کلمه جو
صفحه اصلی

ذوالقدر

فرهنگ اسم ها

اسم: ذوالقدر (پسر) (عربی) (تلفظ: zolqadr) (فارسی: ذوالقدر) (انگلیسی: zolghadr)
معنی: صاحب قدر، دارای حرمت و وقار، دارای قوه و طاقت، ( در قدیم ) دارای ارج و منزلت، ارجمند، ( اَعلام ) سلسله ای از فرمانروایان ترکمن [، قمری] از طایفه های اتحادیه ی قزلباش، در ناحیه ی مرعش و ملطیه در آسیای صغیر

(تلفظ: zolqadr) (عربی) (در قدیم) دارای ارج و منزلت ، ارجمند .


فرهنگ فارسی

زین الدین قرجه .وی نخست رئیس قبیله ای از ترکمانان بود و در سال ۷۸٠ ه. ق.ابتدا مرعش و سپس البستان را مسخر کرد و در ۷۸۷ در گذشت و او موسس سلسله ذوالقدریه ( ه.م. ) است .
صاحب قدر، دارای حرمت ووقار، دارای قوه وطاقت
۱ - توانا ۲- صاحب شان و شکت
گفتار در بیان جشن فرمودن شاه گیتی فروز در روز نوروز و توجه نمودن جهه دفع شر علائ الدوله ذوالقدر بمساعدت بخت فیروز .

فرهنگ معین

( ~. قَ ) [ ع . ] (ص مر. ) ۱ - توانا. ۲ - صاحب بزرگواری .

لغت نامه دهخدا

ذوالقدر. [ ] (اِخ ) (علاءالدوله ) «گفتار در بیان جشن فرمودن شاه گیتی فروز در روز نوروز و توجه نمودن جهة دفع شر علاءالدوله ذوالقدر به مساعدت بخت فیروز».... پادشاه آفاق [ شاه اسماعیل ] ازیورت قشلاق بیرون خرامیده در مرغزاری که عذوبت آبش خاصیت چشمه ٔ تسنیم ظاهر میگردانید و لطافت هوایش چون نسیم خلد روحی تازه بقالب پژمرده میرسانید منزل گزیدو بترتیب جشن نوروزی اشارت فرموده در آن روز جهان افروز از سر نو بنوازش امرا و حکام پرداخت و در بزم کامرانی ساغرهای دوستکامی درکشیده طبقات انام را به انواع احسان و انعام مبتهج و مسرور ساخت ... و بعد از انقضاء ایام جشن و سور بمسامع پادشاه مؤید و منصور رسید که نامراد از بغداد گریخته و بعلاءالدوله ذوالقدر پیوسته ، و علاءالدولة دختر خود را با وی در سلک ازدواج کشیده و بموافقت داماد در مخالفت خدام بارگاه شاهی لوای طغیان مرتفع گردانیده و اکنون با سپاهی از احاطه ٔ دائره خیال افزون به دیاربکر شتافته و بسبب اهتزاز صرصر بیدادش در آن دیار آتش بیداد اشتعال یافته سران لشکرش پرده ٔ ناموس مردم میدرند و لشکر بیهنرش هرجا هرچیزی مییابند بغارت میبرند... از استماع این خبر نایره ٔ غضب پادشاه هفت کشور زبانه بفلک اخضر کشید و دفع شر آن گروه بداختر بر ذمه ٔ همت خسروانه واجب نمود حکم همایون به اجتماع لشکر قیامت اثر نافذ گردید و تواجیان قمر مسیر جهت رسانیدن جار روی به اطراف بلاد و امصار آورده به اندک زمانی لشکر بسیار از ولایات فارس و کرمان و عراق و آذربایجان و کردستان و لرستان در اردوی کیهان پوی جمع آمدند همه جوشن پوش و خنجرگذار و سراسر کینه کوش و ظفرآثار... آنگاه پادشاه ربع مسکون بروز فرخ و وقت همایون اعلام زرنگار افراخته و دفع شر اشرار ذوالقدر را پیش نهاد همت ساخته عنان سمند گیتی نورد بجانب آذربایجان انعطاف داد و فغان گورکه و نفیر به اوج فلک اثیر رسید و هر کس در اردوی همایون بود روی براه نهاد.. و پس از آنکه ماهیچه ٔ بیرق خورشید اثر ساحت آذربایجان را از نور وصول غیرت افزای فضای آسمان گردانید و علاءالدوله بر این معنی مطلع گردیده بعضی از قلاع دیاربکر را که تسخیر کرده بود بجمعی از معتمدان خود سپرد و روی هزیمت بصوب البستان آورد و کیفیت فرار او بعرض شاه فلک اقتدار رسیده همانروز نهضت همایون از عقب مخالفان دون اتفاق افتاد وعلاءالدوله در البستان نیز مجال توقف محال دانسته زمره ای از متعلقان را بجانب روم روان کرد و فرقه ای را بصوب شام فرستاد و خود با معدودی چند بکوه درنا که از غایت رفعت قله ٔ آن به اوج قلعه ٔ آسمان می ساید و کره ٔ زمین از فراز آن کمتر از ذره مینماید پناه برده متحصن شد و پادشاه مجاهد غازی در عین دولت و سرافرازی قطع منازل کرده بر بعض از ولایات که داخل مملکت روم بود عبور فرموده و به هر شهر و قصبه که رسید ابواب عدل و احسان بر روی روزگار متوطنان آن برگشود و چون بر کنار رود البستان مضرب خیام سپاه بحرجوش رعدخروش گشت جمعی کثیر از دون صفتان عفریت منظر جامه ٔ جنگ پوشیده و دست بشمشیر و خنجر یازیده در برابر موکب ظفراثر صف قتال بیاراستند... و غازیان عظام نیز بتسویه ٔ صفوف پرداخته غریو کره نای و سورن زلزله در زمین و زمان انداخت و صدای نفیر و کوس گوش ساکنان گنبد گردان را کر ساخت ... آنگاه دلیران جنگجوی و بهادران تندخوی دست به استعمال تیر و کمان و سیف و سنان برده روی به انهدام بنیان حیات یکدیگر آوردند و کمال جلادت و مردانگی بظهور رسانیده بزخم نیزه ٔ خطی قامت مثال جوانان نوخاسته را مانند کمان سپر کردند گاه از تحریک شمشیر خونبار سر سروران مردافکن وداع بدن می کرد و احیاناً حدت پیکان خاراگذار راه بیابان عدم در چشم دلیران صف شکن میگشود لاجرم در هر دمی خون محترمی بر خاک ریخت و در هر قدمی خاک وجود همدمی با خون برآمیخت .... و با آنکه در آن روز سپاه پادشاه گیتی فروز بضرب تیغ مسلول بسیاری از آن خیل مخذول را به بنیان عدم بلکه بقعر جهنم فرستادند بقیةالسیف پای قرار استوار داشته تاشب در موقف کارزار بایستادند و چون خورشید جمشید ازتوقف در میدان سپهر ملول شده راه دیار مغرب پیش گرفت و شعشعه ٔ تیغ آفتاب بنیام غروب درآمد از عکس خون کشتگان ساحت افق گونه ٔ لعل بدخشان پذیرفت پادشاه عالیجناب در معسکر همایون نزول اجلال فرموده سپاه ظفر اقتباس را باقامت لوازم پاس امر نمود و لشکر ذوالقدر نیز بمراسم طلایه پرداخته آن شب تا صباح از جانبین طریقه ٔ تیقظ و احتیاط مرعی بود روز دیگر که سپهداران قضاو قدر دیبای زرنگار برفراز جوشن سیماب گون گردون پوشیدند و لمعات تیغ برق کردار فضای دشت و هامون را نورو ضیاء بخشیده در انعدام سپاه ظلام کوشیدند و پادشاه بهرام بدن سپهرانتقام بی بدل را بدرع زراندود آراسته بر باره ٔ تیز رفتار دلدل آثار پولادسم قطاس بر برآمد و بتسویه ٔ صفوف لشکر فیروزی اثر پرداخته میدان قتال را بفرّ طلعت همایون غیرت افزای فضای سپهر بوقلمون گردانید و از آنجانب اشرار دیوسار ذوالقدر در برابر آمده در این روز نیز حربی در غایت صعوبت دست داد و مخالفان خیره سر بدستور روز پیشتر قدم ثبات استوار داشته بهنگام هجوم سپاه ظلام هر یک از فرقه ٔ ناجیه و زمره ٔ باغیه بمعسکر خویش متوجه گردید صباح روز سیم که خسرو انجم علم نورگستر فتح و ظفر برافراخت و از استعمال اشعه ٔ اسنّه و تیغ بیدریغ خیل ظلام شب محنت انجام را مغلوب ساخت بار دیگر غازیان رستم اثر شمشیر و خنجر کشیده روی بقوم پرشر ذوالقدر آوردند و در این روز نسایم نصرت و برتری بر شقه ٔ رایت سالکان مسالک شریعت پروری وزیده اعدای وارون اختر آغاز انهزام کردند اما مضمون کلمه ٔ قل لن تنفعکم الفرار ان فررتم شامل حال آن مردم گشت و سرپنجه ٔ قدرت سپاه بهرام صولت بساط حیات اکثر آن قوم بی دولت را درنوشت جهاز و یراق و متملکات ایشان بتمام در تحت تصرف لشکر فیروزی انجام قرار گرفت و از صرصر غضب پادشاهی نایره ٔ فنا در بیوتات و انبار غله ٔ آنجمع خاکسار سمت اشتعال پذیرفت ... پادشاه ستوده مآثر بعد از فراغ خاطر از مهم آن قوم مدبر عازم دیار بکر گشته بر حدود شام عبور نمود و از حکام وسرداران آن ولایت جمعی که بقدم اطاعت بدرگاه عالم پناه آمده لوازم نیاز و نثار بجای آوردند نوازش فرمود و چون هوای دیاربکر از غبار موکب ظفرآثار عبیربیز و مشکبار گشت بمسامع جاه و جلال پیوست که طایفه ای از توابع علاءالدوله در قلعه ٔ خرت برت تحصن نموده اند و حصانت آن حصار موجب اعتضاد ایشان گشته شرایط فرمانبرداری بجای نمی آرند و موکب همایون بدانجانب شتافته سپاه ستاره عدد بمدد بخت سرمد محیطآسا به گرد آن قلعه ٔ متانت انتما درآمدند و به افروختن شعله ٔ حرب و جنگ و انداختن تفنگ و سنگ پرداخته در روز دویم چند رخنه در دیوار آن قلعه که چون قمه ٔ جوزا از وصمت اختلال مصون بود افکندند و صورت فتح و ظفر در نظر پادشاه فریدونفرجلوه گر شد و حکم همایون شرف نفاذ یافت که غازیان عظام رعایا و مزارعان را اصلا تعرض نرسانند و از اتباع علاءالدوله ذوالقدر هر کس یابند اسیر سرپنجه ٔ اقتدار گردانند و فرمانبران بموجب فرموده عمل کرده چون کیفیت فتح قلعه ٔ خرت برت بمسامع کوتوالان سایر قلاع دیاربکر رسید مجموع از مقام سرکشی و عناد درگذشته مقالید حصون و بلاد را با تحف شایسته و تبرکات بایسته به درگاه عالم پناه فرستادند و اظهار عبودیت و اخلاص نموده ابواب اطاعت و خدمتکاری برگشادند و پادشاه مخلص نواز درباره ٔ آن جماعت احسان و انعام فرموده زمام ایالت ولایت دیاربکر را در قبضه ٔ درایت محمدبیک استاجلو نهاد وطبل مراجعت کوفته عنان عزیمت به طرف اخلاط انعطاف داد و در اثناء راه شرف الدین بیک که حاکم تفلیس بود با پیشکش فراوان بآستان سلطنت آشیان شتافته شرف بساط بوسی حاصل نمود و جلیس سایر خدام عالیمقام گشته دست عنایت پادشاه برجیس قدر ابواب لطف و مرحمت بر روی روزگارش برگشود و پس از آنکه ولایت اخلاط محل بسط بساط سلطنت مناط گشت مشاهده ٔ سنبلهای حمراء بر اغصان درختان وتلون اوراق باغ و بستان باعث آرایش بزم نشاط شده نوای نای و نوش از ایوان کیوان درگذشت و پادشاه گیتی فروز چند روز در آن مقام فرح انجام به شرب مدام پرداخته از آن جا به خوی شتافت فصل دی در خوی بوده پرتو انوار معدلتش بر وجنات احوال متوطنان آذربایجان تافت .
«ذکر طغیان علاءالدوله ذوالقدر کرت دیگر و کشته شدن اولاد او بضرب تیغ نصرت اثر»
در آن زمستان که خوی موضع مضرب خیام پادشاه نیکوخوی بود علاءالدوله ذوالقدر لشکری جنگجوی فراهم کشیده مصحوب پسر خویش که قاسم نام داشت او را بجهت اتصاف بصفت شجاعت ساروقپلان میگفتند بجانب دیار بکر ارسال نموده محمد بیگ استاجلو با وجود قلت سپاه بمضمون کم من فئة قلیلة غلبت فئة کثیرة بأذن اﷲ. (قرآن 249/2). واثق بوده در برابر اعدا صف آرای گشت و هر دو فریق نهایت کشش و کوشش بتقدیم رسانیده محمد بیک را صورت نصرت دست داد و ساروقپلان و جمعی از خویشان او را غازیان شیرشکار اسیر کرده ودر قتل قوم ذوالقدر نوبت دیگر غایت قدرت ظاهر ساختند و محمدبیگ از وقوع این فتح مبین مبتهج و مسرور گشته بلوازم محامد الهی قیام نموده ساروقپلان را با سایر اسیران گردن زَدَه رؤس نامبارک ایشان را به اردوی اعلا روان فرمود و قاصد او در قشلاق خوی به درگاه سلاطین پناه رسیده کیفیت حال بعرض نواب کامیاب رسانید و غریق انعام و احسان بجانب دیاربکر مراجعت کرده و غایت عنایت شاهی را که مشاهده کرده بود معروض محمدبیک گردانید اما علاءالدوله بعد از شنیدن این خبر مانند پلنگ تیرخورده در خشم شده در ماتم پسر سیلاب خون از چشم روان ساخت و بار دیگر به اجتماع اسلحه و یراق پرداخت و پانزده هزار سوار عفریت منظر مریخ آثار فراهم کشیده دو پسر دیگر خود را که کلانتر را گور سرخ و خردتر را احمد بیک میگفتند سردار آن سپاه گردانید و ایشان را جهت طلب خون ساروقپلان بحرب محمدبیک استاجلو روان ساخت و محمد بیک از هجوم اعداء شوم خبر یافته باز مستعد قتال گشت و در ظاهر قلعه آمد. تلاقی فریقین دست داده جنگی درپیوست که از نهیب آن عنان صبر و شکیب از قبضه ٔ اقتدار کوتوال حصار پنجم بیرون رفت و سیلاب خون چون رود جیحون در فضای معرکه روان شده قافله ٔ امن و سلامت رخت از مرحله ٔ جهان بربست آخرالامر محمدبیک بباد حمله ٔ صرصراثرخیل بدخواه ذوالقدر راچون غبار بی اعتبار از عرصه ٔ روزگار برداشت و گورسرخ و احمدبیگ با بسیاری از اتباع در معرکه کشته گشته زمانه ٔ پربهانه وجود و عدم ایشان را یکسان انگاشت و احمدبیگ کرة بعد اخری دست تمنا در گردن عروس فتح و فیروزی حمایل نموده سرهای مقتولان را بر پشت ستوران بار کرد و مصحوب قاصدی قمرمسیر بپایه ٔ سریر سلطنت مصیرفرستاد و چون در آن زمان پادشاه خجسته شیم از قشلاق خوی متوجه عراق عجم گشته بود ایلچی استاجلو محمد در ییلاق همدان سرهای دشمنان را بآستان ملایک آشیان رسانیده کیفیت فتح را که ثانیا بیمن دولت ابد پیوند روی نموده بود معروض گردانید و به اصناف احسان و اکرام اختصاص یافته مفتخر و مباهی بجانب دیار بکر باز گردید وچون خبر شکست علاءالدوله مرة بعد اخری بروم رسید پادشاه آن دیار که از وی کینه ٔ دیرینه در سینه داشت لشکر بسر وی کشید و علاءالدوله در میدان قتال بزخم تیغ رومیان کشته گشته رشته ٔ حیات بسیاری از قوم ذوالقدر در آن معرکه منقطع گردید و بقیةالسیف در اطراف آفاق پریشان شده نامراد در خدمت قیصر راه دیار روم پیش گرفت و بیشایبه ٔ کلفتی و غایله ٔ مشقتی گلشن ممالک شاهی از خار آزار آن سالک طریق تباهی سمت امنیت پذیرفت و شاه صاحب تأئید آن بهار و تابستان در متنزهات ولایت همدان در کمال دولت و اقبال اوقات خجسته ساعات بعیش و نشاط مصروف داشت . (حبیب السیر). و رجوع به ذوالقدریة شود. در تاریخ ادبیات ادوارد برون جلد چهارم آمده است سلطان مراد سیزدهم و آخرین پادشاه سلسله ٔ آق قویونلو و علاءالدوله ذوالقدر (که سیاحان ایطالیائی او را عالی دولی مینامند) با یکدیگر اتحاد کردند. این شخص اخیر دعوت اسماعیل را (مراد مؤسس سلسله ٔ صفویه است ) ردّ کرده و زبان را بکلمه ٔ طیبه ٔ علی ولی اﷲ و لعن اعداء دین (یعنی خلفای سه گانه ) نگردانید و بمخالفت برخاسته از سلطان عثمانی استمداد کرد. (تاریخ ادبیات براون ترجمه ٔ رشید یاسمی ص 46).


ذوالقدر. [ ] ( اِخ ) نام قبیله ای است و در شرح احوال تیمور گورکان نام آن قبیله آمده است. صاحب حبیب السیر در وقایع سال 803 می آورد: روز شنبه چهارم شعبان موافق اوائل ئیلان ئیل رایت مراجعت برافراشت [ تیمور از دمشق ] و در غوطه نزول اجلال اتفاق افتاده اشارت علّیه صدور یافت که منشیان آستان سلطنت آشیان باسم امیرزاده محمدسلطان که در سرحد مغولستان بود نشانی نویسند،مضمون آنکه خدایداد حسینی و بردی بیگ ساربوغا را بمحافظت آن سرحد بازداشته متوجه درگاه عالم پناه گردد که ایالت تختگاه هولاکوخان نامزد اوست و دانه خواجه بایصال آن مثال مأمور گشته موکب همایون از آنجا نهضت نمود و در اثناء راه شاهزادگان و امراء احشام ذوالقدر و تراکمه کنار آب فرات را تاخته اسب و شتر و گوسفند بی نهایت اولجه کردند. ( حبیب السیر ج 2 ص 161 س 7 و بعد آن ). و رجوع به تاریخ ادبیات براون ج 4 ترجمه رشید یاسمی ص 41 و 62 شود.

ذوالقدر. [ ذُل ْ ق َ دَ] ( اِخ ) یعقوب خان. از امراء عصر شاه عباس ، که در سال 999 هَ. ق. دم از خودسری و نافرمانی میزد، و در یکی از قلاع فارس متحصن شده بود در همان سال ، شاه عباس برای تسخیر استخر فارس باطناً و رفع زحمت یعقوبخان ،و در ظاهر بعنوان شکار بکرمان حرکت کرده و در آن حدود یعقوب خان را بحضور طلبید. خان که از تحصن خود بتنگ آمده بود، مصلحت در فرمانبرداری و دفع مخالفت خویش دیده. چندتن را خدمت شاه فرستاد، و پیغام داد که اگر حکومت فارس را به او کاملاً واگذار نماید از قلعه درآمده و تشرف جوید. شاه با فرستاده او اظهار شفقت ومهربانی نموده و درباره یعقوبخان التفات فرمود و او متعهد شد که خان را بحضور بیاورد، لذا فرستاده برگشته خان را راضی و مایل گردانید که تشرف حاصل کند.
خان از قلعه درآمده و آنجا را بیک هزار نفر از معتمدین خود سپرد، و با اعزاز و جلال تمام بجانب شهر روانه گردید، و در بین راه که موکب شاهی در حرکت بود تشرف یافته و مورد توجّه ظاهری گردید، ولیکن او خود را بهیچوجه گناهکار نمیشمرد، و خیالات فاسد خویش را هنوز در سر داشت ، و تا سه روز ملازم حضور بوده وبا شوکت و احتشام در دولتخانه شاهی آمد و شد مینمود، و گاهگاه از او حرفهای پوچ و بیهوده بروز میکرد. از همه بدتر اینکه قلعه را نگاهداشته و بتصرف نمیداد. علاوه بر این او مست نخوت و غرور بوده ، حتی روزی باوزیر ( اعتمادالدوله ) در خلوتخانه شاهی به تلخی و تندی رفتار نموده و حساب داد و ستد دولتی را که در آن موقع در آنجا شده بود میخواست وزیر در پاسخ چنین گفته بود: «هرگاه اشاره همایون شود در یک آن این حساب خاطرنشان تو خواهد شد» در آن روز از طرف شاه دستور داده شده بود که بی اجازه کسی را به خلوتخانه راه ندهند. یعقوب خان با این وضع کافرنعمتی و خیانت و نافرمانی ، آتش غضب شاه را درباره خود شعله ور نموده و به حسین خان قاجار که از امرای مقرب و صاحب اختیار دربار بود اشاره بقتل وی گردید. حسین خان به وی درآویخته ، اول او اندیشه شوخی کرد وبعد از آنکه تندی و دشنام حسین خان را دید بنای عجز و لابه را گذاشته ، حسین خان دست او را بسته در برابر آفتاب نگاهداشت ، در دنبال آن چندتن از مفسدین و همدستان ذوالقدر را یکی یکی بجلو آورده و بغلامان امر میشد که بَدَن آنان را پاره پاره کنند و بدنهای ایشان را برای عبرت دیگران به دار بیاویزند، از آن طرف در بیرون خلوتخانه کسی از این پیش آمد خبردار نبود، مردم چنین می اندیشیدند که شاه با خاصّان خود در خلوتخانه بساط عیش و عشرت چیده ، ولیکن هنگامی که بَدَن کشتگان را بالای دار دیدند، آن وقت فهمیدند که گزارش از چه قرار بوده ، و بحقیقت کار آگاه گردیدند. اما در آن روز یعقوب خان را نکشته و برای پُرسشهای لازمه نگاهداشتند، سپس او در سیاه چال ، یا چاهی که خود برای عدّه ای از بی گناهان کنده بود محبوس گردید، و مصداق : من حفر بئراً لأخیه فقد وقع فیه ، درباره او بعمل آمد و در این ضمن از او نوشته گرفته و بقلعه فرستادند تا معتمدین او قلعه را تسلیم دارند ولی اهل قلعه بنوشته او عمل نکرده و از تسلیم قلعه خودداری کردند، سپس چند روزی به مخالفت باقی مانده و پایداری بخرج دادند.

ذوالقدر. [ ] (اِخ ) نام قبیله ای است و در شرح احوال تیمور گورکان نام آن قبیله آمده است . صاحب حبیب السیر در وقایع سال 803 می آورد: روز شنبه ٔ چهارم شعبان موافق اوائل ئیلان ئیل رایت مراجعت برافراشت [ تیمور از دمشق ] و در غوطه نزول اجلال اتفاق افتاده اشارت علّیه صدور یافت که منشیان آستان سلطنت آشیان باسم امیرزاده محمدسلطان که در سرحد مغولستان بود نشانی نویسند،مضمون آنکه خدایداد حسینی و بردی بیگ ساربوغا را بمحافظت آن سرحد بازداشته متوجه درگاه عالم پناه گردد که ایالت تختگاه هولاکوخان نامزد اوست و دانه خواجه بایصال آن مثال مأمور گشته موکب همایون از آنجا نهضت نمود و در اثناء راه شاهزادگان و امراء احشام ذوالقدر و تراکمه کنار آب فرات را تاخته اسب و شتر و گوسفند بی نهایت اولجه کردند. (حبیب السیر ج 2 ص 161 س 7 و بعد آن ). و رجوع به تاریخ ادبیات براون ج 4 ترجمه ٔ رشید یاسمی ص 41 و 62 شود.


ذوالقدر. [ ] (اِخ ) نام قریه ای در 538 هزارگزی طهران میان کتانو و جرغول . و آنجا ایستگاه راه آهن است .


ذوالقدر. [ ] (اِخ ) یکی از ایلات هفتگانه ٔ ترک ، در سپاه صفویّه . رجوع به استاجلو شود.


ذوالقدر. [ ذُل ْ ق َ دَ ] (اِخ ) زین الدین قرجه . او در اوّل رئیس قبیله ای از تراکمه بود و در 780 هَ . ق . ابتدا مرعش و سپس البستان را مسخر کرد و در787 درگذشت . و مؤسس حکمرانان ذوالقدریه او باشد. رجوع به ذوالقدریة شود.


ذوالقدر. [ ذُل ْ ق َ دَ] (اِخ ) یعقوب خان . از امراء عصر شاه عباس ، که در سال 999 هَ . ق . دم از خودسری و نافرمانی میزد، و در یکی از قلاع فارس متحصن شده بود در همان سال ، شاه عباس برای تسخیر استخر فارس باطناً و رفع زحمت یعقوبخان ،و در ظاهر بعنوان شکار بکرمان حرکت کرده و در آن حدود یعقوب خان را بحضور طلبید. خان که از تحصن خود بتنگ آمده بود، مصلحت در فرمانبرداری و دفع مخالفت خویش دیده . چندتن را خدمت شاه فرستاد، و پیغام داد که اگر حکومت فارس را به او کاملاً واگذار نماید از قلعه درآمده و تشرف جوید. شاه با فرستاده ٔ او اظهار شفقت ومهربانی نموده و درباره ٔ یعقوبخان التفات فرمود و او متعهد شد که خان را بحضور بیاورد، لذا فرستاده برگشته خان را راضی و مایل گردانید که تشرف حاصل کند.
خان از قلعه درآمده و آنجا را بیک هزار نفر از معتمدین خود سپرد، و با اعزاز و جلال تمام بجانب شهر روانه گردید، و در بین راه که موکب شاهی در حرکت بود تشرف یافته و مورد توجّه ظاهری گردید، ولیکن او خود را بهیچوجه گناهکار نمیشمرد، و خیالات فاسد خویش را هنوز در سر داشت ، و تا سه روز ملازم حضور بوده وبا شوکت و احتشام در دولتخانه ٔ شاهی آمد و شد مینمود، و گاهگاه از او حرفهای پوچ و بیهوده بروز میکرد. از همه بدتر اینکه قلعه را نگاهداشته و بتصرف نمیداد. علاوه بر این او مست نخوت و غرور بوده ، حتی روزی باوزیر (اعتمادالدوله ) در خلوتخانه ٔ شاهی به تلخی و تندی رفتار نموده و حساب داد و ستد دولتی را که در آن موقع در آنجا شده بود میخواست وزیر در پاسخ چنین گفته بود: «هرگاه اشاره ٔ همایون شود در یک آن این حساب خاطرنشان تو خواهد شد» در آن روز از طرف شاه دستور داده شده بود که بی اجازه کسی را به خلوتخانه راه ندهند. یعقوب خان با این وضع کافرنعمتی و خیانت و نافرمانی ، آتش غضب شاه را درباره ٔ خود شعله ور نموده و به حسین خان قاجار که از امرای مقرب و صاحب اختیار دربار بود اشاره بقتل وی گردید. حسین خان به وی درآویخته ، اول او اندیشه ٔ شوخی کرد وبعد از آنکه تندی و دشنام حسین خان را دید بنای عجز و لابه را گذاشته ، حسین خان دست او را بسته در برابر آفتاب نگاهداشت ، در دنبال آن چندتن از مفسدین و همدستان ذوالقدر را یکی یکی بجلو آورده و بغلامان امر میشد که بَدَن آنان را پاره پاره کنند و بدنهای ایشان را برای عبرت دیگران به دار بیاویزند، از آن طرف در بیرون خلوتخانه کسی از این پیش آمد خبردار نبود، مردم چنین می اندیشیدند که شاه با خاصّان خود در خلوتخانه بساط عیش و عشرت چیده ، ولیکن هنگامی که بَدَن کشتگان را بالای دار دیدند، آن وقت فهمیدند که گزارش از چه قرار بوده ، و بحقیقت کار آگاه گردیدند. اما در آن روز یعقوب خان را نکشته و برای پُرسشهای لازمه نگاهداشتند، سپس او در سیاه چال ، یا چاهی که خود برای عدّه ای از بی گناهان کنده بود محبوس گردید، و مصداق : من حفر بئراً لأخیه فقد وقع فیه ، درباره ٔ او بعمل آمد و در این ضمن از او نوشته گرفته و بقلعه فرستادند تا معتمدین او قلعه را تسلیم دارند ولی اهل قلعه بنوشته ٔ او عمل نکرده و از تسلیم قلعه خودداری کردند، سپس چند روزی به مخالفت باقی مانده و پایداری بخرج دادند.
حسین خان هر روزه دستور میداد یعقوب خان را از چاه درآورده وراث کسانی که او آنها را کشته بود در برابر وی حاضر نموده و آنان به وی صدمه و آزارمیرساندند، حتی او را در چاه نگونسار کرده انواع و اقسام اذیّت میکردند و او فریاد و فغان میکرد. پس ازچند روز اذیّت و آزار، او را به پیران و رجال خاندان ذوالقدر که در قتل او شتاب داشتند سپرده و بقتل رسانیدند. در این اثنا قلعه ٔ او هم بتصرف سپاهیان دولتی درآمد.
(زندگانی شاه عباس کبیرص 6، 5، 64).


فرهنگ عمید

۱. صاحب قدر.
۲. دارای حرمت و وقار.
۳. دارای قوه و طاقت.

دانشنامه عمومی

ذوالقدر (ازنا)، روستایی از توابع بخش مرکزی شهرستان ازنا در استان لرستان ایران است.
این روستا در دهستان پاچه لک غربی قرار دارد و براساس سرشماری مرکز آمار ایران در سال ۱۳۸۵، جمعیت آن زیر سه خانوار بوده است.

دانشنامه آزاد فارسی

ذُوالْقَدْر
از قبایل بزرگ ترک در آناتولی و ایران، ساکن نواحی مرعش، ملطیه، یوزقات و البستان در آناتولی و نواحی فارس و زنجان در ایران. گروه هایی از این قبیله در قراباغ و اطراف گنجه سکونت داشتند. این قبیله متشکل از صدها طایفه و تیره بود که فقط نام تعدادی از آن ها باقی مانده است. تعداد ذوالقدرهای مرعش و البستان را در عهد صفویه بالغ بر ۸۰هزار خانوار نوشته اند. دولت ذوالقدریۀ مرعش و البستان که از ۷۳۸ تا ۹۲۸ق دوام یافت به دست قراجه بیگ ذوالقدر تأسیس شد. آخرین سلطان ذوالقدر، علاء الدولۀ ذوالقدر بود که در جریان جنگ با قوای سلطان سلیم عثمانی کشته شد (۹۲۱ق) و برادرزاده اش علی بیگ شهسواراوغلی که در رقابت با عموی خود به دولت عثمانی پیوسته بود، از طرف سلطان سلیم به حکومت ذوالقدریه منصوب شد. سلطان سلیمان قانونی در ۹۲۷/۹۲۸ق او و همۀ پسرانش را اعدام کرد و بدین ترتیب قلمرو ذوالقدریه ضمیمۀ خاک عثمانی شد. گروهی از ذوالقدرهای شیعه در آغاز برآمدن دولت صفویه به ایران رفتند و همراه با دیگر قبایل معروف ترک اتحادیۀ قزلباش را تشکیل دادند و گروهی دیگر نیز بعد از قتل علاء الدوله و انقراض دولت مستقل ذوالقدریه به ایران مهاجرت کردند و به قزلباشان پیوستند. خوانین ذوالقدر تا عهد شاه عباس از جمله اعیان و بزرگان دولت صفوی به شمار می آمدند. بسیاری از ذوالقدران پس از مهاجرت به ایران در فارس ساکن شدند و شاه اسماعیل حکومت فارس را به خوانین ذوالقدر واگذار کرد. امارت ذوالقدران فارس تا اوایل سلطنت شاه عباس، نزدیک به یک قرن دوام داشت و پس از واگذاری امارت فارس به فرهادخان قرامانلو و سپس الله وردی خان در ۱۰۰۴ق، امارت خوانین ذوالقدر به حکومت جهرم محدود شد. در ۱۲۶۷ق، حکومت موروثی خوانین ذوالقدر جهرم لغو شد و ادارۀ آن سامان در اختیار حاکم فارس و عمال منصوب او قرار گرفت.

پیشنهاد کاربران

ذوالقدر یک فامیلیه عربی است که به معنای دارای قدر و منزلت است

نام یکی از طوایف قوم لر بود
که در منابع تاریخی از آن نام برده شده
( ( الوار ذوالقدر :آلوار ذوالقدر ::لر های ذوالقدر ) )
ولی امروزه از این طایفه جز نام چیزی نمانده


کلمات دیگر: