مترادف پیرایه : آرایش، بزک، حلیه، زینت، زیور، پیرایش
پیرایه
مترادف پیرایه : آرایش، بزک، حلیه، زینت، زیور، پیرایش
فارسی به انگلیسی
omament, decoration
decoration, embellishment, jewel, ornament, ornamentation, veneer
فارسی به عربی
حلیة , رتوش
فرهنگ اسم ها
اسم: پیرایه (دختر) (فارسی) (تلفظ: pirāye) (فارسی: پيرایه) (انگلیسی: piraye)
معنی: زیور و زینت، طلا، جواهر و مانند آنها که به عنوان زیور و زینت به کسی یا چیزی میافزایند، ( در قدیم ) ظرف، پیاله، پیمانه
معنی: زیور و زینت، طلا، جواهر و مانند آنها که به عنوان زیور و زینت به کسی یا چیزی میافزایند، ( در قدیم ) ظرف، پیاله، پیمانه
مترادف و متضاد
زینت، ارایش، پیرایه، زیور
تزیین، اراستگی، تصنع، ارایشگری، اذین بندی، مدال یا نشان، پیرایه
لذت، تزئینات، چین، حاشیه چین دار، پیرایه، افراط، زوائد، تجمل، چیز بیخود یا غیر ضروری
آرایش، بزک، حلیه، زینت، زیور، پیرایش
فرهنگ فارسی
زیوروزینت، آرایش، زینت، پیراهه، تهمت وافترا
۱-( اسم ) زینت دادن بکاستن زیوری که بوسیل. نقصان حاصل شود همچو سر تراشیدن وبریدن شاخه های زیادی درختمقابل آرایش. ۲- زینت دادن ( مطلقا ) مزین ساختن آرایش : چنین گفتن بر مرد پیرایه چیست ? وزین نیکویها گرانمایه چیست ? ( شا. بخ ۳ ) ۲۳۷۹ : ۸-( اسم ) زینت زیور مانند دست برنجن پای برنجن گوشوار : زهره ( دلالت دارد بر ) زینت و عطر و پیرای. زر و سیم ... ۴- پارچ. ورکویی که زرگران بدان پیرایه را روشن کنند.
۱-( اسم ) زینت دادن بکاستن زیوری که بوسیل. نقصان حاصل شود همچو سر تراشیدن وبریدن شاخه های زیادی درختمقابل آرایش. ۲- زینت دادن ( مطلقا ) مزین ساختن آرایش : چنین گفتن بر مرد پیرایه چیست ? وزین نیکویها گرانمایه چیست ? ( شا. بخ ۳ ) ۲۳۷۹ : ۸-( اسم ) زینت زیور مانند دست برنجن پای برنجن گوشوار : زهره ( دلالت دارد بر ) زینت و عطر و پیرای. زر و سیم ... ۴- پارچ. ورکویی که زرگران بدان پیرایه را روشن کنند.
گذر تزیینی در بداههنوازی یا آهنگسازی
فرهنگ معین
(یِ ) (اِ. ) زیور، زینت .
لغت نامه دهخدا
پیرایه. [ را ی َ / ی ِ ] ( اِمص ) آرایش و زیور باشد از طرف نقصان همچون سرتراشیدن و اصلاح کردن و شاخهای زیادتی درخت را بریدن. ( برهان ). || ( اِ ) پیراهه. ( شرفنامه ). حلی. حلیة. ( دهار ). تهویل. سنیح. ( منتهی الارب ). زینت وآرایش زنان. ( صحاح الفرس ). آنچه زرگران برای زینت زنان سازند از خلخال و دست برنجن و طوق و یاره و گردن بند و بازوبند و امثال آن. زیب. زینت. زیور. آرایش : و مرده را [مردم روس ] با هرچه با خویشتن دارد از جامه و پیرایه بگور فرونهند. ( حدود العالم ).
ز فرمان او هیچگونه مگرد
تو پیرایه دان بند بر پای مرد.
به از خامشی هیچ پیرایه نیست.
برنج تن ازمردمی مایه کرد.
بپیش پدر شو بزاری بموی.
فروشم ز مردم بود مایه ها.
همان تخت و دیهیم را مایه ای.
هم از دست رودابه پیرایه دید.
اگر سایه و تاج و پیرایه ام.
بپیرایه و رنگ و افسون نبود.
ز دیبا و دینار و خز و گهر.
و زین نیکوییها گرانمایه کیست.
که بایسته بر تنش پیرایه بود.
ز پیکرتنش همچو پیرایه بود.
مرا کردی از برگ گل ناامید.
ز یاقوت وهر گوهری مایه داشت.
همان تخت و دیهیم را مایه ای.
همان گوهران گران مایه خواست.
بجای سرمایه بی مایه چیست.
ز فرمان او هیچگونه مگرد
تو پیرایه دان بند بر پای مرد.
فردوسی.
ز دانش چو جان ترا مایه نیست به از خامشی هیچ پیرایه نیست.
فردوسی.
خرد بر دل خویش پیرایه کردبرنج تن ازمردمی مایه کرد.
فردوسی.
کنون زود پیرایه بگشا ز روی بپیش پدر شو بزاری بموی.
فردوسی.
بهایی ز جامه ز پیرایه هافروشم ز مردم بود مایه ها.
فردوسی.
تو درگاه را همچو پیرایه ای همان تخت و دیهیم را مایه ای.
فردوسی.
چو آن جامه های گرانمایه دیدهم از دست رودابه پیرایه دید.
فردوسی.
به ایران که دید از بنه سایه ام اگر سایه و تاج و پیرایه ام.
فردوسی.
از ایشان جز او دخت خاتون نبودبپیرایه و رنگ و افسون نبود.
فردوسی.
زپیرایه و جامه و سیم و زرز دیبا و دینار و خز و گهر.
فردوسی.
دگر گفت بر مرد پیرایه چیست و زین نیکوییها گرانمایه کیست.
فردوسی.
کجا نامور گاو پرمایه بودکه بایسته بر تنش پیرایه بود.
فردوسی.
همان گاو پرمایه کم دایه بودز پیکرتنش همچو پیرایه بود.
فردوسی.
به پیرایه زرد و سرخ و سپیدمرا کردی از برگ گل ناامید.
فردوسی.
کتایون بی اندازه پیرایه داشت ز یاقوت وهر گوهری مایه داشت.
فردوسی.
تو درگاه را همچو پیرایه ای همان تخت و دیهیم را مایه ای.
فردوسی.
بدین حجره رودابه پیرایه خواست همان گوهران گران مایه خواست.
فردوسی.
بدو گفت رودابه پیرایه چیست بجای سرمایه بی مایه چیست.
پیرایه . [ را ی َ / ی ِ ] (اِمص ) آرایش و زیور باشد از طرف نقصان همچون سرتراشیدن و اصلاح کردن و شاخهای زیادتی درخت را بریدن . (برهان ). || (اِ) پیراهه . (شرفنامه ). حلی . حلیة. (دهار). تهویل . سنیح . (منتهی الارب ). زینت وآرایش زنان . (صحاح الفرس ). آنچه زرگران برای زینت زنان سازند از خلخال و دست برنجن و طوق و یاره و گردن بند و بازوبند و امثال آن . زیب . زینت . زیور. آرایش : و مرده را [مردم روس ] با هرچه با خویشتن دارد از جامه و پیرایه بگور فرونهند. (حدود العالم ).
ز فرمان او هیچگونه مگرد
تو پیرایه دان بند بر پای مرد.
ز دانش چو جان ترا مایه نیست
به از خامشی هیچ پیرایه نیست .
خرد بر دل خویش پیرایه کرد
برنج تن ازمردمی مایه کرد.
کنون زود پیرایه بگشا ز روی
بپیش پدر شو بزاری بموی .
بهایی ز جامه ز پیرایه ها
فروشم ز مردم بود مایه ها.
تو درگاه را همچو پیرایه ای
همان تخت و دیهیم را مایه ای .
چو آن جامه های گرانمایه دید
هم از دست رودابه پیرایه دید.
به ایران که دید از بنه سایه ام
اگر سایه و تاج و پیرایه ام .
از ایشان جز او دخت خاتون نبود
بپیرایه و رنگ و افسون نبود.
زپیرایه و جامه و سیم و زر
ز دیبا و دینار و خز و گهر.
دگر گفت بر مرد پیرایه چیست
و زین نیکوییها گرانمایه کیست .
کجا نامور گاو پرمایه بود
که بایسته بر تنش پیرایه بود.
همان گاو پرمایه کم دایه بود
ز پیکرتنش همچو پیرایه بود.
به پیرایه ٔ زرد و سرخ و سپید
مرا کردی از برگ گل ناامید.
کتایون بی اندازه پیرایه داشت
ز یاقوت وهر گوهری مایه داشت .
تو درگاه را همچو پیرایه ای
همان تخت و دیهیم را مایه ای .
بدین حجره رودابه پیرایه خواست
همان گوهران گران مایه خواست .
بدو گفت رودابه پیرایه چیست
بجای سرمایه بی مایه چیست .
با سهم تو آن را که حاسد تست
پیرایه کمندست و جلد کمرا.
زینت دولت بازآمد و پیرایه ٔ ملک
تا کند ملک و ولایت چو بهشت آبادان .
سلطان یمین دولت و پیرایه ٔ ملوک
محمود امین ملت و آرایش امم .
پیل پی خسته ٔ صمصام تو بیند اندام
شیر پیرایه ٔ اسبان تو بیند چنگال .
رونق دولت بازآمد و پیرایه ٔ ملک
پیش ازین کار چنان دیدی اکنون بنگر.
ای تازه بهار سخت پدرامی
پیرایه ٔ دهر و زیور عصری .
پیرایه ٔ عالم تویی فخر بنی آدم تویی
داناتر از رستم تویی در کار جنگ و تعبیه .
الا ای مرو پیرایه ٔ خراسان
مدار این خون و این پتیاره آسان .
چاکرپیشه را پیرایه ٔ بزرگتر راستی است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 81). اگر رای عالی بیند ایشان را نگاه داشته آید که پیرایه ٔ ملک پیران باشند. (تاریخ بیهقی ص 54).
جهان نوعروسی گرانمایه شد
شهی تاجش و داد پیرایه شد.
پیام آورش مژده را پایه بود
خرد را سخنهاش پیرایه بود.
ترا پیرایه از دانش پدیدست
که باب خلد را دانش کلیدست .
خردمند از تواضع مایه گیرد
بزرگی از کرم پیرایه گیرد.
نیکوترین پیراهن شرم است . (تحفةالملوک ).
پیرایه چرا بنددت ای مه دایه
نورست مه دو هفته را پیرایه .
بزرگان چون با زنی ... نزدیکی خواستندی کمر زرین بر میان بستندی و زنرا فرمودندی تا پیرایه بر خویشتن کردی ، گفتندی چون چنین کنی فرزند دلاورآید. (نوروزنامه ). روزی در خانه [زنرا] جامه های دیبایش پوشانیدند و پیرایه های زر و جوهر بر او بستند و گفتند ما ترا بشوهر خواهیم داد. (نوروزنامه ). و جواهر از معادن بیرون آورد و پیرایه ها همه او [طهمورث ] ساخت . (نوروزنامه ). مردم ... نخست ترا بازرهانند پس به پیرایه پردازند. (کلیله و دمنه ). زاغ ... زنیرا دید که پیرایه بر گوشه ٔ بام نهاده بود. (کلیله و دمنه ). نظر بر پیرایه ٔ گشاده افکنی . (کلیله و دمنه ). زاغ پیرایه در ربود. (کلیله و دمنه ). مهابت خاموشی ملک را پیرایه ٔ نفیس است . (کلیله و دمنه ). آن دیگری که از پیرایه ٔ خرد عاطل نبود با خود گفت غفلت کردم . (کلیله و دمنه ). و هر معنی که از پیرایه ٔ سیاست کلی و حلیه ٔحکمت اصلی عاطل باشد اگر کسی خواهد که بلباس عاریتی آنرا بیاراید بهیچ تکلف جمال نگیرد. (کلیله و دمنه ). دو کار از عزایم پادشاهان بدیع و غریب نماید حلیت سر بر پای بستن و پیرایه ٔ پای در سر آویختن . (کلیله و دمنه ).
زلف بی آرام او پیرایه ٔ مهرست و ماه
چشم خون آشام او سرمایه ٔ سحرست و فن .
این عروس خاطر بنده که صد گنج گهر
از سزاواری برو پیرایه و زیور سزد.
قصه چکنم ، بر دم با خانه چنان ماه
آن ماه که پیرایه ٔ شمس و قمر آمد.
باشد پیرایه ٔ پیران خرد.
بهتر از گوهر تو دست قضا
هیچ پیرایه بر زمانه نبست .
از خلق یوسفیش بپیرانه سر جهان
پیرایه ٔ جمال زلیخا برافکند.
سخن پیرایه ٔ کهنه است و طبع من مطراگر
مرا بنمای استادی کزینسان کهنه آراید.
زمصری و رومی و چینی پرند
برآراست پیرایه ٔ ارجمند.
چو شیرین بازدید آن دختران را
ز مه پیرایه داد آن اختران را.
بفال فرخ و پیرایه ٔ نو
نهاده خسروانی تخت خسرو.
پس آنگه ماه را پیرایه بربست
نقاب آفتاب از سایه بربست .
سعادت خواجه تاش سایه ٔ تو
صلاح از جمله ٔ پیرایه ٔ تو.
پیرایه ٔ تست رویمالم .
عزیزا هر دو عالم سایه ٔ تست
بهشت و دوزخ از پیرایه ٔ تست .
حریف مجلس ما خود همیشه دل میبرد
علی الخصوص که پیرایه ای بر او بستند.
آنهمه پیرایه بسته جنت فردوس
بو که قبولش کند بلال محمد.
یکی شخص از آن جمله در سایه ای
بگردن بر از حله پیرایه ای .
تو آن دُرّ مکنون یکدانه ای
که پیرایه ٔ سلطنت خانه ای .
که زشتست پیرایه بر شهریار
دل شهری از ناتوانی فکار.
ملک را همین خلق پیرایه بس
که راضی نگردد به آزار کس .
هیچ پیرایه زیادت نکند حسن ترا
هیچ مشاط نیاراید از این خوبترت .
منکر بحرست و گوهرهای او
کی بود حیوان درو پیرایه جو.
چند روزست تا سلطان اشارت فرمودست که چندین پیرایه از جهت مطاربه معد کنیم . (جهانگشای جوینی ).
گنجینه ٔ دل متاع دردست
پیرایه ٔ عشق روی زردست .
در باغ چو شد باد صبا دایه ٔ گل
بربست مشاطه وار پیرایه ٔ گل .
مطرب امشب چنگ غم رایکدمی سازی نکرد
شاهد اندوه را پیرایه از نازی نکرد.
- امثال :
مثل پیرایه ٔ زنان است . (از مجموعه ٔ امثال طبع هند).
درج ؛ دوک دان و طبله ٔ زنان که پیرایه و جواهر در وی نهند. حلی مقرص ؛ پیرایه ٔ گرد همچون کلیچه . خضاض ؛ اندک پیرایه . تغتغه ؛ آواز پیرا. (منتهی الارب ). متحلی ، باپیرایه . (دهار). هسهسة؛ آواز کردن زره و پیرایه . وضح ، پیرایه از سیم . تهویل ؛ خود را بلباس و پیرایه آراستن . (منتهی الارب ). توشح ، اتشاح ؛ پیرایه درافکندن (گویا فقط بطور حمائل و وشاح ). تحلی ؛ پیرایه برکردن . (تاج المصادر). رجوع به بی پیرایه و بی پیرایگی شود. || رکوئی که زرگران بدان پیرایه را روشن کنند. || ساختن و پرداختن . (برهان ). || صفت .
