صفار
فارسی به انگلیسی
عربی به فارسی
مسگر
فرهنگ اسم ها
معنی: رویگر، نام سلسله ای در ایران که سر سلسله آن یعقوب پسر لیث است
فرهنگ فارسی
( صفت ) ۱ - رویگر . ۲ - روی فروش .
لیث بن معدل
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
صفار. [ ص ِ ] (ع اِ) ج ِ صُفارة. رجوع به صفارة شود. || آنچه در بن دندان ستور باقی بماند ازکاه و جز آن . (منتهی الارب ). و رجوع به صُفار شود.
صفار. [ ص َ ] ( ع اِ ) گیاه بهمی خشک. ( منتهی الارب ). و رجوع به صُفار شود.
صفار. [ ص ُ ] ( ع اِ ) مار شکم و کرم آن. ( منتهی الارب ). ماری است در شکم که به دنده ها چسبد و بهنگام گرسنگی آن را بگزد و گویند جانور دیگری است که دنده ها و استخوانهای پهلو را که سوی شکم است می گزد و گفته اند کرمی است در شکم. ( اقرب الموارد ). || زردآب شکم. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || کنه. ( منتهی الارب ). || آنچه در بن دندان ستور باقی بماند از کاه و جز آن. ( منتهی الارب ). و رجوع به صِفار شود. || کرمکی که در سم ستور و سپل شتران پیدا شود. ( منتهی الارب ). دویبة تکون فی الحوافر و المناسم. ( اقرب الموارد ). || گیاه بهمی خشک. ( منتهی الارب ). و رجوع به صَفار شود. || بانگ و فریاد. ( منتهی الارب ). الصفیر. ( اقرب الموارد ). || زردی که بر لون و پوست برآید. ( اقرب الموارد ). زریر. ( مهذب الاسماء ). زردی که بر بشره افتد و آن مرضی است. یرقان. || آسه گندم. ( مهذب الاسماء ). وقع فی البرّ الصفار، هو صفرة تقع فیه قبل أن یسمن و سمنه ان یمتلی حبه. ( اقرب الموارد ).
صفار. [ ص َف ْ فا ] ( ع ص ) روی گر. ( منتهی الارب ) ( مهذب الاسماء ). || روی فروش. ( مهذب الاسماء ). ج ، صفارون. || مسگر، و در الانساب سمعانی ضبط این کلمه را به ضم صاد نوشته است و گوید یقال لمن یبیع الاوانی الصفریة. ( الانساب ورق 353 الف ).
صفار. [ ص َف ْ فا ] ( اِخ ) پشته ای است. ( معجم البلدان ).
صفار. [ ص َف ْ فا ] ( اِخ ) آقای سعید نفیسی نوشته اند: از شاعرانی است که در تذکره ها نام اونیست و تنها در فرهنگها اشعار او را بشاهد لغات آورده اند و چون در فرهنگ اسدی هم نام او هست پیداست که در قرن چهارم بوده و اشعاری که از او در فرهنگ ها آمده بدین گونه است : در لغت سارنج که مرغکی کوچک است :
تو کودک خرد و من چنان سارنجم
جانم ببری همی ندانی رنجم.
در کلمه ستیر که واحد وزنی بوده است هر یک هفت درم سنگ :
یارب چه جهانست این یارب چه جهان
شادی به ستیر بخشد و غم به قپان.
در لغت تاخ که نام درختی است :
عشق آتش تیز و هیزم تاخ منم
گر عشق بماند این چنین وای تنم.
صفار. [ ص َ ] (ع اِ) گیاه بهمی خشک . (منتهی الارب ). و رجوع به صُفار شود.
صفار. [ ص َف ْ فا ] (اِخ ) آقای سعید نفیسی نوشته اند: از شاعرانی است که در تذکره ها نام اونیست و تنها در فرهنگها اشعار او را بشاهد لغات آورده اند و چون در فرهنگ اسدی هم نام او هست پیداست که در قرن چهارم بوده و اشعاری که از او در فرهنگ ها آمده بدین گونه است : در لغت سارنج که مرغکی کوچک است :
تو کودک خرد و من چنان سارنجم
جانم ببری همی ندانی رنجم .
در کلمه ٔ ستیر که واحد وزنی بوده است هر یک هفت درم سنگ :
یارب چه جهانست این یارب چه جهان
شادی به ستیر بخشد و غم به قپان .
در لغت تاخ که نام درختی است :
عشق آتش تیز و هیزم تاخ منم
گر عشق بماند این چنین وای تنم .
و چون هر سه بیت به وزن رباعی است پیداست که وی به رباعی سرودن بیشتر مایل بوده است . (احوال و اشعار رودکی ص 1220).
صفار. [ ص َف ْ فا ] (اِخ ) احمدبن محمدبن عبداﷲبن یوسف ، رجوع به احمدبن محمدبن عبداﷲ یوسف ... شود.
اذا زرتکم لاقیت اهلاً و مرحبا
و ان غبت حولاً لااری منکم رسلا
و ان جئت لم اعدم الا قد جفوتنا
وقد کنت زوّاراً فما بالنا نقلی
افی الحق ان ارضی بذلک منکم
بل الضیم ان ارضی بذا منکم فعلا...
(معجم الادبا چ دارالمأمون ج 7 ص 33-36).
و رجوع به ریحانة الادب ج 2 ص 483 شود. صاحب کشف الظنون گوید او را جزئی است در حدیث . (کشف الظنون چ دوم ستون 588 ج 1 ذیل کلمه ٔ جزء).
صفار. [ ص َف ْ فا ] (اِخ ) پشته ای است . (معجم البلدان ).
صفار. [ ص َف ْ فا ] (اِخ ) لیث بن معدل . رجوع به صفاریان و رجوع به لیث شود.
صفار. [ ص َف ْ فا ] (اِخ ) محمدبن احمد مؤدب . مؤلف محاسن اصفهان وی را از شعرای معاصر خود شمرده است که بتازی شعر می سروده اند. (محاسن اصفهان ص 34).
صفار. [ ص َف ْ فا ] (اِخ )ابراهیم بن اسماعیل بن احمد مکنی به ابواسحاق . وی به سال 534 درگذشت . او راست : صک الجنة. (کشف الظنون ).
صفار. [ ص َف ْ فا ] (ع ص ) روی گر. (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء). || روی فروش . (مهذب الاسماء). ج ، صفارون . || مسگر، و در الانساب سمعانی ضبط این کلمه را به ضم صاد نوشته است و گوید یقال لمن یبیع الاوانی الصفریة. (الانساب ورق 353 الف ).
صفار. [ ص ُ ] (ع اِ) مار شکم و کرم آن . (منتهی الارب ). ماری است در شکم که به دنده ها چسبد و بهنگام گرسنگی آن را بگزد و گویند جانور دیگری است که دنده ها و استخوانهای پهلو را که سوی شکم است می گزد و گفته اند کرمی است در شکم . (اقرب الموارد). || زردآب شکم . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || کنه . (منتهی الارب ). || آنچه در بن دندان ستور باقی بماند از کاه و جز آن . (منتهی الارب ). و رجوع به صِفار شود. || کرمکی که در سم ستور و سپل شتران پیدا شود. (منتهی الارب ). دویبة تکون فی الحوافر و المناسم . (اقرب الموارد). || گیاه بهمی خشک . (منتهی الارب ). و رجوع به صَفار شود. || بانگ و فریاد. (منتهی الارب ). الصفیر. (اقرب الموارد). || زردی که بر لون و پوست برآید. (اقرب الموارد). زریر. (مهذب الاسماء). زردی که بر بشره افتد و آن مرضی است . یرقان . || آسه ٔ گندم . (مهذب الاسماء). وقع فی البرّ الصفار، هو صفرة تقع فیه قبل أن یسمن و سمنه ان یمتلی ٔ حبه . (اقرب الموارد).
صفار. [ صَف ْ فا ] (اِخ ) بلخی حنفی مکنی به ابوالقاسم . او راست : الملتقط فی الفتاوی الحنفیه وی به سال 336 هَ . ق . درگذشت . (کشف الظنون ).
فرهنگ عمید
دانشنامه اسلامی
...