کلمه جو
صفحه اصلی

حسیب


مترادف حسیب : کافی، محاسب، والا گهر ، بزرگ منش، بزرگوار، فاضل، باکمال، دادوستد، معامله، شمار، شماره

متضاد حسیب : بدنژاد

فارسی به انگلیسی

possessing personal merits

فرهنگ اسم ها

اسم: حسیب (پسر) (عربی) (مذهبی و قرآنی) (تلفظ: hasib) (فارسی: حَسيب) (انگلیسی: hasib)
معنی: بزرگوار، از اسامی خداوند، ( در قدیم ) دارای فضل و کمال اکتسابی یا ذاتی، آن که دارای حسب و نسب است

(تلفظ: hasib) (عربی) (در قدیم) دارای فضل و کمال اکتسابی یا ذاتی ، بزرگوار ؛ از اسامی خداوند .


مترادف و متضاد

۱. کافی
۲. محاسب
۳. والا گهر ≠ بدنژاد
۴. بزرگمنش، بزرگوار
۵. فاضل، باکمال
۶. دادوستد، معامله
۷. شمار، شماره


فرهنگ فارسی

محاسب، حساب کننده، بزرگوار، والاگهر، دارای کرم
(اسم ) ۱- شمار شماره . ۲ - معامله داد و ستد بیع و شری .
لقب محمد ابن خطیر فرغانی

فرهنگ معین

(حَ ) [ ع . ] (ص . ) حساب کننده ، محاسب .

لغت نامه دهخدا

حسیب . [ ح َ ] (اِخ ) لقب محمدبن خطیر فرغانی . رجوع به محمد ... شود.


حسیب . [ ح َ ] (اِخ ) لقب محمودبن علی باشا حسیب . او راست : رسالة سنیة و عقیدة سنیة و احکام فقهیة علی مذهب السادة الحنفیة چ بولاق 1300 هَ . ق . (معجم المطبوعات ).


حسیب. [ ح َ ] ( ع ص ، اِ ) شمارکننده. ( مهذب الاسماء ) ( ترجمان عادل ) ( منتهی الارب ). شمارگر. حساب کننده. ( غیاث ). شمارگیر. ( منتهی الارب ). شمرنده. شمارکن. ( السامی فی الاسامی ). محاسب : کفی باﷲ حسیباً؛ ای محاسباً. || نامی از نامهای خدای تعالی. || مرد صاحب حسب. مرد گهری. رجل حسیب ؛ مرد باحسب. گوهری. مردی گهری و هنرمند. ( مهذب الاسماء ). مردی گوهری. مردی هنرمند. گهری. باگوهر. باحسب. نیک نژاد. صاحب حَسب. ج ، حُسَباء : تا بروزگار جعفرصادق رضی اﷲ عنه رسید او را چهار پسر بود، اسماعیل که بوالده نیز حسیب بود. ( جهانگشای جوینی ). هر نسیبی بی نصیبی و هر حسیبی نه در حسابی. ( جهانگشای جوینی ). || کافی. بسنده. ( ترجمان عادل ). کفایت کننده. بس شونده : کفی باﷲ حسیبا ( قرآن 6/4 )؛ ای کافیا. || بسنده کار. بسندکار. ( السامی فی الاسامی ) ( مهذب الاسماء ). || منتقم. انتقام کشنده : حسیبک اﷲ؛ ای انتقم اﷲ منک. || هم گوهر. هم گهر. هم حسب. || بزرگوار. ( غیاث ). || نیکوکار. پسندیده کار.

حسیب. [ ح ِ ] ( ع اِ ) مماله حساب. شمار. حساب :
بهره خویشتن از عمر فراموش مکن
رهگذارت به حسابست نگهدار حسیب.
ناصر خسرو.
روزی بیرنج جوی و بی حسیب
کز بهشتت آورد جبریل سیب.
مولوی.
از انار و از ترنج و خوخ و سیب
وز شراب و شاهدان بی حسیب.
مولوی.
چو در تنگدستی نداری شکیب
نگهدار وقت فراخی حسیب.
سعدی.
تا همچو آفتاب برآیی دگر ز شرق
ما جمله دیده در ره و انگشت در حسیب.
سعدی.

حسیب. [ ح َ ] ( اِخ ) لقب محمودبن علی باشا حسیب. او راست : رسالة سنیة و عقیدة سنیة و احکام فقهیة علی مذهب السادة الحنفیة چ بولاق 1300 هَ. ق. ( معجم المطبوعات ).

حسیب. [ ح َ ] ( اِخ ) لقب محمدبن خطیر فرغانی. رجوع به محمد... شود.

حسیب . [ ح ِ ] (ع اِ) مماله ٔ حساب . شمار. حساب :
بهره ٔ خویشتن از عمر فراموش مکن
رهگذارت به حسابست نگهدار حسیب .

ناصر خسرو.


روزی بیرنج جوی و بی حسیب
کز بهشتت آورد جبریل سیب .

مولوی .


از انار و از ترنج و خوخ و سیب
وز شراب و شاهدان بی حسیب .

مولوی .


چو در تنگدستی نداری شکیب
نگهدار وقت فراخی حسیب .

سعدی .


تا همچو آفتاب برآیی دگر ز شرق
ما جمله دیده در ره و انگشت در حسیب .

سعدی .



حسیب . [ ح َ ] (ع ص ، اِ) شمارکننده . (مهذب الاسماء) (ترجمان عادل ) (منتهی الارب ). شمارگر. حساب کننده . (غیاث ). شمارگیر. (منتهی الارب ). شمرنده . شمارکن . (السامی فی الاسامی ). محاسب : کفی باﷲ حسیباً؛ ای محاسباً. || نامی از نامهای خدای تعالی . || مرد صاحب حسب . مرد گهری . رجل حسیب ؛ مرد باحسب . گوهری . مردی گهری و هنرمند. (مهذب الاسماء). مردی گوهری . مردی هنرمند. گهری . باگوهر. باحسب . نیک نژاد. صاحب حَسب . ج ، حُسَباء : تا بروزگار جعفرصادق رضی اﷲ عنه رسید او را چهار پسر بود، اسماعیل که بوالده نیز حسیب بود. (جهانگشای جوینی ). هر نسیبی بی نصیبی و هر حسیبی نه در حسابی . (جهانگشای جوینی ). || کافی . بسنده . (ترجمان عادل ). کفایت کننده . بس شونده : کفی باﷲ حسیبا (قرآن 6/4)؛ ای کافیا. || بسنده کار. بسندکار. (السامی فی الاسامی ) (مهذب الاسماء). || منتقم . انتقام کشنده : حسیبک اﷲ؛ ای انتقم اﷲ منک . || هم گوهر. هم گهر. هم حسب . || بزرگوار. (غیاث ). || نیکوکار. پسندیده کار.


فرهنگ عمید

شمار، شماره.
۱. محاسب، حساب کننده.
۲. (صفت ) دارای حَسَب و کَرَم، بزرگوار.

۱. محاسب؛ حساب‌کننده.
۲. (صفت) دارای حَسَب و کَرَم؛ بزرگوار.


شمار؛ شماره.


دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] الحسیب، از نام های نیکوی خدا و در وصف انسان، به معنای فرد بسیار بخشنده، شریف و کریم و دارنده فضائل اخلاقی بسیار است.
حسیب از حَسَب گرفته شده که به معنای شرف، کرم و چیزی است که مایه فخر و مباهات انسان است.
در این صورت، حسیب در وصف انسان، به معنای فرد بسیار بخشنده، شریف و کریم، دارای اهل و فرزندان فراوان یا دارنده فضائل اخلاقی بسیار است.
همچنین لغویان حسیب را بر گرفته از أحسَبَ (کافی بودن) یا حَسَبَ (شمردن) دانسته اند که در معنای اول، فَعیل در معنای مُفعِل به معنای کافی و در معنای دوم، فَعیل در معنای مُفاعِل یعنی مُحاسِب است.

واژه حسیب در قرآن و حدیث
واژه حسیب چهار بار در قرآن به کار رفته است: سه بار به عنوان نام خدا و یک بار درباره انسان در روز قیامت.
در احادیث نیز الحسیب در شمار ۹۹ نام نیکوی خدا (أسماءالحسنی) آمده است.

اقوال در معنای حسیب به عنوان نام خدا
درباره معنای حسیب، به عنوان نام یا صفت خدا، چند قول هست.

← به معنای کافی
...


کلمات دیگر: