کلمه جو
صفحه اصلی

خشنود


مترادف خشنود : بشاش، خرسند، خرم، خوش، خوشحال، خوشدل، راضی، سیر، شاد، قانع، مسرور

متضاد خشنود : غمگین، ناخرسند، ناخشنود

فارسی به انگلیسی

glad, satisfied, satisfield, content

glad, satisfield, content


فرهنگ اسم ها

اسم: خشنود (پسر) (فارسی) (تلفظ: khošnud) (فارسی: خشنود) (انگلیسی: khoshnud)
معنی: خوشحال و راضی، ( در قدیم ) قانع

(تلفظ: xošnud) خوشحال و راضی ؛ (در قدیم) قانع.


مترادف و متضاد

satisfied (صفت)
راضی، سیرچشم، خرسند، خوشنود، سیر، خشنود

merry (صفت)
فراخ، خوشحال، بشاش، خوشدل، خوش، شاد دل، سرحال، خرم، مسرور، شاد، خوشنود، سرمست، سبک روح، با نشاط، شادمان، خوش وقت، خشنود، خندان، سرخوش، شاد کام، پرنشاط، پر میوه

gay (صفت)
فراخ، خوشدل، شوخ، سرحال، خرم، خوشنود، سرمست، سبک روح، خوش وقت، خشنود، سرخوش، پرنشاط

glad (صفت)
خوشحال، مسرور، شاد، خرسند، خوشنود، محظوظ، خوش وقت، خشنود

بشاش، خرسند، خرم، خوش، خوشحال، خوشدل، راضی، سیر، شاد، قانع، مسرور ≠ غمگین، ناخرسند، ناخشنود


فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱ - راضی . ۲ - شاد شادمان خوشحال .

فرهنگ معین

( ~. ) [ په . ] (ص . )۱ - راضی . ۲ - شادمان .

لغت نامه دهخدا

خشنود. [ خ ُ ] ( ص ) راضی. خوشحال. مسرور. خوش. مسرور. خرسند. شادمان. ( ناظم الاطباء ) :
داری گِنگی کلندره که شب و روز
خواجه ما را ز کیر دارد خشنود.
منجیک.
جهان آفرین از تو خشنود باد
دل بدسگالت پر از دود باد.
فردوسی.
اگر شاه خشنود گردد ز من
وزین نامور پرگناه انجمن.
فردوسی.
که خشنود شد از تو بهرام گو
چو خشنود شد از تو خشنود شو.
فردوسی.
چنین پاسخ آوردش اسفندیار
که خشنود بادا ز من شهریار.
فردوسی.
هر آن پسر که پدر زان پسر بود خشنود
نه روز او بد باشد نه عیش او دشوار.
فرخی.
مگر باری ز من خشنود گردد
بود در کار من سعی تو مشکور.
منوچهری.
نشد سنگین دلش بر رام خشنود
که نقش از سنگ خارا کی توان زود.
( ویس و رامین ).
نیست کسی جز من خشنود ازو
نیک نگه کن بیمین وشمال.
ناصرخسرو.
تو عبرت دو جهانی و میروی و دلت
زبخت ناخشنود و خدای ناخشنود.
ناصرخسرو.
عبداﷲ طاهر یکی از بزرگان سپاه خویش بازداشته بود هر چند در باب او سخن گفتندی از وی خشنود نگشت. ( نوروزنامه ).
خشنودم از خدای بدین نیستی که هست
از صد هزار گنج روان کنج فقر به.
خاقانی.
هر که محبت او برای طعمه است در زمره بهائم معدود گردد چون سگی گرسنه که با استخوانی شاد شود و بنان پاره ای خشنود. ( کلیله و دمنه ).
واپسین دیدارش از من رفت و جانم براثر
گر برفتی در وداعش من زجان خشنودمی.
خاقانی.
او بس مکان که داده و تمکین که کرده اند
خشنودم از کیای ری و ازکیای ری.
خاقانی.
هست خشنود هر کس از دل خویش
نکند کس عمارت گل خویش.
نظامی.
دهقان پسری یافتندبر آن صورت که حکیمان گفته بودند پدرش را و مادرش را بخواند و بنعمت بیکران خشنود گردانید. ( گلستان سعدی ).
خلق از تو برنجند و خدا ناخشنود.
سعدی ( غزلیات ).
اگر خدای نباشد ز بنده ای خشنود
شفاعت همه پیغمبران ندارد سود.
سعدی.
پیام ما که رساند بخدمتش که رضا
رضای اوست اگر خسته دارد ار خشنود.
سعدی ( بدایع ).
|| مقابل خشمگین. ( یادداشت مؤلف ) :

خشنود. [ خ ُ ] (ص ) راضی . خوشحال . مسرور. خوش . مسرور. خرسند. شادمان . (ناظم الاطباء) :
داری گِنگی کلندره که شب و روز
خواجه ٔ ما را ز کیر دارد خشنود.

منجیک .


جهان آفرین از تو خشنود باد
دل بدسگالت پر از دود باد.

فردوسی .


اگر شاه خشنود گردد ز من
وزین نامور پرگناه انجمن .

فردوسی .


که خشنود شد از تو بهرام گو
چو خشنود شد از تو خشنود شو.

فردوسی .


چنین پاسخ آوردش اسفندیار
که خشنود بادا ز من شهریار.

فردوسی .


هر آن پسر که پدر زان پسر بود خشنود
نه روز او بد باشد نه عیش او دشوار.

فرخی .


مگر باری ز من خشنود گردد
بود در کار من سعی تو مشکور.

منوچهری .


نشد سنگین دلش بر رام خشنود
که نقش از سنگ خارا کی توان زود.

(ویس و رامین ).


نیست کسی جز من خشنود ازو
نیک نگه کن بیمین وشمال .

ناصرخسرو.


تو عبرت دو جهانی و میروی و دلت
زبخت ناخشنود و خدای ناخشنود.

ناصرخسرو.


عبداﷲ طاهر یکی از بزرگان سپاه خویش بازداشته بود هر چند در باب او سخن گفتندی از وی خشنود نگشت . (نوروزنامه ).
خشنودم از خدای بدین نیستی که هست
از صد هزار گنج روان کنج فقر به .

خاقانی .


هر که محبت او برای طعمه است در زمره ٔ بهائم معدود گردد چون سگی گرسنه که با استخوانی شاد شود و بنان پاره ای خشنود. (کلیله و دمنه ).
واپسین دیدارش از من رفت و جانم براثر
گر برفتی در وداعش من زجان خشنودمی .

خاقانی .


او بس مکان که داده و تمکین که کرده اند
خشنودم از کیای ری و ازکیای ری .

خاقانی .


هست خشنود هر کس از دل خویش
نکند کس عمارت گل خویش .

نظامی .


دهقان پسری یافتندبر آن صورت که حکیمان گفته بودند پدرش را و مادرش را بخواند و بنعمت بیکران خشنود گردانید. (گلستان سعدی ).
خلق از تو برنجند و خدا ناخشنود.

سعدی (غزلیات ).


اگر خدای نباشد ز بنده ای خشنود
شفاعت همه پیغمبران ندارد سود.

سعدی .


پیام ما که رساند بخدمتش که رضا
رضای اوست اگر خسته دارد ار خشنود.

سعدی (بدایع).


|| مقابل خشمگین . (یادداشت مؤلف ) :
بگاه خشم او گوهر شود همرنگ شونیزا
چنو خشنود باشد من کنم ز انفاس قر میزا.

بهرامی .


|| قانع. (یادداشت بخط مؤلف ) :
توانگر شود هر که خشنود گشت
دل آزور خانه ٔ دود گشت .

فردوسی .


چو خشنود باشی تن آسان شوی
وگر آز ورزی هراسان شوی .

فردوسی .



فرهنگ عمید

۱. شاد، شادمان، خوشحال.
۲. راضی، قانع.

واژه نامه بختیاریکا

دل بجا

جدول کلمات

راضی

پیشنهاد کاربران

سرحال


Glad , Gay , Happy , Satisfied

عصبانی


کلمات دیگر: