کلمه جو
صفحه اصلی

توانا


مترادف توانا : پرقدرت، توانمند، زورمند، قادر، قدرتمند، قوی، نیرومند، باقدرت، متنفذ، مقتدر

متضاد توانا : ناتوان

فارسی به انگلیسی

powerful, able, able _, capable

powerful


able, able _, capable


فارسی به عربی

قدیر , موثوق , هائل

فرهنگ اسم ها

(تلفظ: tavānā) دارای قدرت انجام کار ، نیرومند ، پر قدرت ، قادر در مقابلِ ناتوان .


اسم: توانا (پسر) (فارسی) (تلفظ: tavānā) (فارسی: تَوانا) (انگلیسی: tavana)
معنی: نیرومند، قادر، مقتدر، دارای قدرت انجام کار، پر قدرت، قادر در مقابلِ ناتوان

مترادف و متضاد

۱. پرقدرت، توانمند، زورمند، قادر، قدرتمند، قوی، نیرومند
۲. باقدرت، متنفذ، مقتدر ≠ ناتوان


able (صفت)
توانا، قابل، مستعد، لایق، شایسته، اماده، با استعداد، صلاحیت دار، دارای صلاحیت قانونی، خلیق

mighty (صفت)
توانا، بزرگ، قوی، نیرومند، مقتدر، زورمند

capable (صفت)
توانا، قابل، لایق، با استعداد، صلاحیت دار، ماهر، دانا، مولد علم، وابسته به علم، جوهردار

puissant (صفت)
توانا، نیرومند

authoritative (صفت)
توانا، امر، معتبر

پرقدرت، توانمند، زورمند، قادر، قدرتمند، قوی، نیرومند ≠ ناتوان


باقدرت، متنفذ، مقتدر


فرهنگ فارسی

نیرومند، قادر، مقتدر، زورمند، تاواناهم گویند
( صفت ) ۱ - نیرومندی قوی ۲ . - قادر مقتدر .

فرهنگ معین

(تَ ) (ص فا. ) ۱ - نیرومند. ۲ - قادر.

لغت نامه دهخدا

توانا. [ ت ُ / ت َ ] ( نف ) ( از: «توان » + «َا»، پسوند فاعلی یا صفت مشبهه ) قادر. کسی که از عهده انجام کار برآید. زورمند. نیرومند. ( حاشیه برهان چ معین ). نیرومند. قوی. قادر. مقتدر. ( فرهنگ فارسی معین ). نیرومند. قوی. مقتدر. ( دهار ). قوی. ( ربنجنی ). قوی ، و این مقابل ناتواناست... ( آنندراج ).قادر و قوی و مضبوط و استوار و سزاوار و قابل. ( ناظم الاطباء ). قوی. بذیم. مبذم. توانگر. قادر. قدیر. مقتدر. مقابل ضعیف. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ). قرشم. ضبراک. ضابط. قدم. مقرعه. ( منتهی الارب ) :
نخست آفرین کردبر کردگار
توانا و دارنده روزگار.
فردوسی.
چنین است آیین چرخ روان
توانا بهرکار و ما ناتوان.
فردوسی.
تواناو دانا و دارنده اوست
خرد را و جان را نگارنده اوست.
فردوسی.
به گرسیوز اندر چنان بنگرید
که گفتی میانش بخواهد برید
یکی بانگ برزد براندش ز پیش
توانا نبود او بر آن خشم خویش.
فردوسی.
بترس از خداوند جان و روان
که هست او توانا و ما ناتوان.
( گرشاسبنامه ).
که پاکا توانا خدای بزرگ
که دیوی چنین آفریندسترگ ؟
( گرشاسبنامه ).
تواناست بر دانش خویش دانا
نه داناست آنکو تواناست بر زر.
ناصرخسرو.
بمعلولی چو یک حکم است و یک وصف این دو عالم را
چرا بی علت سابق توانا باشد و دانا؟
ناصرخسرو.
با دشمن... توانا جز به مکر نتوان یافت. ( کلیله و دمنه ). چون مرد توانا و دانا باشد مباشرت کار بزرگ او را رنجور نگرداند. ( کلیله و دمنه ).
زخم مهماز و بلای تنگ و آسیب لگام
فحل بر دست توانا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
بربط، کریست هشت زبان کش به هشت گوش
هر دم شکنجه دست توانا برافکند.
خاقانی.
پیشت آرم ذات یزدان را شفیع
کش عطابخش و توانا دیده ام.
خاقانی.
به سوی توانا توانا فرست
به دانا هم از جنس دانا فرست.
نظامی.
ضمیرش کاروان سالار غیب است
توانا را ز دانائی چه عیب است ؟
نظامی.
گرفتم ز تو ناتوان تر بسی
تواناتر از تو هم آخر کسی.
( بوستان ).
به بازو توانا نباشد سپاه
برو، همت از ناتوانان مخواه.

توانا. [ ت ُ / ت َ ] (نف ) (از: «توان » + «َا»، پسوند فاعلی یا صفت مشبهه ) قادر. کسی که از عهده ٔ انجام کار برآید. زورمند. نیرومند. (حاشیه ٔ برهان چ معین ). نیرومند. قوی . قادر. مقتدر. (فرهنگ فارسی معین ). نیرومند. قوی . مقتدر. (دهار). قوی . (ربنجنی ). قوی ، و این مقابل ناتواناست ... (آنندراج ).قادر و قوی و مضبوط و استوار و سزاوار و قابل . (ناظم الاطباء). قوی . بذیم . مبذم . توانگر. قادر. قدیر. مقتدر. مقابل ضعیف . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). قرشم . ضبراک . ضابط. قدم . مقرعه . (منتهی الارب ) :
نخست آفرین کردبر کردگار
توانا و دارنده ٔ روزگار.

فردوسی .


چنین است آیین چرخ روان
توانا بهرکار و ما ناتوان .

فردوسی .


تواناو دانا و دارنده اوست
خرد را و جان را نگارنده اوست .

فردوسی .


به گرسیوز اندر چنان بنگرید
که گفتی میانش بخواهد برید
یکی بانگ برزد براندش ز پیش
توانا نبود او بر آن خشم خویش .

فردوسی .


بترس از خداوند جان و روان
که هست او توانا و ما ناتوان .

(گرشاسبنامه ).


که پاکا توانا خدای بزرگ
که دیوی چنین آفریندسترگ ؟

(گرشاسبنامه ).


تواناست بر دانش خویش دانا
نه داناست آنکو تواناست بر زر.

ناصرخسرو.


بمعلولی چو یک حکم است و یک وصف این دو عالم را
چرا بی علت سابق توانا باشد و دانا؟

ناصرخسرو.


با دشمن ... توانا جز به مکر نتوان یافت . (کلیله و دمنه ). چون مرد توانا و دانا باشد مباشرت کار بزرگ او را رنجور نگرداند. (کلیله و دمنه ).
زخم مهماز و بلای تنگ و آسیب لگام
فحل بر دست توانا برنتابد بیش از این .

خاقانی .


بربط، کریست هشت زبان کش به هشت گوش
هر دم شکنجه دست توانا برافکند.

خاقانی .


پیشت آرم ذات یزدان را شفیع
کش عطابخش و توانا دیده ام .

خاقانی .


به سوی توانا توانا فرست
به دانا هم از جنس دانا فرست .

نظامی .


ضمیرش کاروان سالار غیب است
توانا را ز دانائی چه عیب است ؟

نظامی .


گرفتم ز تو ناتوان تر بسی
تواناتر از تو هم آخر کسی .

(بوستان ).


به بازو توانا نباشد سپاه
برو، همت از ناتوانان مخواه .

(بوستان ).


به بازوان توانا و قوت سردست
خطاست پنجه ٔمسکین ناتوان بشکست .

(گلستان ).


شکرانه ٔ بازوی توانا
بگرفتن دست ناتوانست .

سعدی .


رجوع به توان و توانائی و توانستن شود.

فرهنگ عمید

نیرومند، زورمند، قادر، مقتدر.

واژه نامه بختیاریکا

تَرا

جدول کلمات

قادر

پیشنهاد کاربران

قوی و قدرتمند

Abilities توانایی

پرقدرت ، توانمند، باقدرت، قوی ، متنفذ ، قدرتمند، پرقدرت و. . .

توانا :
دکتر کزازی در مورد واژه ی توانا می نویسد : ( ( توانا و دانا در پهلوی تُواناکtuwānak و داناک dānāk است . پساوند" اک " پهلوی در پارسی " ا" شده است ؛ امّا هنوز در پاره ای واژگان چون خوراک ، پوشاک و کاواک مانده است . ) )
توانا بُوَد هر که دانا بُوَد ؛
ز دانش، دل پیر برنا بُوَد .
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 179 )

پرقدرت، توانمند، زورمند، قادر، قدرتمند، قوی، نیرومند، باقدرت، متنفذ، مقتدر


تووآنا یکی از الهه ی تمدن های قدیم که به قدرت و تنومندی ستایش شده ، و نام دخترانه هست نه پسرانه چون معنی آنا رو دارا هست و الهه هستش ، لطفا اگه ریشه تراشی میکنین کلمه به کلمه و ریشه یابی هم بکنین فقط بنویسین ریشه فارسی که همه میتونن کلمات رو مصادره بکنند،

ذوالقدر

قدیر . . . .


کلمات دیگر: