familiar, knower
داننده
فارسی به انگلیسی
فرهنگ اسم ها
اسم: داننده (پسر) (فارسی) (تلفظ: dānande) (فارسی: داننده) (انگلیسی: danande)
معنی: دانا، استاد، ماهر، آگاه به امری، دارنده ی علم و توانایی، ماهر حاذق، واقف و آگاه به امری
معنی: دانا، استاد، ماهر، آگاه به امری، دارنده ی علم و توانایی، ماهر حاذق، واقف و آگاه به امری
(تلفظ: dānande) دارندهی علم و توانایی ، دانا؛ (در قدیم) استاد، ماهر حاذق ، واقف و آگاه به امری .
فرهنگ فارسی
( اسم ) ۱ - واقف آگاه خبردار ۲ - عالم بامعرفت . جمع دانندگان . یا قوت ( قوه ) داننده . قوه عاقله .
فرهنگ معین
(نَ دِ یا دَ ) (ص فا. ) ۱ - واقف ، آگاه . ۲ - عالم ، بامعرفت . ج . دانندگان .
لغت نامه دهخدا
داننده. [ ن َ دَ / دِ ] ( نف ) صفت فاعلی از دانستن. عالم. دانا. دانشمند.عارف. دانشور. علیم. شاعر. آگاه. مطلع :
زه دانارا گویند که داند گفت
هیچ نادان را داننده نگوید زه.
که داننده ای دید فریادرس.
ازین مرد داننده بشنو سخن.
سخنگوی و داننده و هوشیار.
که داننده بهرام چون ساخت کار.
ز دستور داننده هشیارتر.
چو گاهست بیکار و خوارم مدار.
ز داننده کشور برامش بود.
که من گوهری دارم اندر نهفت.
سخنها بر او کرد داننده یاد.
چه گویی تو ای پیر داننده راه.
مدح گوینده و داننده الفاظ دری.
شناسد نه نادان نه داننده را.
که با گردنده گرداننده ای هست.
که شهریست این از جهان تنگ بهر.
درو داننده را پوشیده رازیست.
که شوریده ای سربصحرا نهاد.
بدو گفت داننده سرفراز.
بیارید داننده آهنگران
یکی گرز سازند ما را گران.
بنزدیک ناهید بنشاندند.
داننده رازراز ننهفت
با مادرش آنچه دید برگفت.
زه دانارا گویند که داند گفت
هیچ نادان را داننده نگوید زه.
رودکی.
فرستاد کسری بهرجای کس که داننده ای دید فریادرس.
فردوسی.
ز بد تا توانی سگالش مکن ازین مرد داننده بشنو سخن.
فردوسی.
که ما برگزینیم زن دوهزارسخنگوی و داننده و هوشیار.
فردوسی.
چو آگاهی آمد بر شهریارکه داننده بهرام چون ساخت کار.
فردوسی.
ز مرد خردمند بیدارترز دستور داننده هشیارتر.
فردوسی.
به داننده فرهنگیانم سپارچو گاهست بیکار و خوارم مدار.
فردوسی.
نگه کن بجایی که دانش بودز داننده کشور برامش بود.
فردوسی.
بدانا سپردند و داننده گفت که من گوهری دارم اندر نهفت.
فردوسی.
ازو نامه بستد بخواننده دادسخنها بر او کرد داننده یاد.
فردوسی.
ندانم همی خویشتن را گناه چه گویی تو ای پیر داننده راه.
فردوسی.
خاصه آن بنده که ماننده من بنده بودمدح گوینده و داننده الفاظ دری.
فرخی.
نه مر پادشا را نه مر بنده راشناسد نه نادان نه داننده را.
اسدی.
بلی در طبع هر داننده ای هست که با گردنده گرداننده ای هست.
نظامی.
نشان داد داننده از کار شهرکه شهریست این از جهان تنگ بهر.
نظامی.
ز جور و عدل در هر دور سازیست درو داننده را پوشیده رازیست.
نظامی.
چنین دارم از پیر داننده یادکه شوریده ای سربصحرا نهاد.
سعدی.
زبان کردشخصی به غیبت درازبدو گفت داننده سرفراز.
سعدی.
|| استاد. ماهر. حاذق درکار : بیارید داننده آهنگران
یکی گرز سازند ما را گران.
فردوسی.
پزشکان داننده را خواندندبنزدیک ناهید بنشاندند.
فردوسی.
|| آنکه واقف بر سرّ است. رازدان : داننده رازراز ننهفت
با مادرش آنچه دید برگفت.
نظامی ( لیلی و مجنون ، ص 100 ).
- داننده نهان و آشکار ؛ خدای متعال.داننده . [ ن َ دَ / دِ ] (نف ) صفت فاعلی از دانستن . عالم . دانا. دانشمند.عارف . دانشور. علیم . شاعر. آگاه . مطلع :
زه دانارا گویند که داند گفت
هیچ نادان را داننده نگوید زه .
فرستاد کسری بهرجای کس
که داننده ای دید فریادرس .
ز بد تا توانی سگالش مکن
ازین مرد داننده بشنو سخن .
که ما برگزینیم زن دوهزار
سخنگوی و داننده و هوشیار.
چو آگاهی آمد بر شهریار
که داننده بهرام چون ساخت کار.
ز مرد خردمند بیدارتر
ز دستور داننده هشیارتر.
به داننده فرهنگیانم سپار
چو گاهست بیکار و خوارم مدار.
نگه کن بجایی که دانش بود
ز داننده کشور برامش بود.
بدانا سپردند و داننده گفت
که من گوهری دارم اندر نهفت .
ازو نامه بستد بخواننده داد
سخنها بر او کرد داننده یاد.
ندانم همی خویشتن را گناه
چه گویی تو ای پیر داننده راه .
خاصه آن بنده که ماننده ٔ من بنده بود
مدح گوینده و داننده ٔ الفاظ دری .
نه مر پادشا را نه مر بنده را
شناسد نه نادان نه داننده را.
بلی در طبع هر داننده ای هست
که با گردنده گرداننده ای هست .
نشان داد داننده از کار شهر
که شهریست این از جهان تنگ بهر.
ز جور و عدل در هر دور سازیست
درو داننده را پوشیده رازیست .
چنین دارم از پیر داننده یاد
که شوریده ای سربصحرا نهاد.
زبان کردشخصی به غیبت دراز
بدو گفت داننده ٔ سرفراز.
|| استاد. ماهر. حاذق درکار :
بیارید داننده آهنگران
یکی گرز سازند ما را گران .
پزشکان داننده را خواندند
بنزدیک ناهید بنشاندند.
|| آنکه واقف بر سرّ است . رازدان :
داننده ٔ رازراز ننهفت
با مادرش آنچه دید برگفت .
- داننده ٔ نهان و آشکار ؛ خدای متعال .
- داننده ٔ راز ؛ خدای تعالی .
زه دانارا گویند که داند گفت
هیچ نادان را داننده نگوید زه .
رودکی .
فرستاد کسری بهرجای کس
که داننده ای دید فریادرس .
فردوسی .
ز بد تا توانی سگالش مکن
ازین مرد داننده بشنو سخن .
فردوسی .
که ما برگزینیم زن دوهزار
سخنگوی و داننده و هوشیار.
فردوسی .
چو آگاهی آمد بر شهریار
که داننده بهرام چون ساخت کار.
فردوسی .
ز مرد خردمند بیدارتر
ز دستور داننده هشیارتر.
فردوسی .
به داننده فرهنگیانم سپار
چو گاهست بیکار و خوارم مدار.
فردوسی .
نگه کن بجایی که دانش بود
ز داننده کشور برامش بود.
فردوسی .
بدانا سپردند و داننده گفت
که من گوهری دارم اندر نهفت .
فردوسی .
ازو نامه بستد بخواننده داد
سخنها بر او کرد داننده یاد.
فردوسی .
ندانم همی خویشتن را گناه
چه گویی تو ای پیر داننده راه .
فردوسی .
خاصه آن بنده که ماننده ٔ من بنده بود
مدح گوینده و داننده ٔ الفاظ دری .
فرخی .
نه مر پادشا را نه مر بنده را
شناسد نه نادان نه داننده را.
اسدی .
بلی در طبع هر داننده ای هست
که با گردنده گرداننده ای هست .
نظامی .
نشان داد داننده از کار شهر
که شهریست این از جهان تنگ بهر.
نظامی .
ز جور و عدل در هر دور سازیست
درو داننده را پوشیده رازیست .
نظامی .
چنین دارم از پیر داننده یاد
که شوریده ای سربصحرا نهاد.
سعدی .
زبان کردشخصی به غیبت دراز
بدو گفت داننده ٔ سرفراز.
سعدی .
|| استاد. ماهر. حاذق درکار :
بیارید داننده آهنگران
یکی گرز سازند ما را گران .
فردوسی .
پزشکان داننده را خواندند
بنزدیک ناهید بنشاندند.
فردوسی .
|| آنکه واقف بر سرّ است . رازدان :
داننده ٔ رازراز ننهفت
با مادرش آنچه دید برگفت .
نظامی (لیلی و مجنون ، ص 100).
- داننده ٔ نهان و آشکار ؛ خدای متعال .
- داننده ٔ راز ؛ خدای تعالی .
فرهنگ عمید
۱. دانا.
۲. [قدیمی] کسی که امری یا مطلبی را می داند، آگاه.
۳. [قدیمی] استاد، ماهر: بیارید داننده آهنگران / یکی گرز فرمای ما را گران (فردوسی: ۱/۷۱ ).
۲. [قدیمی] کسی که امری یا مطلبی را می داند، آگاه.
۳. [قدیمی] استاد، ماهر: بیارید داننده آهنگران / یکی گرز فرمای ما را گران (فردوسی: ۱/۷۱ ).
پیشنهاد کاربران
عالم
کلمات دیگر: