صباحت. [ ص َ ح َ ]( ع اِمص ) خوب روئی و سفیدی رنگ انسان. ضد ملاحت. ( غیاث اللغات ). زیبائی. جمال. خوشگلی : در هیچ تاریخ مذکور نیست که کسی را از وزراء آن مآثر مأثورو محامد مذکور و کمال صباحت و وفور سماحت و سیادت در سیاست جمع بوده است. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 74 ).
شب همه شب انتظار صبح روئی می رود
کآن صباحت نیست این صبح جهان افروز را.
سعدی.
باران چون ستاره ام از دیدگان بریخت
روئی که صبح خیره شود در صباحتش.
سعدی ( کلیات چ مصفا ص 483 ).
جمالی که زبان فصاحت از بیان صباحت او عاجز آید چنانکه در شب تاری صبح برآید. ( گلستان طبع قریب ص 145 ). صبح تابان را از صباحت او دست بر دست. ( گلستان ). || ( مص ) نیکوروی شدن. ( زوزنی ).