351 ).

شاکر. [ ک ِ ] (اِخ ) ابن حامدبن حسن بن احمدبن محمود، مکنی به ابن شاکر از فقهای زیدیان در یمن بود و بسال 1173 هَ . ق . درگذشت و آثاری در فقه و حدیث داشت . (از اعلام زرکلی چ 1 ج 2 ص 165).


شاکر. [ ک ِ ] (اِخ ) ابن ربیعةبن مالک الحاشدی الهمدانی . جدی است جاهلی یمنی از بکیل قحطان و دودمان وی را شاکریون گویند و بنودهمةبن شاکر و بنوالغز از بطن وی باشند. (از اعلام زرکلی ج 3 ص 223).


شاکر. [ ک ِ ] (اِخ ) ابن مغامس بن محفوظبن صالح شقیر. داستان نویس و متولد بسال 1266 و متوفی در سال 1314 هَ . ق . وی در لبنان بدنیا آمد و نگارش فصلهای بسیاری از دائرة المعارف بستانی بعهده ٔ او بوده . مجله ٔ «کنانة» را در مصر انتشار داده است . نیز او راست : لسان غصن لبنان در نقد اغلاط نویسندگان و اسالیب العرب فی صناعة الانشاء و مصباح الافکار و ترجمه ٔ آثار الامم از فرانسه بعربی . (از اعلام زرکلی چ 1 ج 2 ص 403).


شاکر. [ ک ِ ] (اِخ ) ابن یوسف الخوری متولد 1263 هَ . ق . پزشک لبنانی و سراینده ٔ بذله گو بوده است . در دانشکده ٔ پزشکی قصرالعینی قاهره تحصیل کرد دیرزمانی در دمشق اقامت گزید و در بیروت بسال 1331 هَ . ق . درگذشت . او راست : تحفة الراغب فی صحة المتزوج و زواج العازب . صحة العین . نایب الطبیب . مجمع المسرات و مذکرات . (از اعلام زرکلی چ 1 ج 3 ص 224).


شاکر. [ ک ِ ] (اِخ ) ابن ربیعة. بطنی است از قبیله ٔ همدان از کهلان از قحطانیه و ایشان از فرزندان شاکربن ربیعةبن مالک بن معاویة صعب بن دومان بن بکیل بن جشم بن حاشد باشند. (از معجم قبایل العرب بنقل از قلقشندی و اشتقاق ابن درید ص 205،257 و لسان العرب ج 6 ص 96 و تاج العروس ج 3 ص 314 و عقد الفرید ج 2 ص 79 و اکلیل همدانی ج 10 ص 237).


شاکر. [ ک ِ ] (اِخ ) احمدبن عمربن عثمان معروف به شاکر و مکنی به ابوالصفاء شاعر صوفی منش از مردم حماة شام بود. بسال 1121 متولد شد و در سال 1193 هَ . ق . درگذشت . او راست : حانة العشاق و ریحانة الاشواق در سه مجلد. (از اعلام زرکلی چ 1 ج 1 ص 181) (معجم المؤلفین ج 2 ص 32).


شاکر. [ ک ِ ] (اِخ ) بطنی است از بنی راشدبن عقبةبن مجربة از: حرام بن جذام از: قحطان . و معروفند که بشواکر عقبه و در جوف واقع در شرقی مصر سکونت دارند. (از معجم قبائل العرب بنقل از نهایة الارب قلقشندی ).


شاکر. [ ک ِ ] (اِخ ) بطنی است از قبیله ٔ بنی زهیر و از القاب جذام از قحطان باشند و این قبیله با قبیله ٔ شواکر عقبه فرق دارد. (از معجم قبائل العرب از نهایة الارب قلقشندی ).


شاکر. [ ک ِ ] (اِخ ) بطنی است از قبیله ٔ بنی کلاب که در فیوم مصر سکونت دارند. (از معجم قبایل العرب از تاریخ فیوم ص 13).


شاکر. [ ک ِ ] (اِخ ) بطنی است از قبیله ٔ مسعود از اعقاب صلته ، که وابسته به شمر طوقه باشند و آن جزو قبایل شَمَّر نجد بوده اند که قسمتی از ایشان بعراق و شام مهاجرت کردند. (از معجم قبایل العرب از عشایر العراق عزاوی ص 241 و غیره ).


شاکر. [ ک ِ ] (اِخ ) جُلاب بخاری . از شاعران قدیم ایران است که در اوایل قرن چهارم در ماوراءالنهر میزیست . نام او را محمودبن عمر رادویانی در ترجمان البلاغه همه جا «شاکر» آورده است و شمس قیس «شاکر بخاری »، لیکن اسدی طوسی گاه «شاکر بخاری » و گاه «جلاب بخاری » و گاه «جلاب » ذکر کرده است . سروری در فرهنگ خود نام او را در ذیل کلمه ٔ جلاب آورده و گفته است «جلاب بوزن گلاب نام شاعری استاد است که در بخارا بود کذا فی التحفة» اما چنانکه دربیت بوطاهر خسروانی خواهیم دید جلاب بر وزن گلاب یعنی بی تشدید لام نیست بلکه باید علی القاعده با لام مشدد تلفظ شود. نزدیکترین کس به وی که نام او را آورده ابوطاهر طیب بن محمد خسروانی شاعر بزرگ قرن چهارم است که او را «شاکر جلاب » خوانده ، در این بیت :
همی حسد کنم و سال و ماه رشک برم
بمرگ بوالمثل و مرگ شاکر جلاب
نسبت او ببخارا روشن و قوی و متواتر است و علی الخصوص دراین تعریف که اسدی از او در ذیل لفظ جلاب کرده و گفته است : «نام شاعری بوده در بخارا». اگرچه نام این شاعر در تذکره ها نیامده و از احوال او اطلاعی در دست نیست لیکن چون خسروانی از مرگ او و «بوالمثل بخاری » درشعر خود سخن گفته و بر آسایشی که آنان بیاری مرگ ازتحمل اعباء حیات یافته اند رشک برده ، معلوم میشود که او همزمان خسروانی بوده است . اما ابوطاهر خسروانی از شاعران قرن چهارم یا اوایل نیمه ٔ دوم آن قرن است که یک بیت او را:
جوانی به بیهودگی یاد دارم
دریغا جوانی دریغا جوانی .
محمدبن عبدالکاتب (و بقول مشهورتر ولی ضعیف تر فردوسی ) تضمین کرده است و چون محمدبن عبده دبیر بغراخان (از پادشاهان خانیه ٔ ماورأالنهر متوفی بسال 383) بوده و شعر بوطاهر را در سخن خود بصورت تضمین آورده است ، پس مسلماً او پیش از دو دهه ٔ اخیر قرن چهارم بسر میبرده و با روشن شدن زمان او به آسانی میتوان گفت که شاکر هم در این ایام و دست کم در اواسط قرن چهارم می زیسته و بنابراین در شمارشعرای کهن و از طبقات اول متقدمین بوده است . دلیل بزرگ شهرت این شاعر به استادی و اشعار رائع، ذکر نام وی در کتب بلاغت و لغت و استشهاد اشعار اوست در آنها،با این حال اشعار وی نیز مانند آثار بسیاری از شاعران بزرگ قرن چهارم در کام حوادث فرورفته و جز اندکی از آن چیزی بما نرسیده است و از آنجمله است :
نفرین کنم ز درد فعال زمانه را
کو کبر داد و مرتبت این کوفشانه را
آن را که با مکوی و کلابه بود شمار
بربط کجاشناسد و چنگ و چغانه را.

#


سردست روزگار و دل از مهر سرد نی
می سالخورد باید و ما سالخورد نی
از صد هزار دوست یکی دوست دوست نی
وزصد هزار مرد یکی مرد مرد نی .

#


همه عشق وی انجمن گرد من
همه نیکویی گردوی انجمن
برادی او راد ماند بزفت
بمردی او مرد ماند بزن

#


همه واذیج پر انگور و همه جای عصیر
رنج ورزید کنون بربخورد برزگرا
حال با کژ کمان راست کندکار جهان
راستی کارش کژی کند اندر جگرا.

#


خوشا نبیذ غارجی با دوستان یک دله
گیتی به آرام اندرون مجلس ببانگ و ولوله
مجلس پراشیده همه میوه خراشیده همه
نقل بپاشیده همه بر چاکران کرده یله .

#


اندام دشمنان تو از تیر ناوکی
مانند نوک خوشه ٔ جو باد آژده
زیبا نهاده مجلس وعالی گزیده جای
ساز شراب پیش نهاده رده رده .

#


فری زان زلف مشکینش چو زنجیر
فتاده صد هزاران کلج بر کلج .

#


روی مراهجر کرد زردتر از زر
گردن من عشق کرد نرمتر از دوخ .

#


چون پند فرومایه سوی جوژه گراید
شاهین ستنبه بتذروان کند آهنگ .

#


کجا توباشی گردند بی خطر خوبان
جمست را چه خطر هر کجا بود یا کند.

#


بر دل مکن مسلط گفتار هر لتنبر
هرگز کجا پسندد افلاک جز ترا سر

#


بهار خرم نزدیک آمد از دوری
بشادکامی نزدیک شو نه مندوری

#


بچاه سیصد باز اندرم من از غم او
عطای میر رسن ساختم ز سیصد باز.

#


چو کوشیدم که حال خود بگویم
زبانم برنگردید از نیوشه .

#


بگامی برید از ختا تا ختن
بیک تک دوید از بخارا به وخش .

#


مرا رفیقی پرسید کین غریو ز چیست
جواب دادم کز غرو نیست هست ز غنگ

#


چه جویی آن ادبی کان ادب ندارد نام
چه گوئی آن سخنی کان سخن ندارد چم .

#


در او افراشته درهای سیمین
جواهرها نشانده در بلندین .

#


زیبا نهاده مجلس وعالی گزیده جای
ساز شراب پیش نهاده رده رده .

#


اینک رهی بمژگان راه تو پاک رُفته
نزدیک تو نه مایه نه نیز هیچ سفته .

#


ای عشق ز من دور که بر من همه رنجی
همچون زبر چشم یکی محکم بالو

#


خون انبسته همی ریزم بر زرین رخ
زانکه خونابه نماندستم در چشم بنیز.

#


بدل ربودن جلاد و شاطری ای مه
ببوسه دادن جان پدر بس اژ کهنی

#


برده دل من بدست عشق زبون است
سخت زبونی که جان و تنش زبونست
(مجله ٔ دانشکده ٔ ادبیات شماره ٔ سوم سال دوم بقلم دکتر صفا) (از ترجمان البلاغه چ استانبول ص 17، 29، 34 و المعجم فی معاییر اشعار العجم چ تهران ص 189 و لغت فرس اسدی ص 173، 179 و 94 و 485، 30، 144، 384، تاریخ ادبیات در ایران تألیف صفا ج 1 ص 395،396). و رجوع به شرح احوال و اشعار رودکی ص 1068، 1140، 1173، 1175 شود.

شاکر. [ ک ِ ] (اِخ ) قبیله ای است به یمن از همدان و ایشان از اولاد شاکربن مالک اند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).


شاکر. [ ک ِ ] (اِخ ) مخلافی در روستائی است در یمن شرقی صنعاء. (معجم البلدان ).


فرهنگ عمید

شکرکننده، سپاس دارنده، سپاسگزار.

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی شَاکِرٌ: سپاسگزار - شکر گزار
ریشه کلمه:
شکر (۷۵ بار)

واژه نامه بختیاریکا

مَمنُو دار

پیشنهاد کاربران

شاکر :قدر شناس، سپاس گزارنده
شکور: قدردان، سپاس دارنده


کلمات دیگر: