کلمه جو
صفحه اصلی

زیبنده


مترادف زیبنده : برازنده، درخور، سزاوار، شایسته، لایق، مستوجب، مناسب، آراسته، چشم نواز، خوش نما

فارسی به انگلیسی

seemly, becoming, fit, befitting, opportune, elegant, suitable, graceful, condign, gracious


becoming, condign, fit, graceful, gracious, natty, suitable


becoming, condign, fit, graceful, gracious, natty, suitable, elegant

فارسی به عربی

لائق , یصبح

فرهنگ اسم ها

(تلفظ: zibande) در خور ، سزاوار ، شایسته ، آراسته ، زیبا .


اسم: زیبنده (دختر) (فارسی) (تلفظ: zibande) (فارسی: زيبنده) (انگلیسی: zibande)
معنی: سزاوار، آراسته، زیبا، شایسته، در خور

مترادف و متضاد

برازنده، درخور، سزاوار، شایسته، شایسته، لایق، مستوجب، مناسب


آراسته، چشم‌نواز، خوش‌نما


۱. برازنده، درخور، سزاوار، شایسته، شایسته، لایق، مستوجب، مناسب
۲. آراسته، چشمنواز، خوشنما


seemly (صفت)
شایسته، خوش منظر، زیبنده

becoming (صفت)
شایسته، مناسب، در خور، زیبنده، سازگار

فرهنگ فارسی

شایسته، سزاوار، برازنده


( اسم ) ۱ - سزاوار شایسته . ۲ - آراسته خوشنما خوش آیند جمیل .

جملات نمونه

رفتار زیبنده‌ی یک دختر خوب

behaviour befitting a nice girl


فرهنگ معین

(بَ دِ ) (ص فا. ) ۱ - سزاوار. ۲ - آراسته .

لغت نامه دهخدا

زیبنده. [ ب َ دَ / دِ ] ( نف ) سزاوار. شایسته. ( فرهنگ فارسی معین ). لایق و سزاوار. ( ناظم الاطباء ). برازنده. برازا. سزاوار. درخور. لایق. مستعد. صاحب استعداد. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) :
چو گشتاسب برشد به تخت پدر
که فر پدر داشت و بخت پدر
بسر بر نهاد آن پدرداده تاج
که زیبنده باشد به آزاده تاج.
دقیقی.
کرا برگزیدی به شاهنشهی
که زیبنده باشد به تاج مهی.
فردوسی.
بیامد ز بازار مردی هزار
چنان چون نه زیبنده کارزار.
فردوسی.
بیا و سر و تاج ما را ببین
اگر هست زیبنده کن آفرین.
فردوسی.
تخت شاهی را شاه آمد زیبنده تخت
مملکت را ملکی آمد زیب افسر.
فرخی.
تو دانی نگه داشتن بنده را
به نیکی رسانی تو زیبنده را.
شمسی ( یوسف و زلیخا ).
بتاج عالم آرایش که خورشید
چنین زیبنده افسر نباشد.
حافظ.
بر سربخت سیه خاک سیه زیبنده است
ما به هندوستان نه بهر مال دنیا می رویم.
صائب.
|| آراسته.خوشنما. خوش آیند. جمیل. ( فرهنگ فارسی معین ) ( از ناظم الاطباء ). زیبا. ( آنندراج ) :
نیاید بدرگاه فرخنده شاه
نبندد میان پیش زیبنده گاه.
دقیقی.
چنین گفت با مهتران زال زر
که زیبنده تر زین که بنددکمر.
فردوسی.
گرچه فروزنده و زیبنده است
خاک بر او کن که فریبنده است.
نظامی.
بهشتی پر از حور زیبنده دید
فریبنده شد چون فریبنده دید.
نظامی.
سخنهای زیبنده دلنواز
بر ایشان فروخواند فصلی دراز.
نظامی.
... نهانی در آن قصر زیبنده دید.
نظامی.
رجوع به زیب شود.

فرهنگ عمید

۱. سزاوار، شایسته.
۲. خوش نما، آراسته.
۳. زیبان، زیبا.

جدول کلمات

برازنده


کلمات دیگر: