کلمه جو
صفحه اصلی

ضیاءالدین

فرهنگ اسم ها

اسم: ضیاءالدین (پسر) (عربی) (تاریخی و کهن، مذهبی و قرآنی) (تلفظ: ziyā’oddin) (فارسی: ضياء‌الدين) (انگلیسی: ziyaoddin)
معنی: روشنایی دین، فروغ دین، ( در اعلام ) نام چندین شخص از مشاهیر تاریخی، نور خدا

لغت نامه دهخدا

ضیاءالدین . [ ءُ د د ] (اِخ ) قاضی تولک . رجوع به قاضی تولک شود.


ضیاءالدین . [ ءُ د د ] (اِخ ) عبداﷲبن محمد خزرجی مالکی اندلسی . رجوع به عبداﷲبن محمد... شود.


ضیاءالدین . [ ءُ د د ] (اِخ ) شیث بن ابراهیم بن محمد. رجوع به شیث شود.


ضیاءالدین . [ ءُ د د ] (اِخ ) ابن عبدالحمید. عبداﷲبن محمد. رجوع به عبداﷲبن محمد... شود.


ضیاءالدین . [ ءُ د د ] (اِخ ) ابن معین . عمربن بدر موصلی . رجوع به عمر... شود.


ضیاءالدین . [ ءُ د د ] (اِخ ) ابوالنجیب سهروردی ، عبدالقاهر. رجوع ابوالنجیب سهروردی ... شود.


ضیاءالدین . [ ئُدْدی ] (اِخ ) ابن امام فخرالدین رازی . مردی صاحب نظر ومشتغل بعلم و دانش بود. پس از وفات پدر در هرات اقامت گزید لیکن او در علم و هنر و ذوق و فطنت بپایه ٔ برادر کهتر خویش شمس الدین که پس از پدر لقب فخرالدین گرفت نرسیده است . رجوع به عیون الانباء ج 2 ص 76 شود.


ضیاءالدین . [ ءُ د د ] (اِخ ) ابوعبداﷲ محمدبن عبدالواحد السغدی . رجوع به سغدی شود. (قاموس الاعلام ترکی ).


ضیاءالدین . [ ءُ د د ] (اِخ ) دوغ آبادی . رجوع به دوغ آبادی شود.


ضیاءالدین . [ ءُ د د ] (اِخ ) سراج (مولانا...). از اکابر کرمان و معاصر امیرتیمور گورگانی بوده است . (حبیب السیر ج 3 ص 178).


ضیاءالدین . [ ءُ د د ] (اِخ ) سنجری . رجوع به سنجری شود.


ضیاءالدین. [ ئُدْ دی ] ( اِخ ) هدایت گوید: معلوم نیست که از کجاست اما معاصر سیف اسفرنگی و در زمان دولت سلطان محمدبن تکش خوارزمشاه که او را اسکندر ثانی و سلطان سنجر لقب کرده بودند و شعرا قصیده ها در تهنیت این لقب بنام او می گفته اند بوده و از قصیده ای که نظم کرده این سه بیت نوشته می شود:
سلطان علاء دنیا سنجر که ذوالجلال
از خلق برگزیدش و جاه و جلال داد
شاه عجم سکندر ثانی که رای او
بر فتح ملک ترک حشم را مثال داد
خورشیدوار تیغ وی از مشرق صواب
آمد پدید و ملک خطا را زوال داد.
( از مجمع الفصحاج 1 ص 376 ).
صاحب حبیب السیر گوید : امام ضیاءالدین از فضلای زمان سلطان محمد خوارزمشاه و پیوسته ملازم بارگاه این سلطان بودو در آن وقت که خوارزمشاه فرمود که لفظ سنجر بر القاب او بیفزایند این مرد قصیدتی نظم کرد که سه بیت آن اینست : سلطان علاء دنیا... الخ.

ضیاءالدین. [ ئُدْ دی ] ( اِخ ) ابن البیطار، ابومحمد عبداﷲبن احمد النباتی العشاب المالقی معروف به ابن البیطار. رجوع به ابن بیطار و نیز رجوع به عبداﷲ... شود.

ضیاءالدین. [ ئُدْدی ] ( اِخ ) ابن امام فخرالدین رازی. مردی صاحب نظر ومشتغل بعلم و دانش بود. پس از وفات پدر در هرات اقامت گزید لیکن او در علم و هنر و ذوق و فطنت بپایه برادر کهتر خویش شمس الدین که پس از پدر لقب فخرالدین گرفت نرسیده است. رجوع به عیون الانباء ج 2 ص 76 شود.

ضیاءالدین. [ ئُدْ دی ] ( اِخ ) رجوع به ابن خروف ضیاءالدین ابوالحسن قیسی شود.

ضیاءالدین. [ ئُدْ دی ] ( اِخ ) ابن سعدبن محمدبن عثمان القزوینی القرمی العفیفی ، استاد شیخ المولی سعدالدین التفتازانی. صاحب بغیه گوید وی امامی بزرگوار و دانا بتفسیر و عربیت و معانی و بیان و فقه و اصلین است و پیوسته حتی به گاه سواری و هم پیاده روی به افاده علم اشتغال داشت. در بلاد خویش فقه آموخت و از پدر و عضدی و بدر تستری و خلخالی اخذ علم کرد و درجتی بلند یافت تا آنجا که سعدالدین تفتازانی ازجمله شاگردان او بود. ضیاءالدین با جاه و مالی که داشت طالب علمان را نیکو داشتی. وی را دینی استوار و تواضعی فزون از حد و خیری کثیر وبزرگواری بسیار بود و از بدی پیوسته گریزان بود. چون بقاهره درآمد بشیخونیه و مدرسه بیبروسیه بتدریس فقه شافعی پرداخت. و نام وی عبیداﷲ بود و بسبب همنامی با عبیداﷲبن زیاد کشنده حسین بن علی ( ع ) آن را خوش نداشتی و هرگز ننوشتی. و او را ریشی دراز بود که بقدمها رسیدی و هرگاه بخفتی ریش خویش در کیسه ای نهادی وچون برنشستی دو شاخه شدی و عوام مصر چون او را بدیدندی گفتندی : سبحان الخالق و وی گفتی عوام مصر مؤمنین بصدقند که از صنعت بصانع استدلال کنند. عزالدین ابن جماعة و شیخ ولی الدین عراقی و گروهی دیگر از وی اخذو روایت کرده اند و وی از حلبی و دیگران روایت کند وچنانکه ابن حجر و دیگران آورده اند در ذی الحجه سال 780 هَ. ق. درگذشته است. طاهربن حبیب به وی نوشت :

ضیأالدین . [ ئُدْ دی ] (اِخ ) میرم (خواجه ...). شاعر. معاصر شاه اسماعیل صفوی . وی در رثاء و تاریخ امیرغیاث الدین محمدبن امیر یوسف از سادات جلیل که به دست امیرخان حاکم هرات کشته شده است این رباعی گفته :
چون میر محمد خلف آل عبا
زین دیر فنا رفت سوی ملک بقا
تاریخ شهادتش رقم کرد ضیا
و اﷲ شهید هو یحیی الموتی .
و نیز در مرثیه و تاریخ میرزا شاه حسین اصفهانی قطعه ای بمطلع زیرین سروده است :
مهر سپهر لطف که از رای انورش
آیینه ٔ فلک شده جام جهان نما.

(از حبیب السیر ج 3 ص 382 و 386).



ضیأالدین . [ ئُدْ دی ] (اِخ ) نصراﷲ محمد صاین الدین بن محمدبن عبدالکریم . رجوع به نصراﷲ محمد... شود.


ضیاءالدین . [ ءُ د د ] (اِخ ) (خواجه ...) از بزرگان وقت خود و مزارش به تبریز بوده است . (نزهة القلوب چ اروپا ص 78).


ضیاءالدین . [ ءُ د د ] (اِخ ) عبدالرافعبن ابی الفتح الهروی . رجوع به عبدالرافع... شود.


ضیاءالدین . [ ءُ د د ] (اِخ ) عبدالعزیزبن محمد طوسی . رجوع به عبدالعزیزبن محمد طوسی شود.


ضیاءالدین . [ ءُ د د ] (اِخ ) عدنان سُرخکتی . پدر امام مجدالدین محمد است . در انقلاب ایام و فترتهای غز و ترکمان و تبدل دول در عالم خفض و رفع بود و آخرالامر علتی مزمن بر نهاد او استیلا یافت و صاحب فراش شد و شرف الزمان مجدالدین عدنان که پسر بزرگتر او بود بجهت تداوی پدر وثاق حمیدالدین طبیب را ملازم گرفت و تتبع کتب طب کردن ساخت و چون طبعی ذکی و علمی وافر حاصل داشت در مدت چهار سال که پدر او رنجور بود او طبیبی حاذق شد چنانکه بر اطباء روزگار و حکماء عهد فائق آمد و صدر جهان عبدالعزیز او را بخدمت خود مخصوص گردانید... نواده ٔ این ضیاءالدین یعنی جلال الدین بن امام مجدالدین بن ضیاءالدین معاصر عوفی صاحب لباب الالباب بوده است . (از لباب الالباب ج 1 صص 179-180).


ضیاءالدین . [ ءُ د د ] (اِخ ) علی (امیر...). ازاشراف مرو بود و در فتنه ٔ خانمانسوز مغول از جانب تولی حاکم مرو شد. سپس برای دفع شر پهلوان ابوبکر دیوانه که در سرخس فتنه می انگیخت به سرخس رفت و در بازگشت به دست کوشکین (کوشتکین ) که با زمره ای از ملازمان سلطان محمد خوارزمشاه به مرو رسیده و بر آنجا استیلا یافته بود کشته شد. (حبیب السیر ج 3 ص 15). صاحب تاریخ جهانگشای گوید:... چون از نهب اموال و اسر و اغتیال فارغ شدند [ مغولان ]، امیر ضیاءالدین علی را که ازجمله ٔ اکابر مرو بود و سبب گوشه نشینی او بر او ابقا کرده بودند فرمود تا با شهر رَوَد و جماعتی که از زوایا و خبایا بار دیگر جمع شوند امیر و حاکم باشد و برماس را به شحنگی بگذاشتند... و امیر ضیاءالدین و برماس هر دو مقیم بودند تا خبر رسید که در سرخس پسر شمس الدین پهلوان ابوبکر دیوانه فتنه آغاز نهاده است امیر ضیاءالدین بدفع او با مردی چند چون برفت ، بارماس اهالی مرو را از محترفه و غیر آن بر عزیمت توجه بجانب بخارا از شهر بیرون آورده بظاهر شهر نزول کرد، جمعی را که پیمانه ٔ عمر پر و بخت برگشته بود، پنداشتند که شحنه را از جانب سلطان خبری رسیده است و مستشعر گشته و بهزیمت می رود، حالی طبلی فروکوفتند و یاغی شدنددر سلخ رمضان سنه ٔ ثمان عشرة و ستّمائه (618 هَ . ق .) و بارماس به در شهر آمد و جماعتی را به استدعای معارف بشهر فرستاد کس روی ننمود و او را تمکینی نکرد به انتقام مبالغ مردم را که بر در شهر یافته بود بکشت ... چون ضیاءالدین بازرسید بعلت استعداد و ترتیب حرکت در شهر رفت و غنیمتی که داشت بر ایشان ایثار کرد و پسر بهاءالملک را بر سبیل نوا که او پسر منست نزدیک ایشان فرستاد و خود روی ننمود و با آن جماعت عصیان کرد و بار دیگر باره و حصار را عمارت فرمود و جمعیتی بر او گرد آمدند و در اثنای این جماعتی از لشکر مغول رسیدند، رعایت جانب ایشان واجب دانست و یکچندی نزدیک خود نگاه داشت چندانک از حشم سلطان کشتکین (کستکن ) پهلوان با جمعی انبوه دررسید بمحاصره ٔ شهر مشغول شد، جمعی از رنود شهری خلاف کردند و نزدیک کشتکین رفتند، ضیاءالدین چون دانست که با تفرق اهوا کاری تمشیت نپذیرد با جماعتی مغولان که ملازم او بودند بر عزیمت قلعه ٔ مرغه (مراعه ) روان شد و کشتکین در شهر آمد و خواست تا اساسی نهد و عمارت و زراعت فرماید و بند شهردربندد جماعتی از شهر در خفیه به ضیاءالدین مکتوبی فرستادند و او را بر مراجعت با شهر تحریض و ترغیب کردند. چون بازگشت و به در شهر نزول کرد یک کس از خدم او بشهر درآمد با یکی خبر وصول او بگفت درحال بگوش کشتکین و خصمان رسید جماعتی را بفرستاد تا او را بگرفتند و مطالبه ٔ مال کرد، ضیاءالدین گفت به فاحشات داده ام ، کشتکین پرسید آنها کدامند، گفت مفردانی و معتمدانی که امروز در پیش تو صف کشیده اند چنانک آن روز پیش من بودند وقت کار مرا فروگذاشتند و سِمَت غدر بر ناصیه ٔ خود کشیدند، چون دانستند که از ضیاءالدین حاصلی نخواهد بود و مالی ندارد کشتکین کشتن او را حیات خود دانست و فنای او را بقای ملک پنداشت و بعد از حالت او به دلی فارغ بعمارت و زراعت اشتغال داشت ...


ضیاءالدین . [ ءُ د د ] (اِخ ) علی . از خواص بندگان سلطان غیاث الدین محمودبن سام از سلاطین غوری است و بسال 597 هَ . ق . از جانب این سلطان حکومت نیشابور یافته است . (حبیب السیر ج 2 ص 217).


ضیاءالدین . [ ءُ د د ] (اِخ ) علی بن احمد یمنی شافعی . رجوع به علی بن احمد... شود.


ضیاءالدین . [ ءُ د د ] (اِخ ) علی بن سلیم سعدالدین اذرعی . رجوع به علی أذرعی شود.


ضیاءالدین . [ ءُ د د ] (اِخ ) عمر. والد امام فخرالدین رازی ، از مردم ری . وی نخست فقه آموخت و بعلم خلاف و اصول اشتغال ورزید تا آنجا که در آن تمیزی بسیار حاصل کرد و کم نظیر گشت . ودر ری به تدریس پرداخت و در اوقاتی معلوم خطبه خواندی و خلقی انبوه بسبب بلاغت و حسن ایراد سخن بر وی گرد آمدندی و بدین روی میان خواص و عوام شهرتی یافت و نامی شد. وی را تصانیف بسیار در اصول و وعظ و جز آن است . ضیاءالدین را دو پسر بود، مهتر رکن الدین لقب داشت و کهتر امام فخرالدین . (عیون الانباء ج 2 ص 25).


ضیاءالدین . [ ءُ د د ] (اِخ ) عمربن ابی المحسن بسطامی . رجوع به عمربن ابی الحسن ... شود.


ضیاءالدین . [ ءُ د د ] (اِخ ) عمربن ابی بکر موصلی . رجوع به عمربن ابی بکر... شود.


ضیاءالدین . [ ءُ د د ] (اِخ ) عوفی در لباب الالباب گوید : ابوبکر احمد الجامجی الصاحب الکبیر علاءالملک ملک الامراء ضیاء الدولة و الدین و الوزراء، صاحب صدری که تیغ امارت و قلم وزارت در تصرف کف و بنان او بود و سیرابی کشت زار امل از قطرات باران احسان او. این لفظ که گفته اند عاش حمیداً و مات شهیداً قبائی است بر قد دولت او بریده و طرازی بر لباس اقبال او دوخته . همگی همت او تربیت فضلا و تقویت علماء و دستگیری افتادگان و پایمردی آزادگان بود و در نوبت امارت در دهلی آنچه از بذل و احسان او کرد تاریخ روزگار گشت و کرم حاتم و معن زائده و آل برمک را یک ساعته بذل او منسوخ گردانید و در آن وقت که مؤلف این مجموعه در اسفزار بحضرت او رسید الحق حضرتی بود که شجره ٔ فضل را در آنجا خضرتی بود. ارباب علم و اصحاب هنر در آن دولت آسوده بودند و از حوادث ایام در مهد آسایش غنوده و داعی را کمال تربیت او پایمردی کرد تا در خدمت او بماند و هر هفته روز آدینه نوبت تذکیر عقد کردی و او شرف استماع ارزانی داشتی و تشریفات و انعامات او متواتر و مترادف بودی ، و وقتی در خلوت می فرمود که مرا پیوسته آرزو آن بود که ائمه ٔ ماوراءالنهرو خراسان را ببینم و مجلس وعظ ایشان استماع کنم تا اتفاق سفر ختا افتاد و در بلاساغون رفتم و هر جا که بزرگی بود بخدمت جمله تقرب کردم و تذکیر ایشان بشنودم و هیچ ذخیره ندارم مر آخرت را [ بجز ] دوستی علما واین خصلت مرا از صدر شهید پدر خود میراث است و امیدمی دارم که دوستی ائمه ٔ دین مرا فردا دستگیر باشد، ایزد سبحانه و تعالی آن ذات بی نظیر را غریق رحمت و غفران گرداند و صدر وزارت و مسند دولت و متکاء اقبال را به فر و شکوه وزیرالوزراء عین الملک ضاعف اﷲ جلاله که وارث اعمار وزراء کبار است تا دامن قیامت آراسته دارد. اکنون طرفی از طرف اشعار آن صاحب که صاحب قران قرن خود بود ایراد کنیم . در وقتی که وزارت سیستان به وی تفویض فرمودند و عزم آن طرف کرد رباعیی می گوید:

رباعی


ای دوست مرا درد تو از درمان به
یک ساعت دیدار تو از صد جان به
از سیب زنخدان تو یک شفتالو
نزدیک من از هزار سیبستان به .
و هم او فرماید:

رباعی


هرچند چو من هزار عاشق هستت
کس را نرسد دست به زلف شستت
جز زُهره که را زَهره که بوسد پایت
جز یاره که را یاره که گیرد دستت .
و در آن وقت که در خدمت سلطان سکندر بود در طراز با تاینگو مصاف کردند و با حشم بسیار مردانگی کردند و آثار شهامت او ظاهر شد و سلطان سکندر او را بستود چنین که بارها بر لفظ راند که من از آثار (؟) تاژیکان پردل تر از علاءالملک جامجی ندیدم و سرخس نامزد او فرمود اما او راهواء اسفزار در سر بود این رباعی گفت :

رباعی


ای تیغ تو کرده بر ختا تنگ زمین
وز خون حسودت شده گلرنگ زمین
بخشای بر این بنده که آورد او را
صیت کرمت هزار فرسنگ زمین .
و از ثقه ای شنیدم که روزی قوام الملک خواجه را به آرزو در وثاق آورد چون بازمی گشت بر این رباعی عذر تجشم اقدام تمهید کرد:

رباعی


گردی که به راه از سم اسب تو بخاست
گر سرمه ٔ دیده کندش چرخ رواست
مر بنده ٔ خویش را تفقد کردی
عذر قدمت هم کرمت داند خواست .
و پسر خواجه رضی الدین مستوفی از بخارا وقتی بحضرت دهلی رفت و چون مولد و منشاء اونیشابور آمده است از آنجا که کمال اعتقاد او بود دررعایت ائمه و علماء پنداشت که مگر از فرزندان استادعلماست (؟) او را اعزازی هرچه تمامتر کرد و به تبجیلی هرچه خوبتر در شهر آورد و اسباب او مهیا کرد و بسعی جمیل او هم در مدت نزدیک او را قربت ملک عمید قطب الحق و الدین تغمده اﷲ برحمته حاصل شد ولیکن آن بزرگ زاده مردی مسرف و پریشان کار بود در آن نگنجید و کارخود را بزیان آورد بهندوستان رفت و مدتها بر این بگذشت و علاءالملک را وزارت ممالک غور و فیروزکوه و امارت اسفزار دادند، شمس الدین رضی از حدود مکران و سیستان بخدمت او پیوست و خواست که هم بر آن شیوه زندگانی کند اما زمین خراسان آن نوع حرکات برنتابد، علوفه ای فراخور حال او از دیوان اطلاق می کردند و انعام و تشریف خود پیوسته بودی ، چون رکاب مبارک او از فیروزکوه به اسفزار حرکت فرمود شمس الدین رضی قصیده ای انشاء کرد در تهنیت قدوم وی که مطلع آن این بود، مطلع:
رخشنده گوهری به برِ کان رسید باز
رخ تازه گلبنی بگلستان رسید باز.
و او ترجمه ٔ انشاد قصاید [ به کس ] نگذاشتی و خود هم بخواندی بیاض بستد و قصیده را تمام فروخواند و بر ظَهر آن بیاض بی هیچ فکرت و تأمل این ابیات نبشت ، قصیده :
شمس رضی ز سوی سجستان رسید باز
دیده حدود پارس و مکران رسید باز
با خط نیک درهم و الفاظ بس تباه
با نثر ژاژ و نظم پریشان رسید باز
گرچه به وقت رفتن چیزی نداشت هم
برگشت گرد عالم و عریان رسید باز
گفتی همیشه کفر و مع الکفر زندقه
معلوم ِ من نشدکه مسلمان رسید باز.
مهذب الدین سید الکتّاب منصوربن علی الاسفزاری در حق او گوید:
تا معدلتت کار جهان داد قرار
بشکفت هزار گل جهان را بی خار
از راستی مسطر عدلت امروز
سرگشته نماند درجهان جز پرگار .
و نیز مجدالدین شرف الکتّاب ابن الرشید الغزنوی قصیدتی در مدح وی سروده است و گوید:
زبان من ز شکر تو دهانی پرشکر دارد
که چشم من بروی تو جهانی پرقمر دارد
پس فروتر شود و گوید:
ضیاءالدین علاءالملک بوبکربن احمد آن
که هم علم علی خوانده ست و هم عدل عمر دارد
سپهداری که در هیجا ز هیبت بانگ کوس او
عدو را همچو مور و مار دایم کور و کر دارد... الخ .
عوفی گوید از امام بدرالدین [ بن ] نور[ الدین ] الهروی شنیدم در هراة که وقتی بخدمت علاءالملک [ ملک ] الامراء و الوزراء ابوبکر الجامجی رحمه اﷲ خدمتی نوشتم و نظمی پرداختم ، چون در نظر مبارک او آمد مرا یک تخت جامه بُرد نیشابوری و دو تا اسکندرانی فرستاد، در شکر این لطف رباعی وقطعه ای بگفتم :

رباعی


ای با تو بزرگان جهان خُرد همه
در جنب صَفات صافها دُرد همه
در نرد سخات برد من بسیار است
وین طرفه که آن جنیبتت بُرد همه .

قطعه


چو اسکندران را معین و وزیری
از آنم فرستادی اسکندرانی
بلی بودیکتا و یک با ولیها
از آن تا کند با ولی همقرانی
مرا گفت جامه که بر در طی آریم
که بخشیده ٔ حاتمم تا بدانی .
محمد قزوینی در تعلیقات نگاشته اند: مصراع اول «چو اسکندران را معین و وزیری »، علاءالملک جامجی از وزراء سلطان محمد خوارزمشاه ملقب به اسکندر ثانی مراد است ، و در مورد دو بیت آخر افزوده اند که مراد از این دو بیت معلوم نشد.

ضیاءالدین . [ ءُ د د ] (اِخ ) قوسی .ابوالحسن بن ابراهیم . وی بسال 599 هَ . ق . درگذشته وپیش از وفات از دو دیده نابینا گشته بود. سه کتاب «الاشارة فی تسهیل العبارة» و «المقتصر من المختصر» و «تهذیب ذهن الواعی فی اصلاح الرعیة و الراعی » از تألیفات اوست و یک قصیده ٔ لغویه تحت عنوان «اللؤلؤ المکنونة و الیتیمة المصونة» دارد. سه تألیف فوق را بنام صلاح الدین ایوبی کرده است . (قاموس الاعلام ترکی ).


ضیاءالدین . [ ءُ د د ] (اِخ ) قوصی . رجوع به قوصی شود.


ضیاءالدین . [ ءُ د د ] (اِخ ) محمد (خواجه ...). پدر دستور قابل فاضل خواجه فضل الدین محمود. از صنادید کرمان بود و اباًعن جد منصب مقدمی و پیشوائی ملک کرمان بلکه وزارت سلاطین زمان موروث خاندان مبارک این وزیر به استحقاق (یعنی افضل الدین است ). ظاهراً خود افضل الدین وزیر معاصر دولتشاه سمرقندی بوده است . (تذکره ٔ دولتشاه سمرقندی ص 513).


ضیاءالدین . [ ءُ د د ] (اِخ ) محمدبن ابراهیم منادی . رجوع به محمدبن ابراهیم ... شود.


ضیاءالدین . [ ءُ د د ] (اِخ ) محمدبن ابی نصربن شهید الغزنوی . رجوع به محمدبن ابی نصر... شود.


ضیاءالدین . [ ءُ د د ] (اِخ ) محمدبن امین الدین عبدالعزیز. رجوع به محمدبن امین الدین ... شود.


ضیاءالدین . [ ءُ د د ] (اِخ ) محمدبن عبدالواحدبن احمدبن عبدالرحمن بن اسماعیل الحافظ الحجة الامام ضیاءالدین ابوعبداﷲ السعدی الدمشقی الصالحی . رجوع به محمدبن عبدالواحد... شود.


ضیاءالدین . [ ءُ د د ] (اِخ ) محمود، فرزند غیاث الدین خواندمیربن همام الدین ، صاحب حبیب السیر. مدرس یکی از مدارس هرات . (حبیب السیر ج 3 ص 205).


ضیاءالدین . [ ءُ د د ] (اِخ )عمربن محمد البسطامی . رجوع به عمربن محمد... شود.


ضیاءالدین . [ ءُ دد ] (اِخ ) محمود الکابلی (حکیم )... عوفی گوید: از احداث شعرا و افاضل ائمه در غزنین بنزدیک داعی اختلاط داشتی و بمجاورت او استیناسی حاصل آمدی و این قطعه وچند رباعی بخط خود یادگار نبشته است . قطعه اینست :
ایا در عالم عزّ و جلال و قدرت از قلت
کمال کل ّ موجودات جمله آفرینش گم
چو نعل اندر هوای رفعت جاه تو سال ومه
براق آسمانها را ز پوی و تک فتاده سُم
کجا امکان بود ادراک اوج کبریای تو
که در کتم عدم افتد ز فکرت خاطر مردم
صفی ّ دین معین ملت استاد ملوک احمد
توئی والا خداوند فلک چاکر غلام انجم
زمانه بشکند از غایت تأیید فرمانت
جهان کز بهر می سازد ز نه طاق مدوّ رخم
بگاه حلم عمداً از نهیب ضربت عدلت
بریزد زهر از مار و بیفتد نیش از کژدم
صبا گر خاک پای تو بدوزخ پاشد از دنیا
ز یمن آن ندا آید بدوزخ یا عفا عنکم
ضیا مدحت چه داند گفت کاندر عالم خاکی
ز آب روی شاگردان تو یک نم بود قلزم
کلاه شام تا قلاش مغرب دوزد از قندز
قبای صبح تا خیاط مشرق بُرَّد از قاقم
مطرّادار یزدان حا... لب
دل اعداء تو کفته بسان سینه ٔ گندم .

رباعی


چشمم ز تو خون گریست حیرانْش مکن
وز پسته به زهرخنده گریانْش مکن
در زلف فراهمت دلی دارم من
زنهار شکسته ست پریشانْش مکن .
همو راست ، رباعی :
گر شام تو نور صبح در بر دارد
روز رخ تو شب معنبر دارد
از دست تو راست پای نتوان جستن
چون زو کژی زلف تو در سر دارد.
همو راست ، رباعی :
از روی تو زلف روی درمی تابد
بر ماه تو حلقه حلقه برمی تابد
تا بیش به دست شانه پایش نکنی
بر خویش همی پیچد و سر می تابد.
حق این مجموعه آن بود که در اتمام آن سالها از مؤلف بمعاونت افاضل محمود خود مبذول داشتی ، چه شنیدم که ابومنصور ثعالبی یتیمةالدهر را در چهل سال ساخته است ، معلوم رای رفیع باشد که در جهان افاضل و اماثل بسیارند و بسیار بوده اند و لطف طبع جمله را کسی دشوار جمع نتواند کرد و این داعی را نیز انواع ناآمدنیها در راه آمده است و به چند کرت کتب بواسطه ٔ غرق و حرق و سرق در معرض تلف افتاده این قدر که در این مجلد ایراد کرده ... این نوع شیوه این داعی مضایقت و مصانعت 2... حالی که تحصیل آن است بر...3
ای آنکه ز رای پای برخورداری
بادات همیشه عزّ و برخورداری .
برخورداری خوشست از مال و جمال
از مال و جمال خویش برخورداری .

(از لباب الالباب ج 2 صص 416 - 418).



ضیاءالدین . [ ئُدْ دی ] (اِخ ) نصراﷲبن محمد جَزَری مکنی به ابوالفتح ، معروف به ابن اثیر. ابن اثیرکنیت سه برادر از دانشمندان ادب و تاریخ و حدیث و جز آن است (رجوع به ابن اثیر شود). برادر مِهین : مجدالدین مبارک بن ابی الکرم محمدبن محمد جزری . برادر میانین : عزالدین ابوالحسن علی بن محمد شیبانی مؤلف تاریخ الکامل . برادر کهین : ضیاءالدین ابوالفتح نصراﷲبن محمد جزری (558 - 637 هَ . ق .). در نامه ٔ دانشوران آمده است که وی پنجشنبه ٔ بیستم شعبان سال 558 (هَ . ق .) بجزیره ٔ ابن عمر متولد گشت و در آن بلد نمایش یافت و به سن صِبی ̍ حافظ کلام اﷲگردید. از برادران بسال کهتر است ولی از ایشان بکمال کلانتر. در فنون چند لاسیما ادبیات بعهد خویش مشارالیه بود، بصنعت انشاء پس از معاصرش قاضی فاضل وزیر سلطان صلاح الدین یوسف بن ایوب کردی نظیر نداشت . رسائل و مکاتیب وی مابین ترسلات عرب امتیازی تمام دارد. در ابتکار معانی و اختراع مضامین خداوند ملکه ٔ راسخ بود واین خاطر فاطر او را از مداومت دواوین فصحا و ممارست افکار شعرا پدید گشته و از اینروی بیشتر منشآت وی بر صنعت منظوم مشتمل است و در این باب کتابی پرداخته موسوم به الوشی المرقوم فی حل المنظوم و خود در فاتحه ٔ آن کتاب گوید: کنت ُ حفظت ُ من الاشعار القدیمة و المحدثة ما لااحصیه کثرة ثم اقتصرت بعد ذلک علی شعر الطائیین حبیب بن اوس ، یعنی اباتمام و ابی عبادة البحتری و شعر ابی الطیب المتنبی فحفظت هذه الدواوین الثلاثة کنت اکرر علیها بالدرس مدة سنین حتی تمکنت من صوغ المعانی و صار الاذن ما لی خلقاً و صنعاً؛ یعنی من از منظومات شعراء قدیم و جدید چندان از بر داشتم که شمارآن نمی دانستم و عاقبت از تمام اشعار عرب اکتفا کردم به دواوین سه کس که سرآمد فصحاء عالمند: ابوتمام و ابوالطیب و ابوعبادة، پس چندین سال این سه دیوان از حفظ درس گفتم تا آنکه از مداومت بحث آنها بر سیاق معانی انشاء و سبک اسالیب کلام اقتداری یافتم و این صنعت برای من طبیعت ثانوی گردید. الغرض پس از آنکه در هنر و کمال رسید بمقامی که رسید، در اول ربیعین از سال 587 (هَ . ق .) بنزد قاضی عبدالرحیم که رب النوع منشیان عصر بود رفت و بتوسط او بملازمت پادشاه مصر و شام سلطان صلاح الدین ایوبی رسید و تا شهر شوال از آن سال در خدمت سلطان بسر برد، آنگاه ملک افضل نورالدین علی ولیعهد صلاح الدین او را از پدر خواستار شد، سلطان وی را مابین اتصال [ به نور ] چشم نورالدین علی و اقامت آستان خویش مخیر ساخت و گفت اگر صحبت نورالدین اختیار کند مرسومی که از دیوان مبارک برای وی مقرر شده همچنان مستدام باشد. ابن اثیر صلاح خویش در التزام ملک افضل دانست و با وی درپیوست . ملک افضل وجود فاضلی آنچنان عظیم ، غنیمت شمرد و باآنکه هنوز در سن شباب بود منصب وزارت بر عهده ٔ وی تفویض کرد. پس او با کفایتی بنهایت بر حمل اعباء وزارت اشتغال داشت تا آنکه صلاح الدین در صفر سنه ٔ 589 (هَ . ق .) بشهر دمشق درگذشت و ملک افضل که اکبر اولاد وی بود و بگاه وفات پدر به دارالملک شام مقام داشت بحکم ولایت عهد بر جای صلاح الدین جلوس کرد دمشق و ساحل و بیت المقدس و بعلبک و صرحذ و بصری و ناپناس و هونین و تبنین و غیرها بالتمام در حیطه ٔ تصرف آورد و مقالید حل و عقد امور این بلاددر کف کفایت ابن اثیر نهاد و او را وزیر مستقل و مشیر مختار خویش گردانید و همچنان اعتبار و اشتهار وی باقی بود تا مملکت شامات از تصرف ملک افضل بیرون رفت و از آن پس امر ابن اثیر در اضطراب افتاد. توضیح این مجمل آنکه بعد از انتقال صلاح الدین به دار مجازات واستقلال ملک افضل بملک شامات مابین آل ایوب اختلافی عظیم شد، هر یک بخیال استقلال خویش و اختلال حال دیگران افتاد چنانکه وزیر آن دودمان قاضی فاضل در حکایت آن اختلاف هائل گفته : و اما هذا البیت فان الآباء منه اتفقوا فملکوا و الابناء اختلفوا فهلکوا؛ یعنی اما این خاندان پس پدران با یکدیگر اتفاق کردند و ملک گشودندو پسران از هم اختلاف جستند و خویشتن هلاک کردند. برادر ملک افضل ملک عزیز عثمان که بگاه وفات پدر والی مصر بود بدان ملک مستولی گشت و برادر دیگرش ملک ظاهر غازی صاحب حلب در آن سرزمین مستقل گردید و عم ایشان ملک عادل ابوبکر صاحب دیار جزریه در کرک استبداد یافت و هکذا الآخرون . چون ملک افضل علی انحراف برادر کهتر ملک عزیز عثمان دید و از عمش ملک عادل ابوبکر آثار نفاق اندیشید رسولی بکرک فرستاد و با ملک عادل پیغام داد که اگر بدرگاه حاضر نشوی کس بمصر فرستم و با عزیز همداستان گردم و استیصال دولت تو بر عهده ٔ وی مفوض دارم . همین که ملک عادل این پیام بشنید سخت بیندیشید چه مابین او و ملک عزیز عداوتی بود شدید، پس بناچار راه دمشق گرفت و ملک افضل او را حرمت لایق نهاد و بعد از روزی چند از لشکر خویش گروهی همراه او ساخت و بر عهده ٔ هواخواهان خود ملک ظاهر و صاحب حمص و صاحب حماة احکام نگاشت که ملک عادل را در حراست بلاد جزریه که عزالدین صاحب موصل قصد آن سرزمین داشت حمایت کنند، و او را طالع قوی امداد کرد و خصمش قبل از تلاقی بمرد و دیگر سال ملک عزیز با سپاه بسیار بر سر دمشق آمد و برادر مهترش ملک افضل را محاصره کرد، ملک افضل از ملوک اطراف استمداد جست . ملک عادل از بلاد جزریه و ملک ظاهر از حلب و ناصرالدین محمد از حماة و اسدالدین شیرکوه از حمص با کثرت و استعداد بدمشق آمدند که جمله از صاحب مصر ملک عزیز اندیشناک بودند، همین که ملک عزیز آن جماعت را متفق الکلمه دید از در صلح درآمد بدین قرار که بیت المقدس و نواحی آن از اعمال فلسطین با ملک عزیز باشد و دمشق و طبریه و اعمال غور با ملک افضل و اقطاعی که ملک عادل را در ملک مصر بود همچنان برقرار ماند و بسال دیگر که 591 بود ملک عزیزنقض عهد کرد و برخلاف صلح از مصر عزیمت تسخیر دمشق کرد. خبر بملک افضل رسید خود بقلعه ٔ جعبر نهضت جست و در آنجا ملک عادل را همراه خویش ساخت و از آنجا بحلب رفت و ملک ظاهر را بمدد برداشت و بدمشق بازگشت ، در این اثنا ملک عزیز با سپاه مصر برسید و شهر را در حصار گرفت ولی چون هنوز طالع ملک افضل قوی بود و تدبیرابن اثیر صائب ، جمعی از سرهنگان لشکر ملک عزیز که بتقریبی از وی رنجیده بودند بملک افضل و ملک عادل پیغام دادند که اگر از قلعه بیرون آئید ما ملک عزیز را گرفته به دست شما سپاریم ، ملک افضل جمله را به نوید ملوکانه دلخوش ساخت و به روز موعود بر معسکر ملک عزیز بتاخت ، اتفاقاً مقارن آن حال خبر انحراف سرهنگان بملک عزیز رسید، سراسیمه بر مرکب نشست و بفرار نجات یافت ولی تمام اموال و مراکب و اسلحه ٔ لشکر وی به دست سپاه افضل تاراج گردید و اکثر مصریان بموکب ملک افضل درپیوستند. عمال عزیز بفرمان افضل از بیت المقدس و اعمال آن مطرود گشتند. همین که ملک عادل شوکت و ابهت افضل را در ازدیاد دید سخت بترسید که مبادا در فرض استقلال به استیصال وی عنایت کند که از اینجا براه نفاق رفت و بعزیز پیغام فرستاد که خود در ملک مصر مقیم باش و هیچ دغدغه بخاطر راه مده و سرداری بر سرحد بسطام فرست که من در وصول موکب افضل تدبیری بصواب خواهم کرد که امر تو را وهنی نرسد. ملک عزیز از این پیام دلخوش گشت و سردار خویش فخرالدین ارکش را بمحافظت شهر بلبیس مأمور داشت و چون شار شام بدان مقام رسیدند و ملک افضل به تسخیر آن شهر عزیمت گماشت ملک عادل در معرض منع شد و گفت این لشکر که به دست تو و عزیز است همان مردم کارآزموده اند که برادرم صلاح الدین به استعداد ایشان با ملوک فرنگستان جهاد می کرد و منصور می گشت ، اگر شما برادران با یکدیگر دراندازید و سپاهی اینچنین مجرب را مستأصل سازید فردا با سلطان فرنگ چگونه جنگ خواهید کرد، لشکر اسلام را برای دفع کفار بگذارید و از هم بگذرید. القصه ملک افضل فسخ عزیمت کردو دیگربار بتوسط قاضی فاضل بیت المقدس و فلسطین بر عزیز تفویض یافت و بتدبیر منافقان قرار بر آن شد که ملک عادل با عزیز در مصر باشند تا سپس مابین آن دو برادر اختلافی نیفتد. قاضی زاده احمدبن نصراﷲ تتوی در تاریخ الفی چنین گوید: در بیست وهفتم رجب 592 دیگر ملک عزیز به اتفاق ملک عادل وزیر ملک افضل را با خود همداستان ساخته متوجه دمشق گردید و آن وزیر کافر نعمت که ملک افضل تمام اعتماد بر وی داشت در مقام نفاق شده آنچنان سپاه را از مخدوم خویش رنجانید که چون ملک عزیز و ملک عادل بحوالی دمشق رسیدند سپاه ملک افضل بدیشان پیوست . ملک افضل چون این حال بدید دانست که کاراز دست برفت ، بالضروره دمشق را بگذاشت و بیرون رفت و آن وزیر خائن چون کارش بظهور انجامیده بود در خفا بگریخت و بجزیره ای که مولد او بود درآمد و از آنجا بجهنم رفت - انتهی . همانا از لفظ وزیر و میلاد جزیره ودیگر قرائن چنین به پندار رسد که باعث استیصال ملک افضل ابن اثیر باشد و این خبطی است فاحش ، چه آن منافق که منشأ تغلب خصم بر ملک دمشق گردید وزیر جنگ بودبنام عزیزبن ابی غالب حمصی علی ما نص ّ به ابن الاثیر صاحب الکامل . الغرض چون ملک از دست ملک افضل برفت حال ابن اثیر سخت پریشان شد و عظیم در اندیشه افتاد، چه او با مردم دمشق سلوکی ناستوده کرده بود و عامه ٔ شهر خیال آن داشتند که او را در خلال آن شورش بقتل آورند. محاسن بن عجم که صاحب بار بود در استخلاص وی تدبیری بکار برد، او را در صندوقی جای داد و بر آن قفل نهاد و بدان حالت او را از شهر دمشق بیرون آورد. چون از بیم هلاک نجات یافت راه صَرحَذ گرفت ، چه ملک عادل وملک عزیز پس از تصاحب دمشق آن قلعه را برای توقف بملک افضل بازگذارده بودند، پس ابن اثیر در آنجا با مخدوم خویش درپیوست و تا سه سال با ملک افضل در آن قلعه مقیم گشت . اشعار مشهوره ٔ ملک افضل به استغاثت خلیفه ٔ عصر الناصر لدین اﷲ در این واقعه منظوم شده که :
مولای ان ابابکر و صاحب عثمان
قد غصبا بالسیف حق علی
وَ هْوَ الذی کان قد ولیه والده
علیهما فاستقام الامر خیر ولی
فخالفاه و حلا عقد بیعته
و الامر بینها و النص فیه جلی
فانظر الی حظ هذا الاسم کیف لقی
من الاواخر ما لاقی من الاول .
یعنی ای خلیفه ٔ عهد! ملک عادل ابوبکر و مصاحبش ملک عزیز عثمان حق ملک افضل علی را به تیغ عدوان بگرفتند باآنکه او را پدرش صلاح الدین برایشان برگماشت و چون بحکم ولایت عهد بسلطنت نشست امور جمهور مستقیم گشت . پس برادر و عمش نقض پیمان کردندو عقد بیعتش بگشودند بر حالتی که نصب و نص وی آشکارا بود. ای خلیفه قسمت نام علی ببین که چگونه از ابوبکر و عثمان واپسین همان دید که از ابوبکر و عثمان نخستین . گویند چون این اشعار به دارالخلافه رسید الناصرلدین اﷲ در جواب نوشت :
وافی کتابک یابن یوسف معلنا
بالودّ یخبر ان اصلک طاهر
غصبا علیاً حقه اذ لم یکن
بعد النبی له بیثرب ناصر
فابشر فان غداً علیه حسابهم
و اصبر فناصرک الامام الناصر.
یعنی ای پسر یوسف نامه ٔتو برسید مشعر بر اینکه موالات تو فاش و ظاهر است و گوهرت پاک و طاهر، آری ابوبکر و عثمان حق علی را غصب کردند ولی بگاهی که علی در یثرب ناصر نداشت ، دل خوش دار که فردای بازپرس خود حساب ایشان با علی است و صبور باش که امروز ناصر تو امام ناصر است . معالاجمال چون سال 595 رسید ملک عزیز بمصر وفات یافت ، برخی از امراء آن مرز کس در طلب ملک افضل به صرحذ فرستادند و او وزیر خود ابن اثیر را همراه برداشت و طریق مصر گرفت و ملک منصور پسر ملک عزیز که از قبل پدر والی جزیره بود قبل از ملک افضل به دارالملک مصر آمد و ملک افضل با ابن اثیر در هفتم ربیعالاول به شهر قاهره واردگشت و قاعده بر آن قرار گرفت که ملک منصور پادشاه باشد و ملک افضل اتابک . پس دو ماه و اندی ملک افضل و ابن اثیر در مصر بودند و در اصلاح امور و تقریر قواعدآن ملک اشتغال داشتند. در نیمه ٔ جمادی الاولی ملک افضل بقصد تسخیر دمشق همت گماشت و تا سوم رجب ظاهر قاهره مضرب خیام بود آنگاه که در نهضت آمد خبر بملک عادل رسید و او بمحاصره ٔ قلعه ٔ ماردین اشتغال داشت پسر خود ملک عادل را در جای خویش بگماشت و بعزم دمشق بشتافت ، دو روز قبل از وصول موکب ملک افضل وارد دمشق شد و تحصن جست ، ملک افضل قریب نه ماه در اطراف شهر ماندو عاقبت مأیوسانه راه مصر گرفت ، چون به ثغر بلبیس درآمد خبر رسید که ملک عادل بقصد مصر در شتاب است و بدان وقت سپاه ملک افضل ببلاد خویش متفرق بودند، هرچند سعی بلیغ کرد که عدتی فراهم سازد به دست نیامد و ملک عادل با سپاهی آراسته دررسید و در هفتم ربیعالاَّخر596 با وی مصاف داد و او را بشکست و او شبانه وارد قاهره گشت و آن شبی بود که قاضی فاضل در آن شب درگذشت . ملک عادل شهر قاهره در حصار گرفت . اکابر دولت میانجی شدند و صلح بر آن دادند که از تمامت ممالک آل ایوب میافارقین و حانی و جبل جور از ملک افضل باشد و باقی بلاد متصرفی با ملک عادل . از طرفین بر این عهد سوگند یاد کردند. ملک افضل در هیجدهم ربیع اَّلاخر شبانه از مصر بیرون شد و ابن اثیر از وی تخلف جست و همراه او نتوانست رفت ، چرا که جمعی از دنبال وی می گشتند و خیال قتل داشتند، پس بضرورت مختفی شد و در پرده از آن کشور فرار کرد، و او را در دیوان رسائلش در این باب انشائی است بدیع که کیفیت خروج و احتیال فرار خویش از مصر در آن شرح داده . معالقصه ابن اثیر از این جهت مدتی اندک از حضور افضل بازماند، چون ملک افضل در سمیساط قرار گرفت ابن اثیر بنزد وی مراجعت کرد، پس همی در خدمت مخدوم خویش ببود تا سنین هجری به 607 رسید، در ذیقعده ٔ این سال از ملک افضل بگسست و با برادرش ملک ظاهر درپیوست و زمانی قلیل در حلب بخدمت او مشغولی کرد ولی مکانتی نیافت ، پس خشمناک از حلب برآمد و بموطن مألوفش که موصل بود بازگشت و در آنجا نیز منزلتی ندید بشهر اربل رفت همچنان مقامی نگرفت ناچار بسنجار شد و از آنجا بموصل معاودت جست و در تاریخ 618 بدان بلد بار رحلت بگشود و عصای اقامت بیفکند. صاحب موصل ناصرالدین محمودبن عزالدین مسعود دیوان انشاءبر عهده ٔ وی موکول داشت . قاضی شمس الدین احمدبن خلکان اربلی در ترجمت او از وفیات گوید: زمانی که ابن اثیر مقیم موصل بود من فزون از ده کرّت از اربل بموصل شدم و همی خواستم که با وی در مجلسی فراهم آیم و از او فوائدی بیندوزم ، چه مابین او و والد مودتی اکید ومحبتی شدید بود، اتفاق نیفتاد، پس از بلاد شرقی مفارقت کردم و بشام منتقل شدم و مدت ده سال در شام اقامت جستم ، آنگاه از شام بمصر رفتم و هنوز ابن اثیر در قید حیات بود تا آنکه در سال 637 که در قاهره بودم خبر وفات وی بمن رسید که در جمادی الاولی یا ثانیة از آن سال درگذشته و بدان وقت از جانب صاحب موصل ببغداد آمده بود بسفارت . بامداد هنگام وفاتش در جامع قصر بروی نماز گذاردند و بمقابر قریش در جوار مشهد حضرت موسی بن جعفر سلام اﷲ علیهما بخاک سپردند. ابوعبداﷲ محمدبن نجار بغدادی نوشته که او در یوم دوشنبه بیست ونهم شهر ربیعالاَّخر از آن سال درگذشت و او از من در این باب به خبرت فزونتر باشد، چه وی خداوند تاریخ بغداد است که ابن اثیر در آن وفات یافته . بالجمله از وی پسری بر جای ماند فاضل و شاعر و منشی نامش محمد و لقبش شرف الدین . تصانیف چند سودمند پرداخته ، من خود یکی از مجامیع وی را که ملک اشرف پسر ملک عادل کردی فراهم ساخته بود دیدم و بس پسندیدم ، بر برخی از نظم و نثرخود و رسایل پدرش اشتمال داشت . میلاد این پسر شهر رمضان از سال 585 است و فوتش دوم جمیدی الاولی در 622 - انتهی کلام القاضی . ابن اثیر با آنهمه قدرت خاطر و سماحت طبع که در ترسل نثر داشت شعر خوب نمی توانست نظم کرد و اشعارش هیچ ستوده نیست ، این دو بیت استشهاد رابس است :
ثلثة تعطی الفرح
کأس و کوب و قدح
ماذبح الزق لها
الاّ و للهم ّ ذبح .
یعنی سه چیز فرح بخشد جام و سبو و قدح ،برای پر ساختن آنها هیچگاه حلقوم خیک خمر مذبوح نشد مگر آنکه نخست خود حلقوم هموم ذبح کرد. گویند ابن اثیر این دو بیت از اشعار فقیه عماره ٔ یمنی بسیار می خواند:
قلب کفاه من الصبابة انّه
لبّی دعاء الظّاعنین و مادعی
و من الظنون الفاسدات توهّمی
بعد الیقین بقائه فی اضلعی .
و حاصل مراد آنکه مرا دلی است که در شیفتگی آن همین کفایت دهد که ندای یار سفر کرده را لبیک اجابت گفت و از دنبال قافله بشتافت بر حالتی که دوست بحقیقت وی را نخواند و خود پندار ندا کرد، گمان سست آن است که من پس از یقین درست بر بیدلی خویش توهم کنم که هنوزدل بجای خود باقی است و مابین دو پهلوی من مقام دارد.
از ابن اثیر چند تصنیف بینظیر بماند، از جمله کتابی باشد مترجَم بالمثل السائر فی ادب الکاتب و الشاعر که بر قدرت طبع و حسن تصرف و لطف قریحت و مزید تدرّب وی در علم بیان و صناعت انشاء برهانی است باهر و حجتی ظاهر، بگاه ترتیب این ترجمت نسختی از آن بطبع بولاق مصر به دست افتاد و مدتی لائق در مطالعت آن بسر رفت ، حقاً عبارات بدیع و معانی دقیق این مرد مغناطیس قلوب است و سحر عقول . هر بار که برای مطالعت سطری معدود گشوده شد از حلاوت مضامین و ملاحت الفاظ ذهولی (؟) دست داد که بی تخلف اوراق چند پیموده آمد. اگر ظن انتشار این نسخه در این اقلیم نمی بود البته از آن صناعات لطیف شطری در این تذکره ٔ شریف درج می شد ولی اثبات دقت فکرت را، از نقل یک دو سه نکته گزیر نیست . در طی فصل اُحجیه و معمی گوید: بعضی از الغاز بر حکم مسائل فقهیّه دارد و آید مانند الغازی که شیخ ابوالقاسم حریری در مقامات آورده . وقتی از این ابیات چند از من بکتابت سؤال کردند و من درساعت بگشودم بدون آنکه اضطرابی درفکر پدید آید و یا اعوجاجی در نظر، سؤال این بود:
و لی خالة و انا خالُها
و لی عمة و اَنا عمها
فامّا التی اَنا عم ّ لها
فان ّ اَبی اُمُة اُمّها
ابوها اخی و اخوها ابی
و لی خالةٌ هکذا حکمها
فأین الفقیه الذی عنده
فنون الدرایة و علمها
یبین لنا نسباً خالصاً
و یکشف للنفس ما همَّها
فلسنا مجوساً و لامشرکین
شریعة احمد نأتمها.
خلاصه ٔ مراد آنکه مرا خاله ای است که من خال اویم و عمه ای که من عم او و آن عمه چنان باشد که جده ٔ پدر من مادر اوست و پدر وی برادر من و برادر او پدر من و مرا خاله ای است که مادر وی خواهر من باشد وخواهرش مادر من ، آیا بکجاست فقیهی که فنون دانش بنزد او باشد و این چنین نژاد خالص بیان کند و غم خاطر من برگیرد، چه ما خویشاوندان نه مجوسیم و نه مشرک بل پیرو احمدیم (ص ). همانا سائل در این لغز از تصویر سه انتساب جواب خواسته . ابن اثیر در تصویر نخستین گفته ان ّ رجلاً تَزَوَّج َ امرأتین اسم احدیهما عایشة و اسم الاخری فاطمة فأولد عایشة بنتاً و اولد فاطمة ابناً ثم زوج بنته من ابی امرأته فاطمة فجائت ببنت فتلک البنت هی خالة ابنه و هو خالها لأنّه اخو امها. توضیح آنکه مردی دو زن بخواست نام یکی عایشه و دیگری فاطمه ، از عایشه دختری پدید آمد و از فاطمه پسری آنگاه آن دختر را در حباله ٔ پدر فاطمه کشید و از آن دو دختری در وجود آمد، پس این دختر خاله ٔ آن پسر است که از عایشه بزاد و آن پسر خال این دختر. در تصویر دوم گفته و امّا العمّة التی هو عمها فصورتها ان رجلاً له ولد و لولده اخ من اُمّه فَزَوَّج َ اخاه من امّه ام ابیه فجاء ببنت ، فتلک البنت هی عمّته لأنها اخت ابیهاو هو عمّها لأنّه اخو ابیها. توضیح آنکه مردی را پسری باشد و پسر او را از مادر برادری ، آنگاه آن پسر مادر پدر خود را در نکاح آن برادر اولی درآورد و از آن دو دختری پدید آید، پس آن دختر عمه ٔ آن پسر گردد چه او خواهر پدر اوست و خود عم آن دختر شود چه برادر پدر اوست بطناً. و در تصویر اخیر آنکه و امّا قوله «و لی خالة هکذا حکمها» فهو ان تکون امّها اخته و اختها امه کما قال ابوها اخی و اخوها ابی و صورتها ان رجلاً له ولد و لولده اخت من ابیه فزوجها من ابی امه فجائت ببنت ، فاختها امّه و امّها اُخته . توضیح آنکه مرا خاله ای است که مادر آن خواهر من است و خواهر آن خاله مادر من . وجه فرض آن است که مردی را فرزندی باشدو آن فرزند را خواهری صلبی ، پس آن فرزند خواهر خود را به جد مادری خویش دهد و از ایشان دختری آید، مادرآن دختر خواهر آن فرزند خواهد بود و خواهرش مادر وی . و در اوائل مقاله ٔ اولی که برای ذکر صناعت لفظیه است گوید: از صفات کلمه ٔ فصیح یکی آنکه باید وحشی نباشد، معنی کلمه ٔ وحشیه بر جماعتی از منتسبان صناعت نظم و نثر پوشیده مانده و پنداشته اند که مراد به وحشی هر لفظ مستقبح باشد و چنین نیست بل وحشی بر دو گونه قسمت شود: یکی غریب حَسَن و دیگری غریب قبیح ، چرا که این لفظ نسبت است به اسم حیوان وحشی که در هامون بسر برد و با مردم انس نگیرد خواه در طباع انسانی بصورت نیکو باشد یا زشت ، هکذا الفاظ وحشیه آن کلمات را گویند که بندرت استماع و قلت استعمال الفتی نیابد خواه بیگانه ٔ نیک باشد یا زشت ، پس الفاظ برُمَّتها بر سه بخش گردد مأنوس و غریب حَسَن و غریب قبیح . آنچه درکلام الهی و حدیث نبوی از کلمات وحشیه واقع شده که آنها را غریب القرآن و غریب الحدیث خوانند و در شرح وترجمت آنها مصنفات پردازند از قبیل غریب حسن است نه قبیح . روزی از متفلسفه ٔ عصر یکی نزد من حاضر شد ذکرقرآن مجید در میان آمد من آغاز ستایش کردم و در صفت فصاحت الفاظ و بلاغت معانی آن شرحی راندم ، آن مرد گفت قرآن را چه فصاحت است باآنکه بر کلمات وحشی اشتمال دارد چون «قسمة ضیزی » آیا آنچه گوئی از حلاوت لفظ و فصاحت کلمه در ضیزی موجوداست ؟ گفتم ای متفلسف بدان و آگاه باش که در زبان تازی استعمال الفاظ را اسراری باشد که نه تو خود آنها فهم کرده ای و نه بوعلی و فارابی که پیشوایان تواَند و نه ارسطاطالیس و نه افلاطون که پیشوایان ایشانند، همین لفظ ضیزی که تو استعمال آن مخل فصاحت پنداری آنچنان در موقع خویش افتاده که هیچ مرادف آن بجایش نتواند نشست آیا نبینی که سوره ٔ نجم را که لفظ ضیزی در نظام فواصل آن بسلک آمده از آغاز تا انجام بر حرف یاءمسجوع است که «و النجم اذا هوی ماضل صاحبکم و ماغوی » الی آخر السورة چون حضرت یزدان سخن آفرین داستان اصنام و قسمت فرزندان برغم کفّار بیان نمود در معرض انکار فرمود: اء لکم الذکر و له الانثی تلک اذاً قسمة ضیزی » ، پس آن قسمت ناستوده را بلفظی موصوف آورد که بسجع با تمام فواصل آیات موافق است و از دیگر کلمات که در مفاد با ضیزی ردیفند هیچکدام در آن مقام نتوانند واقع شد چنانکه اگر بر تقدیر تنزل با تو همرای شویم و لفظ دیگر از اخوات ضیزی را بهتر انگاریم سابق ولاحق کلام ب-ر هم ضمیمت کنیم و گوئیم اء لکم الذکر وله الانثی تلک اذاً قسمةٌ جائرة یا قسمةٌ ظالمة شک نیست که نظم سخن بر اسلوب نخستین نباشد و سیاق کلام ناتمام نماید، گوئی هنوز لفظی در خاتمه ٔ کریمه خواهد پیوست که با الف مقصور مختوم باشد هرچند لفظ جائره یاظالمه فی نفسهما از کلمه ٔ ضیزی فصیحترند و از وصمت غرابت و نسبت وحش عاری ولی اقتضاء مقام مرجح استعمال غریب بر مأنوس گردیده . این نکته که گفتم بر خداوندان ذوق و سخن شناسان عالم پوشیده نباشد، خود گوید همین که فلسفی این سرّ نفیس بشنید از جواب عاجز گشت و بجز عناد که مستندان تقلید زنادقه است چیزی اظهار نمی توانست کرد.
چون ابن اثیر از تألیف کتاب مثل السائر فراغت یافت علماء اطراف و ادباء آفاق از روی آن نسخه ها برگرفتند، مجلدی از آن به دارالسّلام بغداد رسید فقیه ادیب عزالدین ابوحامد عبدالحمیدبن هبةاﷲبن محمدبن حسین بن ابی الحدید مداینی که خود از مَهَره ٔ فن سخن بود و بفرمان خلیفه ٔ عهد در دیوان انشاء می نشست و رسائل و احکام خلافت می نوشت در معرض رد بر آن کتاب برآمد و به اقتضای اشتراک عنوانی بس مؤاخذت و اعتراضات بر ابن اثیر وارد آورد و آن طریقت که او با صاحب و صابی و عبدالحمید و ابن العمید و قاضی فاضل و دیگر سخنوران کامل پیموده بود ابن ابی الحدید با وی مسلوک داشت و ردود خود را کتاب الفلک الدائر علی المثل السائر نام نهاده و چون تمامت آن کتاب بپرداخت برادرش موفق الدین ابوالمعالی احمد این دوبیت در تقریظ آن مصنّف و تمجید مُصنف آن بنظم کشیده بفرستاد:
المثل السائر یا سیدی
صنفت فیه الفلک الدائرا
لکن هذا فلک دائر
تصیر فیه المثل السائرا.
یعنی ای سید من اگرچه در مثل سائر فلک دائر پرداختی ولی بفلک دائر خود را مثل سایر ساختی . و رکن الدین ابوالقاسم محمودبن حسین بن امام ارشدالدین اصبهانی اصلاً سنجاری مولداً که از شاگردان ابن اثیر است بر رد ابن ابی الحدید مجموعی نوشته مسمی به نشر الفلک الدائر و طی فلک الدائر. و ازجمله ٔ مصنفات ابن اثیر کتاب الوشی المرقوم فی حل المنظوم است که در صدر ترجمت اشارت رفت با کمال اختصار و وجازت در نهایت حسن و افادتست . و دیگر کتاب المعانی المخترعة فی صناعة الانشاء که او نیز درمعنی خود تمام است . و دیگر مجموعی است در نجل شعر ابی تمام و ابوعبادة و دیک الجن و متنبی . ابوالبرکات بن مستوفی در تاریخ اربل گوید که این دو بیت از خط ابن اثیر نقل شده که در آخر آن مجموع نوشته بود:
تمتّع به علقاً نفیساً فانه اخَ
َتیار بصیر بالامور حکیم
اَطاعَتْه انواع البلاغة فاهتدی
الی الشعر من نهج الیه قویم .
یعنی از مطالعت جمال این تألیف نفیس تمتع برگیر که خود مختار نظر دانشوری است بینا که اقسام بلاغت وی را اطاعت کرده و به انتخاب نظم طریقی قویم یافته . و دیگر دیوان ترسل مکاتیب و منشآت اوست که در چند مجلد تدوین شده و منتخبات آن در یک جلد است . قاضی احمدبن خلکان اربلی ملتقطات چند از آن دیوان دروفیات الاعیان نقل کرده و بر معانی مسترقه ٔ برخی از فقرات تنبیه نموده ، از جمله رساله ای است که بحضرت مخدوم خویش فرستاده بگاهی که در فصل زمستانی شدید و ینهی انّه سار عن الخدمة و قد ضرب الدجن فیه مضاربة و اسبل علیه ذوائبه و جعل کل قرارة حفیراً و کل ربوة غدیراً و خط کل ارض خطّاً و غادر کل جانب شطاً کأنه یوازی ید مولانا فی شیمة کرمها و التثاث ثوب دیمها و المملوک یستغفر اﷲ من هذا التمثیل العاری عن فائدة التحصیل و فرق بین ما یملاء الوادی بمائه و من یملاء النادی بنعمائه و لیس ما ینبت زهراً یذهبه او ثمراً یأکله الخریف کمن ینبت ثروة تفوت الاعطاف و یأکل المرتبع و المصطاف ثم استمر علی مسیر یقاسی الارض و وحلها و السماء و وبلها و لقد جاد حتی اکثر و واصل حتی اضجر و اسرف حتی اتصل بره بالعقوق و ماخاف المملوک لمع البوادر کما خاف لمع البروق و لم یزل من مواقع قطره فی حرب و من شدة برده فی کرب همّه ؛ یعنی پیام می دهد که چون از خدمت همایون برفت و بعرصه ٔ هامون درآمد ابر تار خیمه ها بیفراخت و گیسوها بیاویخت و هر زمین هموار نهری ساخت و هر پشته ٔ بلند چاهی کرد، از هر سوی خطی راند و از هر جانب شطی کند، گوئی ابر بارنده با آن کف بخشنده برابری می خواست و با حضرت مالک رقاب به ریزش و پاشش همسری می جست . این بنده از این تمثیل عاری از فائدت تفضیل آمرزش می طلبد چه مابین آنچه رود را به ریزش مملو سازد و آنکه محفل را با بخشش مشحون دارد فرق بسیار است چه آن گلی برویاند که تابستانش ببرد و یا میوه ای که خزانش بخورد و او ثروتی بخشد که بسی دوش و بر بیاراید و همی به ربیع و صیف بکار آید.پس بنده روی براه آورد و همی با زمین و گلش و آسمان و بارانش بسر برد. ابر تار چندان جود نمود تا اکثارکرد و چندان وصال داد تا انضجار آورد و چندان طاعت از حد بگذرانید تا کار بنافرمانی کشیده بنده از بریق تیغها آنسان بیم نکرده که از درخش برقها و پیوسته از نزول باران در خشم بود و از شدت سرما در اندوه . مؤلف مرآت الجنان و عبرة الیقظان ابن اثیر را ملامت کرده در این فقره «فرق بین ما یملأ الوادی بمائه و من یملاء النادی بنعمائه » و گفته اگر ابن اثیر از این کلمه باران اراده نموده و رجحان بذل مخدومش بر فیض خدای سبحانه خواسته همانا ترجیحی است وقیح چه تحقیر فضل و رحمت پروردگار بحکم شرع و عقل سزاوار نیست چنانکه آن شاعر این تجری ناستوده ارتکاب کرده و گوید:
ما نوال الغمام وقت ربیع
کنوال الامیر یوم سخاء
فنوال الامیر بدرة عین
و نوال الغمام قطرة ماء.
یعنی عطای امیر را بگاه سخا با عطای ابر فصل بهار نسبت نیست که عطای امیر بدره است و عطای ابر قطره . و نیز بدیعالزمان همدانی در شعر خود این طریقه ٔ نامحمود مسلوک داشته و گوید:
و کاد یحکیک صوب الغیث منسکبا
لو کان طلق المحیا یمطر الذهبا
و الدهر لو لم یخن و الشمس لو نطقت
و اللیث لو لم یصد و البحر لو عذبا.
یعنی نزدیک بود که ابر بگاه ریزش مانند تو شود اگر شکفته روی می بود و زر نثار می کرد و هکذا دهر اگر خیانت نمی داشت و خورشید اگر سخن می گفت و شیر اگر شکار نمی شد و دریا اگر گوارا می بود. آنگاه گوید به خدای تعالی پناه می برم از آنکه طریق خلاف رضای وی بپیمائیم . تا اینجا کلام یافعی بود اگرچه طنز و تعرض او در نظر جلیل بی دلیل نیست ولی اهل سخن می دانند که کلام خطابت از مقام حقیقت سواست و زبان شعر از عنوان شرع جدا. یافعی از اینگونه تحقیقات بارد بسیار دارد. و ازجمله ٔ مکاتیب ابن اثیر رساله ای است که از جانب مخدوم خویش بدیوان خلافت نوشته ، و در آن رساله در صفت دولت عباسیان و رنگ کسوت ایشان گوید: و دولته هی الضاحکة و ان کان نسبها الی العباس فهی خیر دولة اخرجت للزمن کما این رعایاه خیر امة اخرجت للناس و لم یجعل شعارها لون الشباب الا تفألاً بأنها لاتهرم و انها لاتزال محبوة من ابکار السعادة بالحب ّ الذی لایسلی و الوصل الذی لایصرم و هذا معنی اخترعه الخادم للدولة و شعارها و هو مما تخطه الاقلام فی صحفها و لا اجالته الخواطر فی افکارها؛ یعنی دولت وی همی خندانست اگرچه نسبت آن از عبوس اشتقاق یافته پس آن نیکتر دولتی است که برای زمانه اظهار شده چنانکه رعایای آن نیکتر امتی است که برای مردم اخراج گردیده . قرار شعار آن دولت ازرنگ عهد شباب نداده اند مگر برای فال جوانی و اینکه آن دولت را از دوشیزگان سعادت حب ابدی نصیب افتد و وصل جاودانی و این مضمونیست که چاکر آستان برای دولت و لباس آن اختراع کرده و خود از آن معانی بکر بشمار می رود که نه خامه ای در سلک ذکر کشیده و نه خاطری بچنین فکر رسیده . ابن خلکان گوید و لعمری که ابن اثیر در دعوی ابتکار این مضمون از جاده ٔ انصاف انحراف جسته ، چه ابن تعاویذی را درین معنی بر وی فضل تقدم است چنانکه در جمله ٔ ابیات قصیده ٔ تهنیت جلوس خلیفه ٔ عهد الناصر لدین اﷲ عباسی که در مستهل ذی القعده ٔ سال 575بوده گفته است :
و رأی الغانیات شیبی فاعرضَ-
-َن و قلن السواد خیر لباس
کیف لایفضل السواد و قد اضَ-
-َحی شعاراً علی بنی العباس .
یعنی زنان بی نیاز از پیرایه پیری من بدیدند پس روی بتافتند و گفتند سیاهی جوانی بهتر از سفیدی پیری است . چگونه رنگ سیاهی را بر دیگر الوان فزونی نباشد و حالی که خود شعار آل عباس گردیده . هرچند ابن اثیر این معنی را فال عدم زوال گرفته و دلیل دوام دولت آورده و از این جهت نثر او را بر نظم ابن تعاویذی مزیت است که اختیار آن شعار سبب رجحان سواد بر سائر الوان قرار داده فقط ولی فتح این باب و ارائت این طریق از ابن تعاویذی است - انتهی ملخصاً. و ازجمله ٔ مفردات وی عبارتیست درباب عصائی که پیران خمیده بر آن استناد کنند، گوید:
و هذا المبتدی ضعیفی خبر
و لقوس ظهری وترُ
و ان کان القائها اقامة
فان ّ حملها دلیل علی السفر.
یعنی عصا مقدمات ناتوانی مرا بجای نتیجه است و کمان قامت خمیده ام را بمنزله ٔ چله ، القاء عصا دلیل اقامت باشد چنانکه حمل آن علامت رحلت . و دیگر در نامه ای که بخامه ٔ بشارت نوشته و بر هزیمت لشکر کفر اشارت کرده در صفت برهنگان مقتولین آن گروه گفته است : فسلبوا و عاضتهم الدماء عن اللباس فهم فی صورة عار و زیّهم زی ّ کاس وما اسرع ما خیط لهم لباسها المحمر غیر انه لم یجب علیهم و لم یزد و مالبسوه حتی التبس الاسلام لباس النصر الباقی علی الدهر و هو شعار نسجه السنان الخارق لا الصنع الحاذق و لم یغب عن لابسه الا ریثما غابت البیض فی الطلی و الهام و الف الطعن بین الف الخط و اللام ؛ یعنی لباس کفار برآوردند در عوض کسوت خون بپوشیدند پس ایشان برهنگانی باشند در زی ّ پوشیدگان ، ای عجب که آن جامه ٔ سرخ یا جبه ٔ شباب بر قامت آن قوم دوخته گردید ولی گریبان و تکمه گذارده نشد، ابدان ایشان وقتی به آن جامه پوشیده گشت که اندام اسلام به تشریف نصرت آراسته گردید و آن جامه ای است که با سرنیزه های شکافنده منسوج آمده نه به دست استادان بافنده و از پیکر خداوند خویش بدان مقدار نایاب ماند که تیغها در گردنها و فرقها نایاب بود و حمله ها مابین نیزه ها و جوشنها آشتی می کرد. خود در ذیل این فصول از کتاب مثل السائر گوید این معانی جمله نیکو و خوش آیند است و از آنها یکی را از شعر ابوعباده بحتری گرفته ام که گفته :
سلبوا و اشرقت الدماء علیهم
محمرة فکأنهم لم یسلبوا.
یعنی آن قوم برهنه شدند وبر اندامشان آنچنان خون درخشان گردید که گوئی برهنه نگشته بودند. و دیگر در ضمن رساله ای مبسوط که در مدحت ملک مصر نگاشته در صفت رود نیل گفته :
و عذب رضابه فضاهی جنی النحل
و احمر صفحته فعلمت انه قد قتل الحل .
یعنی شربت دهانش بسی شیرین آمد گوئی خود انگبین بوده و رنگ چهره اش سرخ وش گردیده پنداری قحط را کشته . ابن خلکان گوید اینکه سرخی گل آلودگی نیل را دلیل قحط قرار داده در نهایت حسن است ولی این معنی را بلطف احتیال از اشعار بعضی عرب اخذ کرده که گفته است :
ﷲ قلب مایزال یروعه
برق الغمامة منجداً و مغمورا
ما احمر فی اللیل البهیم صفیحة
مستبحراً الاّ و قد قتل الکری .
یعنی شگفت دلی که همواره از برق بیمناک است خواه راه فراز نجد پوید یا نشیب غور همانا آن برق در شب سیاه شمشیری باشد پهناور و سرخ که خواب را کشته و حلق آسایش بریده .از این معنی است شعر عبداﷲبن المعتز در غزل امردی ارمد:
قالوا اشتکت عینه فقلت لهم
من کثرة القتل مَسَّها الوصب
حمرتها من دماء من قتلت
و الدّم فی النصل شاهد عجب .
یعنی گفتند چشم یار بیمار شده ، گفتم بس که اهل نظر کشت سرخی چشمش از خون عاشق است و خون مژگانش گواه صادق . (نامه ٔ دانشوران چ سنگی ج 1 صص 646 - 657).


ضیاءالدین . [ ئُدْ دی ] (اِخ ) احمد، متخلص به نیّر. مؤلف طبقات ناصری .


ضیاءالدین . [ ئُدْ دی ] (اِخ ) ابن سعدبن محمدبن عثمان القزوینی القرمی العفیفی ، استاد شیخ المولی سعدالدین التفتازانی . صاحب بغیه گوید وی امامی بزرگوار و دانا بتفسیر و عربیت و معانی و بیان و فقه و اصلین است و پیوسته حتی به گاه سواری و هم پیاده روی به افاده ٔ علم اشتغال داشت . در بلاد خویش فقه آموخت و از پدر و عضدی و بدر تستری و خلخالی اخذ علم کرد و درجتی بلند یافت تا آنجا که سعدالدین تفتازانی ازجمله ٔ شاگردان او بود. ضیاءالدین با جاه و مالی که داشت طالب علمان را نیکو داشتی . وی را دینی استوار و تواضعی فزون از حد و خیری کثیر وبزرگواری بسیار بود و از بدی پیوسته گریزان بود. چون بقاهره درآمد بشیخونیه و مدرسه ٔ بیبروسیه بتدریس فقه شافعی پرداخت . و نام وی عبیداﷲ بود و بسبب همنامی با عبیداﷲبن زیاد کشنده ٔ حسین بن علی (ع ) آن را خوش نداشتی و هرگز ننوشتی . و او را ریشی دراز بود که بقدمها رسیدی و هرگاه بخفتی ریش خویش در کیسه ای نهادی وچون برنشستی دو شاخه شدی و عوام مصر چون او را بدیدندی گفتندی : سبحان الخالق و وی گفتی عوام مصر مؤمنین بصدقند که از صنعت بصانع استدلال کنند. عزالدین ابن جماعة و شیخ ولی الدین عراقی و گروهی دیگر از وی اخذو روایت کرده اند و وی از حلبی و دیگران روایت کند وچنانکه ابن حجر و دیگران آورده اند در ذی الحجه ٔ سال 780 هَ . ق . درگذشته است . طاهربن حبیب به وی نوشت :
قل لرب الذّری و من طلب العلَْ
َم َ مجداً الی سبیل السواء
اذ اردت الخلاص من ظلمة الجهَْ
-َل ِ فما تهتدی بغیر ضیاء.
ضیاءالدین در جواب او گفت :
قل لمن یطلب الهدایة منی
خلت لمع السراب برکةماء
لیس عندی من الضیاء شعاع
کیف یبغی الهدی من اسم الضیاء.

(از روضات الجنات ص 335).



ضیاءالدین . [ ئُدْ دی ] (اِخ ) ابن البیطار، ابومحمد عبداﷲبن احمد النباتی العشاب المالقی معروف به ابن البیطار. رجوع به ابن بیطار و نیز رجوع به عبداﷲ... شود.


ضیاءالدین . [ ئُدْ دی ] (اِخ ) اردوبادی ، متخلص به شفیعی شارح معمیات حسین بن محمد شیرازی .


ضیاءالدین . [ ئُدْ دی ] (اِخ ) المارانی ، ابوعمرو، عثمان بن عیسی بن درباس المارانی ، الکردی . ضیاءالدین ، در عصر خویش از اعلم شافعیین در فقه بود. نسبتش به بنی ماران مردج (نزدیک موصل ) رسد. در اربل نشو و نما یافت و از آنجا بدمشق و سپس مصر شد و قضای غربیه بدو تفویض کردندو سپس سلطان صلاح الدین شغل قضای دیار مصر را در 566 هَ . ق . بدو داد و از آن پس به تدریس پرداخت و گوشه گرفت تا آنگاه که بقاهره درگذشت (602 هَ . ق .). از کتب وی : «الاستقصاء لمذاهب الفقهاء» نزدیک بیست مجلد و«شرح اللمع» در اصول فقه . (الاعلام زرکلی ج 2 ص 630).


ضیاءالدین . [ ئُدْ دی ] (اِخ ) برنی . رجوع به برنی شود.


ضیاءالدین . [ ئُدْ دی ] (اِخ ) بلخی . هدایت گوید: واعظی خوش بیان و عالمی چرب زبان بوده در بلخ تمکن داشته و خلق را موعظه میفرموده . محمد عوفی گوید او را ملاقات کردم ، فاضل بود. این چند بیت از او نوشته شد:
زهی در شان تو منزل همه آیات سلطانی
بدیده عقل در دست تو رایات جهانبانی
تو خورشید جهانگیری از آن با تیغ صبح آسا
گرفتی هفت کشور را بیک ساعت به آسانی
چنان آسوده شد جمع خلایق در دیار تو
که جز در طره ٔ دلبر نبیند کس پریشانی
چو ذوالقرنین از مشرق یکی بخْرام در مغرب
که تادانند در عالم توئی اسکندر ثانی .
گویند چون بر منبر رفتی عادت وی چنان بودی که عمامه ٔ خودرا چنان نهادی که پیشانی او و صدغ او را پوشیدی ، یکی به وی نوشت که عمامه را لختی برتر نه که روزی را خدا می دهد، و او این رباعی را در جواب فرستاد:
یک شهر حدیث من و اشعار من است
در هر کنجی سخن زگفتار من است
گر پیش نهم یا سپس ای مرد سره
پالان زن تو نیست دستار من است .

(از مجمع الفصحا ج 1 ص 336).



ضیاءالدین . [ ئُدْ دی ] (اِخ ) رجوع به ابن خروف ضیاءالدین ابوالحسن قیسی شود.


ضیاءالدین . [ ئُدْ دی ] (اِخ ) مکی . شاگرد علاّمه جاراﷲ زمخشری . او راست کتاب کفایة فی علم الاعراب که شرح انموذج است .


ضیاءالدین . [ ئُدْ دی ] (اِخ ) نوراﷲ خوارزمی . صاحب حبیب السیر گوید: مولانا ضیاءالدین نوراﷲ الخوارزمی ، عالمی نحریر و فاضلی روشن ضمیر بود و سالها در مسجد جامع هرات به پیشنمازی و خطابت قیام می کرد. مشهوراست که قوت عربیت و بلاغت وی بمرتبه ای بود که هر جمعه در مسجد هرات خطبه ٔ غیرمکرر انشاء کرده بسمع خلایق می رسانید. وی بسال 838 هَ . ق . بمرض طاعون درگذشت و در گازرگاه مدفون شد. (حبیب السیر ج 3 ص 212 و 213).


ضیاءالدین . [ ئُدْ دی ] (اِخ ) هدایت گوید: معلوم نیست که از کجاست اما معاصر سیف اسفرنگی و در زمان دولت سلطان محمدبن تکش خوارزمشاه که او را اسکندر ثانی و سلطان سنجر لقب کرده بودند و شعرا قصیده ها در تهنیت این لقب بنام او می گفته اند بوده و از قصیده ای که نظم کرده این سه بیت نوشته می شود:
سلطان علاء دنیا سنجر که ذوالجلال
از خلق برگزیدش و جاه و جلال داد
شاه عجم سکندر ثانی که رای او
بر فتح ملک ترک حشم را مثال داد
خورشیدوار تیغ وی از مشرق صواب
آمد پدید و ملک خطا را زوال داد.

(از مجمع الفصحاج 1 ص 376).


صاحب حبیب السیر گوید : امام ضیاءالدین از فضلای زمان سلطان محمد خوارزمشاه و پیوسته ملازم بارگاه این سلطان بودو در آن وقت که خوارزمشاه فرمود که لفظ سنجر بر القاب او بیفزایند این مرد قصیدتی نظم کرد که سه بیت آن اینست : سلطان علاء دنیا... الخ .

ضیاءالدین . [ ئُدْ دی ] (اِخ ) هکاری . ابومحمد عیسی بن محمد. رجوع به عیسی بن محمد شود.


ضیاءالدین . [ ئُدْ دی ] (اِخ ) یوسف (خواجه ...). معاصر امیر تیمور. وی در جنگ این سلطان با توقتمش خان که بسال 793 هَ . ق . اتفاق افتاد و توقتمش خان شکسته شد حضور داشت . (حبیب السیر ج 3 ص 145).


دانشنامه عمومی

ضیاالدین، روستایی از توابع بخش مرکزی شهرستان همدان در استان همدان ایران است.


کلمات دیگر: