کلمه جو
صفحه اصلی

خندان


مترادف خندان : بشاش، خنده رو، خوشرو، خنده ناک، شاد، شادان، شادمان، گشاده رو، متبسم، مسرور، مشعوف ، شکفته، شکوفا

متضاد خندان : گریان، گرفته، نشکفنه

فارسی به انگلیسی

laugher, laughing, smiling

laughing, smiling


laugher, laughing


فرهنگ اسم ها

اسم: خندان (پسر) (فارسی) (تلفظ: khandan) (فارسی: خندان) (انگلیسی: khandan)
معنی: بشاش، کسی که همواره می خندد

مترادف و متضاد

بشاش، خنده‌رو، خوشرو، خنده‌ناک، شاد، شادان، شادمان، گشاده‌رو، متبسم، مسرور، مشعوف ≠ گریان، گرفته


happy (صفت)
راضی، فرخنده، خوشحال، مبارک، خجسته، فرخ، سعید، خوشبخت، سعادتمند، خوش، مسرور، شاد، خرسند، محظوظ، خوش وقت، خندان، سفیدبخت، بانوا

smiling (صفت)
خوشرو، خندان، متبسم

merry (صفت)
فراخ، خوشحال، بشاش، خوشدل، خوش، شاد دل، سرحال، خرم، مسرور، شاد، خوشنود، سرمست، سبک روح، با نشاط، شادمان، خوش وقت، خشنود، خندان، سرخوش، شاد کام، پرنشاط، پر میوه

riant (صفت)
خوشحال، بشاش، دلگشا، خندان، متبسم

laughing (صفت)
خندان

۱. بشاش، خندهرو، خوشرو، خندهناک، شاد، شادان، شادمان، گشادهرو، متبسم، مسرور، مشعوف ≠ گریان، گرفته
۲. شکفته، شکوفا ≠ نشکفنه


فرهنگ فارسی

۱ - ( صفت ) خنده کننده . ۲ - تبسم کننده متبسم . ۳ - در حال خندیدن . ۴ - شکوفه کننده . ۵ - ( صفت ) هر چیز شکفته مانند غنچ. گل انار پسته .

فرهنگ معین

(خَ ) ۱ - (ص فا. ) خنده کننده . ۲ - (ق . ) در حال خندیدن . ۳ - شکوفه کننده . ۴ - هر چیز شکفته ، مانند غنچه ، انار، پسته .

لغت نامه دهخدا

خندان. [ خ َ ] ( نف ، ق ) متبسم. خنده کننده. ( ناظم الاطباء ). مقابل گریان :
بمزدک چنین گفت خندان قباد
که از دین کسری چه داری بیاد.
فردوسی.
چنین گفت آن کس که پیروز گشت
سر بخت او گیتی افروز گشت
بد و نیک هر دو ز یزدان بود
لب مرد باید که خندان بود.
فردوسی.
همان در جهان ارجمند آن بود
که با او لب شاه خندان بود.
فردوسی.
یکروز سبک خیزد شاد و خوش و خندان
پیش آید و بردارد مهر از سر زندان.
منوچهری.
بسا که خندان کرده ست چرخ گریان را
بسا که گریان کرده ست نیز خندان را.
ناصرخسرو.
تو گریانی جهان خندان موافق کی شود با تو
جهان بر تو همی خندد چرایی تو برو گریان.
ناصرخسرو.
اقوال پسندیده مدروس گشته... و عالم غدار... محصول این ابواب تازه روی و خندان. ( کلیله و دمنه ).
جام ز عشق لبش خنده زنان شد چو گل
وز لب خندان او بلبله بگریست زار.
خاقانی.
ببین همچون لبت خندان رخ صبح
بده چون اشک من جام صبوحی.
خاقانی.
کسی کز خیل اعدای تو شد بر روزگار او
قضا خندان همی آید قدر دندان همی خاید.
خاقانی.
چو بی گریه نشاید بود خندان
وزین خنده نشاید بست دندان.
نظامی.
چو خندان گردی از فرخنده فالی
بخندان تنگدستی را به مالی.
نظامی.
چو بتخانه خالی شد از انجمن
برهمن نگه کرد خندان بمن.
سعدی ( بوستان ).
خلق از پی ما دوان و خندان.
سعدی ( گلستان ).
|| خوشحال. خوش. شادان : و از عجائب تبت آن است که هر که اندر تبت شود خندان و شادان دل شود بی سببی. ( حدود العالم ).
همه نیکوئیها ز یزدان بود
کسی را کجا بخت خندان بود.
فردوسی.
بر او گرامی تر از جان بدی
بدیدار او شاد و خندان بدی.
فردوسی.
نخستین نیایش به یزدان کنید
دل از داد ما شاد و خندان کنید.
فردوسی.
کرا پشت گرمی ز یزدان بود
همیشه دل و بخت خندان بود.
فردوسی.
خاقانیا تو خوش خور آسیب دهر دون
یک رادمرد خوشدل و خندان نیافتم.
خاقانی.
سلام کردم و با من بروی خندان گفت.

خندان . [ خ َ ] (نف ، ق ) متبسم . خنده کننده . (ناظم الاطباء). مقابل گریان :
بمزدک چنین گفت خندان قباد
که از دین کسری چه داری بیاد.

فردوسی .


چنین گفت آن کس که پیروز گشت
سر بخت او گیتی افروز گشت
بد و نیک هر دو ز یزدان بود
لب مرد باید که خندان بود.

فردوسی .


همان در جهان ارجمند آن بود
که با او لب شاه خندان بود.

فردوسی .


یکروز سبک خیزد شاد و خوش و خندان
پیش آید و بردارد مهر از سر زندان .

منوچهری .


بسا که خندان کرده ست چرخ گریان را
بسا که گریان کرده ست نیز خندان را.

ناصرخسرو.


تو گریانی جهان خندان موافق کی شود با تو
جهان بر تو همی خندد چرایی تو برو گریان .

ناصرخسرو.


اقوال پسندیده مدروس گشته ... و عالم غدار... محصول این ابواب تازه روی و خندان . (کلیله و دمنه ).
جام ز عشق لبش خنده زنان شد چو گل
وز لب خندان او بلبله بگریست زار.

خاقانی .


ببین همچون لبت خندان رخ صبح
بده چون اشک من جام صبوحی .

خاقانی .


کسی کز خیل اعدای تو شد بر روزگار او
قضا خندان همی آید قدر دندان همی خاید.

خاقانی .


چو بی گریه نشاید بود خندان
وزین خنده نشاید بست دندان .

نظامی .


چو خندان گردی از فرخنده فالی
بخندان تنگدستی را به مالی .

نظامی .


چو بتخانه خالی شد از انجمن
برهمن نگه کرد خندان بمن .

سعدی (بوستان ).


خلق از پی ما دوان و خندان .

سعدی (گلستان ).


|| خوشحال . خوش . شادان : و از عجائب تبت آن است که هر که اندر تبت شود خندان و شادان دل شود بی سببی . (حدود العالم ).
همه نیکوئیها ز یزدان بود
کسی را کجا بخت خندان بود.

فردوسی .


بر او گرامی تر از جان بدی
بدیدار او شاد و خندان بدی .

فردوسی .


نخستین نیایش به یزدان کنید
دل از داد ما شاد و خندان کنید.

فردوسی .


کرا پشت گرمی ز یزدان بود
همیشه دل و بخت خندان بود.

فردوسی .


خاقانیا تو خوش خور آسیب دهر دون
یک رادمرد خوشدل و خندان نیافتم .

خاقانی .


سلام کردم و با من بروی خندان گفت .

حافظ.


|| مستهزی ٔ. طعنه زننده . مسخره کننده :
همان رشک شمشیر نادان بود
همیشه بر او بخت خندان بود.

فردوسی .


|| طری . تازه . (یادداشت بخط مؤلف ) :
به نو بهاران بستای ابر گریان را
که از گریستن اوست این زمین خندان .

رودکی .


|| شکفته . دهان شکفته . مقابل دهان کور. (یادداشت بخط مؤلف ). هر چیز لب واشده .مانند غنچه و پسته . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ) :
سرو را ماند آورده گل سوری بار
بینی آن سرو که خندان گل سوری بر اوست .

فرخی .


گر چو نرگس یرقان دارم باز
گل خندان شوم انشاءالله .

خاقانی .


در شکر ریزند اشک خون که گردون را بصبح
همچو پسته سبز و خون آلود و خندان دیده اند.

خاقانی .


اگر پسته ٔ سبز خندان ندیدی
بسوی فلک بین کز آنسان نماید.

خاقانی .


یارب آن نوگل خندان که سپردی بمنش
می سپارم به تو از چشم حسود چمنش .

حافظ.


- پسته ٔ خندان ؛ پسته ٔ دهان کافته .مقابل پسته ٔ دهان بسته . (یادداشت بخط مؤلف ) :
گرچه کشف چو پسته بود سبز وگوژپشت
حاشا که مثل پسته ٔ خندان شناسمش .

خاقانی .


رنگ بسبزی زند چهره ٔ او را مگر
سوی برون داد رنگ پسته ٔ خندان او.

خاقانی .


- || کنایه از لب است :
بگشا پسته ٔ خندان و شکرریزی کن
خلق را از دهن خویش مینداز بشک .

حافظ.


- نار خندان ؛ انار شکافته دهن :
عرصه و دیوار و سنگ و کوه یافت
پیش او چون نار خندان می شکافت .

مولوی .


گر اناری می خری خندان بخر
تا دهد خنده ز دانه ٔ او خبر
نار خندان باغ را خندان کند
صحبت مردانت چون مردان کند .

مولوی .


گل و شبنم بچشمش روی اشک آلود می آید
نگاه هر که افتاده ست بر آن روی خندانش .

وحید.



فرهنگ عمید

۱. خنده کننده.
۲. (قید ) درحال خندیدن.
۳. [مجاز] شکفته و بازشده: گل خندان، پستهٴ خندان.
۴. (بن مضارعِ خنداندن ) = خنداندن

دانشنامه عمومی

خندان می تواند به موارد زیر اطلاق شود:
رضا خندان، بازیگر سینما و تلویزیون
سلطان محمد خندان از خوشنویسان ایران
عیسی خندان، رئیس هیئت مدیره مجتمع مطبوعات تخصصی کشور و مدیر طرح کتابفروشیهای سیار
رضا خندان (روزنامه نگار)، روزنامه نگار، برادر عیسی خندان و همسر نسرین ستوده
اصغر خندان، پاسدار بازنشسته
علی اصغر خندان، منطق دان ایرانی

جدول کلمات

خوشرو

پیشنهاد کاربران

نام قدیم روستای سیاهپوش از توابع استان قزوین.

تیغ خندان: شمشیری که اثر خون تازه بر روی آن به قرینه انحنای آن مانند لبی است که تبسم کرده.
تیغ گردد از دو سو خندان چو برق اندر غمام
کوس گردد از دو سو نالان چو رعد اندر بهار
صباحی بیدگلی

بشاش، خنده رو، خوشرو، خنده ناک، شاد، شادان، شادمان، گشاده رو، متبسم، مسرور، مشعوف، شکفته، شکوفا، خرم، خوش


کلمات دیگر: