دانا. (نف ) صفت فاعلی دائمی از دانستن . داننده . مقابل نادان . مقابل کانا. مقابل جاهل . کندا. عالم .علیم . (منتهی الارب ). علاّم . (السامی ) (مهذب الاسماء).شاعر. فطن [ ف َ
/ ف ِ ] . کاتب . نطاسی . نطس [ ن َ طِ
/ ن َ طْ
/ ن َ طُ ] . عارف . عریف . طَبن . شفن [ ش ِ ف ِ
/ ش َ ف َ ] . ناخع. طَب ّ. مُعَتَّه . طَبیب . مشهر. (منتهی الارب ). پژوهنده . فرساد. (برهان ). داناج (معرّب دانا). دانشمند. (منتهی الارب ). فقیه . (منتهی الارب ) (دهار). فَقِه . (منتهی الارب ). اریب . دانشی . حکیم . صاحب آنندراج آرد: دانا، گوئیا اسم جنس است و لهذا اطلاق آن بر جمع و مفرد هر دو صحیح است خواجه نظامی گوید:
ز دانا یکی مرد مردم شناس ...
یعنی از جماعة مردم دانا و اگر گفته شود که اجناس اسماء می باشند مثل زر و نقره و جو و گندم و مردم و اشتر و اسپ و فیل و اوصاف را بطریق جنس استعمال نمیکنند مگر آنکه بطریق وصف تابع اسمی بیاید چنانکه گفته شود که از مردم دانا در این کس ندیدم پس میگوئیم که گاهی موصوف را ترک کرده بر صفت قناعت میکنند چنانکه ممزوج گویند و می ممزوج اراده نمایند... و بر این تقدیر مراد از دانا مردم دانا باشد. (آنندراج )
: زه دانا را گویند که داند گفت
هیچ نادان را داننده نگوید زه .
رودکی .
اگر علم را نیستی فضل بر
بسختی نخستی خردمند خر
بدان کوش تا زود دانا شوی
چو دانا شوی زود والا شوی .
ابوشکور.
بشاه ددان کلته روباه گفت
که دانا زد این داستان در نهفت .
ابوشکور.
ز دانا شنیدم که پیمان شکن
زن جاف جافست ، بل کم ز زن .
ابوشکور.
ز دانا سپهبد، زریر سوار
ز جاماسب و از پوزش اسفندیار
دقیقی .
توانا بود هرکه دانا بود
ز دانش دل پیر برنا بود
فردوسی .
نخست آفرین کرد بر کردگار
توانا و دانا و پروردگار.
فردوسی .
سپاس خداوند دانا کنم
روان و خرد را توانا کنم .
فردوسی .
چو دانا ترا دشمن جان بود
به از دوست مردی که نادان بود.
فردوسی .
مردم دانا نباشد دوست او یکروز بیش
هرکسی انگشت خود یکره کند در زولفین .
منوچهری .
مرا مردمان حکیم و دانا و خردمند روزگار میگویند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
340). ما را از علم خویش بهره دادی و هیچ چیزدریغ نداشتی تا دانا شدیم . (تاریخ بیهقی ص
328). و علم داشتم باینکه او داناست به مصلحتهای کسی که در بیعت اوست . (تاریخ بیهقی ص
315).
بود مرد دانا درخت بهشت
مر او را خرد بیخ و پاکی سرشت .
اسدی .
اگر دانا بود خصم تو بهتر
که با نادان شوی یار و برادر.
ناصرخسرو.
بر درگهش ز نادره بحر عروض
یکی امین دانا دربان کنم .
ناصرخسرو.
کسی کز اصل دانای سخن نیست
چگونه کرد ما را او سخنور.
ناصرخسرو.
و دانایان گفته اند همچنانکه در نظم طبع شاعر از معانی ممدوح گشاید امّا این طبع کاتب از املا و درخواست مخدوم گشاید. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ).
داناان طب چنین گفته اند... (نوروزنامه ). چون مرد توانا و دانا باشد مباشرت کار بزرگ ... او را رنجور نگرداند. (کلیله و دمنه ).
کشتیم پس خویشتن نادان کنی
این همه دانا مکش نادان مشو.
خاقانی .
قیاس از درختان بستان چه گیری
ببین شاخ و بیخ درختان دانا.
خاقانی .
در کوی حیرتی که همه عین آگهی است
نادان نمایم و دم دانا برآورم .
خاقانی .
دوستی با مردم دانا، نکوست . دانا هم داند و هم پرسد، نادان نداند و نپرسد.
علاّمه ، علاّم ؛ تَعلامة، تِعلمه ؛ سخت دانا، نیک دانا. عجم [ع َ
/ ع ُ ]؛ دانا و صاحب تمییز. مُعید؛ دانای ماهر در امور بزرگ . اَرب ؛ خوگر و دانا به چیزی . مجرّب ؛ دانای کارها. اُسوار؛ مرد ماهر و دانا در تیراندازی . مُسخیفر؛ مرد دانا. سَنبر؛ دانای هر چیزی . ناقِه ؛ داناو فهمنده ٔ سخن . قسطار؛ مرد دانا و دوربین . قَسطر، قَسطری ، جهبذ؛ نقاد دانا. فارض ، فریض ؛ دانای علم فرائض . هندوس ؛ دانای امور. نسطاس ؛ دانای در طب (به لغت رومی ). جاحی ؛ حاذق دانا. دهقان ؛ دانای کار. عَروفة؛ مرد دانا و نیک ماهر و کارشناس . نِقاب ؛ مرد نیک دانا آزموده کار. فراضة؛ دانای فرائض گردیدن . سرسور؛ دانای بزرگ بسیار درآینده در امور. خوتل ؛ دانای تیزدل . دِخرص ؛ دانا و ماهر در آینده در کار. تاجر؛ دانای کار. اَعلم ، اشعر، اقضی ؛ داناتر. اَلحن ؛ دانا و آگاه تر. فحل ، طَب ّ؛ دانا و ماهر در طرق ضراب . لاحن ؛ دانای انجام سخن . کتّاب ؛ دانایان . ابن المدینة؛ دانای حقیقت کار و کنه آن . حفی ؛ دانای بسیاردانش . (منتهی الارب ). قَس ّ؛ دانای ترسایان . (دهار).
-
دانادل ؛ واقف و آگاه . (ناظم الاطباء).
-
داناسر ؛ خردمند
: وزآن گاه داناسری را بجست
که آن پهلوانی بخواند درست .
فردوسی .
-
دانای اسرار دل ؛ اولیا و انبیاء و ملائکه . (مجموعه ٔ مترادفات ص
53).
-
دانای ایران ؛ جاماسب . (ناظم الاطباء).
-
دانای روم ؛ افلاطون . (ناظم الاطباء).
-
دانای طوس ؛ فردوسی طوسی . (ناظم الاطباء).
- || خواجه نصیر طوسی . (ناظم الاطباء).
-
درختک دانا . رجوع به درختک دانا شود.
-
نادانا ؛ که دانا نیست ، نابخرد.
|| عاقل . (منتهی الارب ) (مجموعه ٔ مترادفات ص
158 و
245). بخرد. خردمند. فرزانه . بصیر. فهیم . واقف . عارف . داهی . (از منتهی الارب ). خردمندو اهل بصیرت . (از آنندراج ). آژیر
: دل مرد دانا ببُد ناامید
خرامش نیامد پدید از نوید.
؟ (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ).
چو باز دانا کو گیرد از حباری سَر
بگرد دم بنگردد بترسد از پیخال .
زینبی .
تجربت کردم و دانا شدم از کار تو من
تا مجرّب نشود مردم دانا نشود.
منوچهری .
سه تن از پیران کهن تر داناتر سوی یعقوب ننگریستند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
248). چنان دانم نکند که ترکی پیر و خردمند است و دانا باشد که خداوند را بر این واداشته باشند. (تاریخ بیهقی ص
325). یکی از دیگرمهتر و کافی تر و شایسته تر و شجاع تر و داناتر. (تاریخ بیهقی ). مرد دانا صاحب مروّت را حقیر نشمرد. (کلیله و دمنه ). دُهاة؛ دانایان . || رد. (فرهنگ اسدی نخجوانی ). || (اِ خ ) از صفات باری تعالی : لطیف (یکی از نامهای باری تعالی ). دانای خفایای امور و دقایق کارها. (منتهی الارب )
: چو دانا توانا بد و دادگر
ازیرا نکرد ایچ پنهان هنر.
فردوسی .