ز فرمان او هیچگونه مگرد
تو پیرایه دان بند بر پای مرد.
فردوسی .
ز دانش چو جان ترا مایه نیست
به از خامشی هیچ پیرایه نیست .
فردوسی .
خرد بر دل خویش پیرایه کرد
برنج تن ازمردمی مایه کرد.
فردوسی .
کنون زود پیرایه بگشا ز روی
بپیش پدر شو بزاری بموی .
فردوسی .
بهایی ز جامه ز پیرایه ها
فروشم ز مردم بود مایه ها.
فردوسی .
تو درگاه را همچو پیرایه ای
همان تخت و دیهیم را مایه ای .
فردوسی .
چو آن جامه های گرانمایه دید
هم از دست رودابه پیرایه دید.
فردوسی .
به ایران که دید از بنه سایه ام
اگر سایه و تاج و پیرایه ام .
فردوسی .
از ایشان جز او دخت خاتون نبود
بپیرایه و رنگ و افسون نبود.
فردوسی .
زپیرایه و جامه و سیم و زر
ز دیبا و دینار و خز و گهر.
فردوسی .
دگر گفت بر مرد پیرایه چیست
و زین نیکوییها گرانمایه کیست .
فردوسی .
کجا نامور گاو پرمایه بود
که بایسته بر تنش پیرایه بود.
فردوسی .
همان گاو پرمایه کم دایه بود
ز پیکرتنش همچو پیرایه بود.
فردوسی .
به پیرایه ٔ زرد و سرخ و سپید
مرا کردی از برگ گل ناامید.
فردوسی .
کتایون بی اندازه پیرایه داشت
ز یاقوت وهر گوهری مایه داشت .
فردوسی .
تو درگاه را همچو پیرایه ای
همان تخت و دیهیم را مایه ای .
فردوسی .
بدین حجره رودابه پیرایه خواست
همان گوهران گران مایه خواست .
فردوسی .
بدو گفت رودابه پیرایه چیست
بجای سرمایه بی مایه چیست .
فردوسی .
با سهم تو آن را که حاسد تست
پیرایه کمندست و جلد کمرا.
منجیک .
زینت دولت بازآمد و پیرایه ٔ ملک
تا کند ملک و ولایت چو بهشت آبادان .
فرخی .
سلطان یمین دولت و پیرایه ٔ ملوک
محمود امین ملت و آرایش امم .
فرخی .
پیل پی خسته ٔ صمصام تو بیند اندام
شیر پیرایه ٔ اسبان تو بیند چنگال .
فرخی .
رونق دولت بازآمد و پیرایه ٔ ملک
پیش ازین کار چنان دیدی اکنون بنگر.
فرخی .
ای تازه بهار سخت پدرامی
پیرایه ٔ دهر و زیور عصری .
منوچهری .
پیرایه ٔ عالم تویی فخر بنی آدم تویی
داناتر از رستم تویی در کار جنگ و تعبیه .
منوچهری .
الا ای مرو پیرایه ٔ خراسان
مدار این خون و این پتیاره آسان .
فخرالدین اسعد (ویس و رامین ).
چاکرپیشه را پیرایه ٔ بزرگتر راستی است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 81). اگر رای عالی بیند ایشان را نگاه داشته آید که پیرایه ٔ ملک پیران باشند. (تاریخ بیهقی ص 54).
جهان نوعروسی گرانمایه شد
شهی تاجش و داد پیرایه شد.
(گرشاسب نامه ).
پیام آورش مژده را پایه بود
خرد را سخنهاش پیرایه بود.
(گرشاسب نامه ).
ترا پیرایه از دانش پدیدست
که باب خلد را دانش کلیدست .
ناصرخسرو.
خردمند از تواضع مایه گیرد
بزرگی از کرم پیرایه گیرد.
ناصرخسرو.
نیکوترین پیراهن شرم است . (تحفةالملوک ).
پیرایه چرا بنددت ای مه دایه
نورست مه دو هفته را پیرایه .
مسعودسعد.
بزرگان چون با زنی ... نزدیکی خواستندی کمر زرین بر میان بستندی و زنرا فرمودندی تا پیرایه بر خویشتن کردی ، گفتندی چون چنین کنی فرزند دلاورآید. (نوروزنامه ). روزی در خانه [زنرا] جامه های دیبایش پوشانیدند و پیرایه های زر و جوهر بر او بستند و گفتند ما ترا بشوهر خواهیم داد. (نوروزنامه ). و جواهر از معادن بیرون آورد و پیرایه ها همه او [طهمورث ] ساخت . (نوروزنامه ). مردم ... نخست ترا بازرهانند پس به پیرایه پردازند. (کلیله و دمنه ). زاغ ... زنیرا دید که پیرایه بر گوشه ٔ بام نهاده بود. (کلیله و دمنه ). نظر بر پیرایه ٔ گشاده افکنی . (کلیله و دمنه ). زاغ پیرایه در ربود. (کلیله و دمنه ). مهابت خاموشی ملک را پیرایه ٔ نفیس است . (کلیله و دمنه ). آن دیگری که از پیرایه ٔ خرد عاطل نبود با خود گفت غفلت کردم . (کلیله و دمنه ). و هر معنی که از پیرایه ٔ سیاست کلی و حلیه ٔحکمت اصلی عاطل باشد اگر کسی خواهد که بلباس عاریتی آنرا بیاراید بهیچ تکلف جمال نگیرد. (کلیله و دمنه ). دو کار از عزایم پادشاهان بدیع و غریب نماید حلیت سر بر پای بستن و پیرایه ٔ پای در سر آویختن . (کلیله و دمنه ).
زلف بی آرام او پیرایه ٔ مهرست و ماه
چشم خون آشام او سرمایه ٔ سحرست و فن .
سوزنی .
این عروس خاطر بنده که صد گنج گهر
از سزاواری برو پیرایه و زیور سزد.
سوزنی .
قصه چکنم ، بر دم با خانه چنان ماه
آن ماه که پیرایه ٔ شمس و قمر آمد.
سوزنی .
باشد پیرایه ٔ پیران خرد.
سوزنی .
بهتر از گوهر تو دست قضا
هیچ پیرایه بر زمانه نبست .
انوری .
از خلق یوسفیش بپیرانه سر جهان
پیرایه ٔ جمال زلیخا برافکند.
خاقانی .
سخن پیرایه ٔ کهنه است و طبع من مطراگر
مرا بنمای استادی کزینسان کهنه آراید.
خاقانی .
زمصری و رومی و چینی پرند
برآراست پیرایه ٔ ارجمند.
نظامی .
چو شیرین بازدید آن دختران را
ز مه پیرایه داد آن اختران را.
نظامی .
بفال فرخ و پیرایه ٔ نو
نهاده خسروانی تخت خسرو.
نظامی .
پس آنگه ماه را پیرایه بربست
نقاب آفتاب از سایه بربست .
نظامی .
سعادت خواجه تاش سایه ٔ تو
صلاح از جمله ٔ پیرایه ٔ تو.
نظامی .
پیرایه ٔ تست رویمالم .
نظامی .
عزیزا هر دو عالم سایه ٔ تست
بهشت و دوزخ از پیرایه ٔ تست .
عطار.
حریف مجلس ما خود همیشه دل میبرد
علی الخصوص که پیرایه ای بر او بستند.
سعدی .
آنهمه پیرایه بسته جنت فردوس
بو که قبولش کند بلال محمد.
سعدی (کلیات چ مصفا ص 694).
یکی شخص از آن جمله در سایه ای
بگردن بر از حله پیرایه ای .
سعدی .
تو آن دُرّ مکنون یکدانه ای
که پیرایه ٔ سلطنت خانه ای .
سعدی .
که زشتست پیرایه بر شهریار
دل شهری از ناتوانی فکار.
سعدی .
ملک را همین خلق پیرایه بس
که راضی نگردد به آزار کس .
سعدی .
هیچ پیرایه زیادت نکند حسن ترا
هیچ مشاط نیاراید از این خوبترت .
سعدی .
منکر بحرست و گوهرهای او
کی بود حیوان درو پیرایه جو.
مولوی .
چند روزست تا سلطان اشارت فرمودست که چندین پیرایه از جهت مطاربه معد کنیم . (جهانگشای جوینی ).
گنجینه ٔ دل متاع دردست
پیرایه ٔ عشق روی زردست .
امیرخسرو.
در باغ چو شد باد صبا دایه ٔ گل
بربست مشاطه وار پیرایه ٔ گل .
حافظ.
مطرب امشب چنگ غم رایکدمی سازی نکرد
شاهد اندوه را پیرایه از نازی نکرد.
واله هروی .
- امثال :
مثل پیرایه ٔ زنان است . (از مجموعه ٔ امثال طبع هند).
درج ؛ دوک دان و طبله ٔ زنان که پیرایه و جواهر در وی نهند. حلی مقرص ؛ پیرایه ٔ گرد همچون کلیچه . خضاض ؛ اندک پیرایه . تغتغه ؛ آواز پیرا. (منتهی الارب ). متحلی ، باپیرایه . (دهار). هسهسة؛ آواز کردن زره و پیرایه . وضح ، پیرایه از سیم . تهویل ؛ خود را بلباس و پیرایه آراستن . (منتهی الارب ). توشح ، اتشاح ؛ پیرایه درافکندن (گویا فقط بطور حمائل و وشاح ). تحلی ؛ پیرایه برکردن . (تاج المصادر). رجوع به بی پیرایه و بی پیرایگی شود. || رکوئی که زرگران بدان پیرایه را روشن کنند. || ساختن و پرداختن . (برهان ). || صفت .
فرهنگ عمید
۱. زیب، زینت، زیور، آرایش: حریف مجلس ما خود همیشه دل می برد / علی الخصوص که پیرایه ای بر او بستند (سعدی۲: ۴۱۹ )، ز دانش چو جان تو را مایه نیست / بِه از خامشی هیچ پیرایه نیست (فردوسی: ۷/۱۸۰ ).
۲. [قدیمی] تهمت، افترا.
۲. [قدیمی] تهمت، افترا.
دانشنامه عمومی
پیرائه (به فرانسوی: Pirae) یک کمون است که در پلی نزی فرانسه واقع شده است. پیرائه ۳۵٫۴ کیلومتر مربع مساحت و ۱۴٬۴۷۵ نفر جمعیت دارد.
فهرست شهرهای فرانسه
فهرست شهرهای فرانسه
wiki: پیرائه
فرهنگستان زبان و ادب
{fioritura (it. )} [موسیقی] گذر تزیینی در بداهه نوازی یا آهنگ سازی
جدول کلمات
زیور , زینت
پیشنهاد کاربران
ارایش. . . زیور. . . زینت. . . تزئین. . . .
زیور و زینت 🔥🔥
آرایش٬آذین٬زیور٬بزک دوزک
پیرایه:
دکتر کزازی در مورد واژه ی " پیرایه" می نویسد : ( ( پیرایه در پهلوی در ریخت پیرایگpayrāyag بکار می رفته است. ) )
( ( کجا نامور گاو برمایه بود
که بایسته بر تنش پیرایه بود ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 298. )
دکتر کزازی در مورد واژه ی " پیرایه" می نویسد : ( ( پیرایه در پهلوی در ریخت پیرایگpayrāyag بکار می رفته است. ) )
( ( کجا نامور گاو برمایه بود
که بایسته بر تنش پیرایه بود ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 298. )
پیراهن
پیرایه ی پیری
لباس کهنه
پیرایه ی پیری
لباس کهنه
کلمات دیگر: