کلمه جو
صفحه اصلی

صبیح


مترادف صبیح : پریچهر، جمیل، خوبرو، خوشگل، زیبا، قشنگ

متضاد صبیح : ملیح

فارسی به انگلیسی

fair, handsome


فرهنگ اسم ها

اسم: صبیح (پسر) (عربی) (تلفظ: sabih) (فارسی: صَبيح) (انگلیسی: sabih)
معنی: خندان و خوشحال، ( به مجاز ) زیبا و شاد

(تلفظ: sabih) (عربی) (در قدیم) (به مجاز) زیبا و شاد ؛ خندان و خوشحال .


مترادف و متضاد

پریچهر، جمیل، خوبرو، خوشگل، زیبا، قشنگ ≠ ملیح


فرهنگ فارسی

سفیدچهره، خوبرو، زیباروی، خوشگل، صاحب جمال، صبیح المنظر: خوبرو، خوشرو، صبیح الوجه: خوشرو، زیباروی
( صفت ) خوبرو و سفید چهره مقابل ملیح . یا وجه صبیح . روی نیکو .
وی از صحابه و آزاد کرده حویطب بن عبدالعزیز و جد مادری محمد بن اسحاق است

فرهنگ معین

(صَ ) [ ع . ] (ص . ) خوبرو و سفید چهره .

لغت نامه دهخدا

صبیح . [ ص َ ] (اِخ ) ابن قاسم کوفی مکنی به ابوالجهم . تابعی است .


صبیح . [ ص َ ] (اِخ ) مکنی به ابواحمد. تابعی است .


صبیح . [ ص َ ] (اِخ ) وی یکی از متأخران شعرای عثمانی و از مردم استانبول و از کتاب گمرک غلطه است و به سال 1198 هَ . ق . درگذشت . غزلیات و قصائد و تواریخ جامع و دیوان مرتبی دارد. (قاموس الاعلام ترکی ).


صبیح. [ ص َ ] ( ع ص ) خوبرو و سفیدرنگ. ضد ملیح که سبزه رنگ و نمکین باشد. ( غیاث اللغات ). خوبرو. ( دهار ). صاحب جمال. ( منتهی الارب ). جمیل. زیباروی. وضی ءالوجه. خوبروی. خوشگل : وجه صبیح ؛ روئی نیکو. ( مهذب الاسماء ).

صبیح. [ ص َ ] ( اِخ ) وی یکی از متأخران شعرای عثمانی و از مردم استانبول و از کتاب گمرک غلطه است و به سال 1198 هَ. ق. درگذشت. غزلیات و قصائد و تواریخ جامع و دیوان مرتبی دارد. ( قاموس الاعلام ترکی ).

صبیح. [ ص َ ] ( اِخ ) وی از صحابه و آزادکرده حویطب بن عبدالعزیز و جد مادری محمدبن اسحاق است وآیه شریفه ٔ: «والذین یبتغون الکتاب مماملکت ایمانکم فکاتبوهم ان علمتم فیهم خیرا» ( قرآن 33/24 ) درباره او نازل شده است. ( قاموس الاعلام ترکی ).

صبیح. [ ص َ ] ( اِخ ) وی از اصحاب پیغمبر و آزادکرده سعیدبن العاص اموی است. او هنگام تدارک سفر بدر بیمار شد و پیغمبرابوسلمةبن عبدالاسد را فرمود که بر شتر او نشست و درغزوات دیگر خود وی حاضر بود. ( قاموس الاعلام ترکی ).

صبیح. [ ص َ ] ( اِخ ) وی یکی از اصحاب پیغمبر و آزادکرده ام المؤمنین ام سلمة و راوی حدیث مشهور: «انا حرب لمن حاربکم و سلم لمن سالکم » درباره علی و فاطمه و حسن و حسین است. از وی حفید او ابراهیم از فرزند او عبدالرحمان روایت کند. ( قاموس الاعلام ترکی ).

صبیح. [ ص َ ] ( اِخ ) ابن المحرث مکنی به ابومریم الحنفی. صحابی است.

صبیح. [ ص َ ] ( اِخ ) ابن قاسم کوفی مکنی به ابوالجهم. تابعی است.

صبیح. [ ص َ ] ( اِخ ) مکنی به ابواحمد. تابعی است.

صبیح. [ص َ ] ( اِخ ) مکنی به ابوالوسیم. تابعی و محدث است.

صبیح . [ ص َ ] (اِخ ) ابن المحرث مکنی به ابومریم الحنفی . صحابی است .


صبیح . [ ص َ ] (اِخ ) وی از اصحاب پیغمبر و آزادکرده ٔ سعیدبن العاص اموی است . او هنگام تدارک سفر بدر بیمار شد و پیغمبرابوسلمةبن عبدالاسد را فرمود که بر شتر او نشست و درغزوات دیگر خود وی حاضر بود. (قاموس الاعلام ترکی ).


صبیح . [ ص َ ] (اِخ ) وی از صحابه و آزادکرده ٔ حویطب بن عبدالعزیز و جد مادری محمدبن اسحاق است وآیه ٔ شریفه ٔ: «والذین یبتغون الکتاب مماملکت ایمانکم فکاتبوهم ان علمتم فیهم خیرا» (قرآن 33/24) درباره ٔ او نازل شده است . (قاموس الاعلام ترکی ).


صبیح . [ ص َ ] (اِخ ) وی یکی از اصحاب پیغمبر و آزادکرده ٔ ام المؤمنین ام سلمة و راوی حدیث مشهور: «انا حرب لمن حاربکم و سلم لمن سالکم » درباره ٔ علی و فاطمه و حسن و حسین است . از وی حفید او ابراهیم از فرزند او عبدالرحمان روایت کند. (قاموس الاعلام ترکی ).


صبیح . [ ص َ ] (ع ص ) خوبرو و سفیدرنگ . ضد ملیح که سبزه رنگ و نمکین باشد. (غیاث اللغات ). خوبرو. (دهار). صاحب جمال . (منتهی الارب ). جمیل . زیباروی . وضی ءالوجه . خوبروی . خوشگل : وجه صبیح ؛ روئی نیکو. (مهذب الاسماء).


صبیح . [ص َ ] (اِخ ) مکنی به ابوالوسیم . تابعی و محدث است .


فرهنگ عمید

۱. سفیدچهره.
۲. خوب رو، زیباروی، خوشگل، صاحب جمال.

جدول کلمات

خوشگل, زیبارو


کلمات دیگر: