کلمه جو
صفحه اصلی

زاهر

فرهنگ اسم ها

اسم: زاهر (پسر) (عربی) (تلفظ: zāher) (فارسی: زاهر) (انگلیسی: zaher)
معنی: درخشان، روشن، تابان، ( به مجاز ) دارای تشخیص، ممتاز، عربی درخشان

(تلفظ: zāher) (عربی) (در قدیم) درخشان ، روشن ، تابان ؛ (به مجاز) دارای تشخیص ، ممتاز .


فرهنگ فارسی

تابان، درخشان، رنگ روشن ودرخشان
( صفت ) ۱ - روشن صاف درخشان نورانی منور . یا احمر زاهر سرخ پر رنگ . ۲ - گیاهی که زیبایی درخشان دارد . ۳ - گیاه خرم .
برکه ایست میان مکه و تنعیم

فرهنگ معین

(هِ ) [ ع . ] (ص . ) روشن و صاف ، درخشان .

لغت نامه دهخدا

زاهر. [ هَِ ] ( ع ص ) رنگ درخشان و صاف. ( المنجد ). روشن و صاف. ( فرهنگ نظام ). روشن و بلند. ( آنندراج ). تابان. درخشان و روشن. نورانی. منور. ( ناظم الاطباء ) :
بر خوان تست گرده مرسومی
چون قرص آفتاب فلک ، زاهر.
سوزنی.
عنصر زاهرش گوهری از معدن عدن. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 247 ).
|| سفید بسیار روشن. از زُهره بمعنی سفیدی یا سفیدی درخشان. و گفته شده است که درخشندگی هر رنگ را زهره گویند. ( تاج العروس ). و رجوع به قطر المحیط و مشعشع شود. || گیاه زیبا. ( اقرب الموارد ). گیاهی که زیبایی درخشان دارد. ( تاج العروس ). || گیاه خرم :
هر که شب ساهر شودپژمرده گردد نیم روز
وین گل پژمرده چون ساهر شود زاهر شود.
منوچهری.
و رجوع به رائع شود.
|| احمر زاهر؛ سرخ پررنگ ؛ ای شدید الحمرة. ( تاج العروس ) ( قطر المحیط ). نیک سرخ. ( منتهی الارب ). || مرد که دارای رنگ درخشان باشد. ( تاج العروس ). رنگ درخشان مردان. ( اقرب الموارد ). و رجوع به اقمر شود.

زاهر. [ هَِ ] ( اِخ ) برکه ای است میان مکه و تنعیم. ( منتهی الارب ) ( قاموس ). قطبی گوید: این همان وادی است که اکنون جوخی نام دارد. و سخاوی در شرح عراقیه گوید: موضعی که اکنون فخ نام دارد همان وادی زاهر است. ( تاج العروس ). یاقوت آرد: شبیکه منزلی است میان مکه و زاهر از راه تنعیم. ( از معجم البلدان ، شبیکه ).

زاهر. [ هَِ ] ( اِخ ) ابن احمدبن ابی مغانم ثقفی اصبهانی محدث متوفی در 607 هَ. ق. از محمدبن علی بن ابوذر و سعیدبن ابوالرجا و زاهربن طاهر و جمعی دیگر استماع حدیث کرد و حضوراً ( بحضور در مجلس ) از جعفربن عبداﷲ ثقفی روایت دارد. ( از شذرات الذهب ج 5 ص 25 ).

زاهر. [ هَِ ] ( اِخ ) ابن احمد حلیمی محدث است. وی از ابوتمیم کامل بن ابراهیم خندقی جرجانی روایت دارد. ( از معجم البلدان ، خندق ).

زاهر. [ هَِ ] ( اِخ ) ابوعلی سرخسی ، ابن احمد فقیه سرخس. ( تاج العروس ). یاقوت آرد: امام ابوعلی زاهربن احمدبن محمدبن عیسی سرخسی ازقدمای عالمان سرخس و فقیه و محدث و شیخ عصر خود در خراسان است. وی فقه را از ابواسحاق مروزی و علم قرائت قرآن را از ابوبکربن مجاهد و ادب را از ابوبکر انباری فرا گرفت و حدیث را از ابولبید محمدبن ادریس و اقران وی در خراسان و عراق ، مانند ابوالقاسم بغوی ، ابن صاعد و دیگران شنید و در 96سالگی بسال 389 وفات یافت. ( از معجم البلدان ، سرخس ). سیوطی آرد: زاهد سرخسی شیخ شافعیه در روزگار خلافت القادرباﷲ متوفی در 422 درگذشت. ( از تاریخ الخلفاء ص 275 ). در اسماء المؤلفین آمده : زاهربن محمدبن احمدبن عیسی سرخسی فقیه شافعی و شیخ خراسان در 389 هَ. ق. وفات یافت. او راست : العوالی در حدیث. ( از اسماء المؤلفین ج 1 ص 372 ).

زاهر. [ هَِ ] (اِخ ) ابن احمد حلیمی محدث است . وی از ابوتمیم کامل بن ابراهیم خندقی جرجانی روایت دارد. (از معجم البلدان ، خندق ).


زاهر. [ هَِ ] (اِخ ) ابن احمدبن ابی مغانم ثقفی اصبهانی محدث متوفی در 607 هَ . ق . از محمدبن علی بن ابوذر و سعیدبن ابوالرجا و زاهربن طاهر و جمعی دیگر استماع حدیث کرد و حضوراً (بحضور در مجلس ) از جعفربن عبداﷲ ثقفی روایت دارد. (از شذرات الذهب ج 5 ص 25).


زاهر. [ هَِ ] (اِخ ) ابوعلی سرخسی ، ابن احمد فقیه سرخس . (تاج العروس ). یاقوت آرد: امام ابوعلی زاهربن احمدبن محمدبن عیسی سرخسی ازقدمای عالمان سرخس و فقیه و محدث و شیخ عصر خود در خراسان است . وی فقه را از ابواسحاق مروزی و علم قرائت قرآن را از ابوبکربن مجاهد و ادب را از ابوبکر انباری فرا گرفت و حدیث را از ابولبید محمدبن ادریس و اقران وی در خراسان و عراق ، مانند ابوالقاسم بغوی ، ابن صاعد و دیگران شنید و در 96سالگی بسال 389 وفات یافت . (از معجم البلدان ، سرخس ). سیوطی آرد: زاهد سرخسی شیخ شافعیه در روزگار خلافت القادرباﷲ متوفی در 422 درگذشت . (از تاریخ الخلفاء ص 275). در اسماء المؤلفین آمده : زاهربن محمدبن احمدبن عیسی سرخسی فقیه شافعی و شیخ خراسان در 389 هَ . ق . وفات یافت . او راست : العوالی در حدیث . (از اسماء المؤلفین ج 1 ص 372).


زاهر. [ هَِ ] (اِخ ) برکه ای است میان مکه و تنعیم . (منتهی الارب ) (قاموس ). قطبی گوید: این همان وادی است که اکنون جوخی نام دارد. و سخاوی در شرح عراقیه گوید: موضعی که اکنون فخ نام دارد همان وادی زاهر است . (تاج العروس ). یاقوت آرد: شبیکه منزلی است میان مکه و زاهر از راه تنعیم . (از معجم البلدان ، شبیکه ).


زاهر. [هَِ ] (اِخ ) ابن محمدبن فقیه زاهری مکنی به ابی العباس محدث است . احمدبن محمدبن اسماعیل بشاری خرجردی ازوی نقل حدیث کرده است . (از معجم البلدان ، خرجرد).


زاهر. [ هَِ ] (ع ص ) رنگ درخشان و صاف . (المنجد). روشن و صاف . (فرهنگ نظام ). روشن و بلند. (آنندراج ). تابان . درخشان و روشن . نورانی . منور. (ناظم الاطباء) :
بر خوان تست گرده ٔ مرسومی
چون قرص آفتاب فلک ، زاهر.

سوزنی .


عنصر زاهرش گوهری از معدن عدن . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 247).
|| سفید بسیار روشن . از زُهره بمعنی سفیدی یا سفیدی درخشان . و گفته شده است که درخشندگی هر رنگ را زهره گویند. (تاج العروس ). و رجوع به قطر المحیط و مشعشع شود. || گیاه زیبا. (اقرب الموارد). گیاهی که زیبایی درخشان دارد. (تاج العروس ). || گیاه خرم :
هر که شب ساهر شودپژمرده گردد نیم روز
وین گل پژمرده چون ساهر شود زاهر شود.

منوچهری .


و رجوع به رائع شود.
|| احمر زاهر؛ سرخ پررنگ ؛ ای شدید الحمرة. (تاج العروس ) (قطر المحیط). نیک سرخ . (منتهی الارب ). || مرد که دارای رنگ درخشان باشد. (تاج العروس ). رنگ درخشان مردان . (اقرب الموارد). و رجوع به اقمر شود.

زاهر. [ هَِ ] (اِخ ) ابن رستم مکنی به ابوشجاع . رجوع به اصفهانی شود.


زاهر. [ هَِ ] (اِخ ) ابن طاهر شحامی فرزند محمدبن ابوالقاسم نیشابوری محدث متوفی در 533 هَ . ق . و کتاب تحفة عیدالفطر را تصنیف کرده است . (از اسماء المؤلفین ج 1 ص 372). و رجوع به لسان المیزان و شذرات الذهب ج 4 ص 180 و الاصابة شود.


زاهر. [ هَِ ] (اِخ ) ابن عبداﷲبن مالک یکی از مردان جنگی واقعه ٔ یوم السلی (از ایام معروف حروب قیس در جاهلیت است ). رجوع به العقد الفرید چ عریان ج 6 ص 60 شود.


زاهر. [ هَِ ] (اِخ ) ابن معبدبن عبداﷲبن هشام التیمی مکنی به ابوعقیل از کسانی است که درک صحبت [حضرت رسول ص ] کرده و از ابن عمروبن زبیر روایت دارد، وعمروبن زبیر از وی روایت کند. وی عمری دراز کرد و در اسکندریه بسال 135 هَ . ق . درگذشت . و گفته شده است که زاهر از ابدال بوده است . (حسن المحاضرة فی تاریخ مصر و القاهره ص 118).


زاهر. [ هَِ ] (اِخ ) داود معروف به الملک الظاهر مکنی به ابوسلیمان و ملقب به محیی الدین ، فرزند پادشاه مجاهد، اسدالدین شیرکوه (صاحب حمص ) ابن ناصرالدین . وی مردی دیندار بود و بنماز جماعت حاضر میشد و اجازه ای از مؤید طوسی و زینب شعریه دارد. (از الدارس فی تاریخ المدارس ج 1 ص 582).


زاهر. [ هَِ ] (اِخ ) محمدبن عمر بلخی مکنی به ابوعلی شاعر است و در کودکی از وطن خویش [بلخ ] دور شد و به عراق و شام سفر کرد و بتقلید گروهی از شاعران که لقبی خاص مانند ناجم ، ناشی ، نامی ، زاهی ، طالع و طاهر اتخاذ کرده اند، خود را زاهر ملقب ساخت . سپس به خراسان بازگشت و در نیشابور اقامت جست . وی شعر بسیار میگفت وبدان ارتزاق میکرد. از جمله ٔ اشعار وی این دو بیت است که منسوب به ابوالحسن علی غزنوی است اما من از زبان خود او شنیدم و وی آنها را انشاء خویش میدانست :
اقول و قد فارقت بغداد مکرها
سلام علی عهد العطیفة و الکرخ
هوائی و رائی و المسیر خلافه
فقلبی الی کرخ و وجهی الی بلخ .

(از یتیمة الدهر ج 4 ص 296).



زاهر.[ هَِ ] (اِخ ) ابن حزام اشجعی صحابی است . (منتهی الارب ) (تاج العروس ). ابن حجر گوید: زاهربن حرام (با راء) اصح است و من خود نیز در تاریخ بخاری بهمین ضبط دیده ام . (تاج العروس ). در قاموس الاعلام ترکی آمده : زاهربن حزام اشجعی از اصحاب رسول اﷲ (ص ) بود و در جنگ بدر حضور داشت . وی از طرف اهل بادیه هدایا و تحف ، به حضرت رسول میبرد و مورد ملاطفت آن حضرت قرار میگرفت .


فرهنگ عمید

۱. تابان، درخشان.
۲. [مجاز] دارای امتیاز و تشخیص.

جدول کلمات

تابان ، درخشان


کلمات دیگر: