کلمه جو
صفحه اصلی

خروشان


مترادف خروشان : زاری کنان، غلغله کنان، خروشنده، غوغاکنان، فریادکنان، نالان، پرخروش، پرتلاطم، متلاطم

متضاد خروشان : آرام

فارسی به انگلیسی

boisterous, stormy, tempestuous


roaring, shouting, boisterous, stormy, tempestuous

roaring, shouting


فرهنگ اسم ها

(تلفظ: xorušān) آن که خروش بر می‌آورد ، خروشنده ؛ (به مجاز) پر تلاطم و پر سر و صدا و جوشان.


اسم: خروشان (پسر) (فارسی) (تلفظ: khorušān) (فارسی: خروشان) (انگلیسی: khorushan)
معنی: خروشنده، فریاد کنان، نالان، آن که خروش بر می آورد، ( به مجاز ) پر تلاطم و پر سر و صدا و جوشان

مترادف و متضاد

۱. زاریکنان، غلغلهکنان، خروشنده، غوغاکنان، فریادکنان، نالان
۲. پرخروش، پرتلاطم، متلاطم ≠ آرام


زاری‌کنان، غلغله‌کنان، خروشنده، غوغاکنان، فریادکنان، نالان ≠ آرام


پرخروش، پرتلاطم، متلاطم


roaring (صفت)
خروشان

crying (صفت)
اشکار، خروشان، گریان، مبرم، جار زننده

clamorous (صفت)
پر سر و صدا، خروشان، مصر، پرخروش، جیغ ودادکن

shouting (صفت)
خروشان

فرهنگ فارسی

( صفت ) فریاد کنان نالان .
در حال خروشیدن

فرهنگ معین

( ~. ) (ص فا. ) فریادکنان ، نالان .

لغت نامه دهخدا

خروشان. [ خ ُ ] ( ق ، نف ) در حال خروشیدن. ( یادداشت بخط مؤلف ). رجوع به خروش با همه معانی آن شود :
خروشان و کفک افکنان و سلیحش.
خسروی.
گرانمایه فرزند در پیش اوی
از ایوان برون شد خروشان بکوی.
فردوسی.
ببست آن در وبارگاه کیان
خروشان بیامد گشاده میان.
فردوسی.
همه جامه پهلوی کرد چاک
خروشان بسر بر همی ریخت خاک.
فردوسی.
خروشان همی تاخت تا قلبگاه
بجائی کجا شاه بد با سپاه.
فردوسی.
شبگیر کلنگ را خروشان بینی
در دست عبیر و نافه مشک بچنگ.
منوچهری.
همه روز نالان و جوشان بود
بیک جای تا شب خروشان بود.
( گرشاسب نامه ).
این کلمات تقریر کرد و از پیش شاه خروشان بیرون رفت. ( سندبادنامه ص 224 ). خروشان و نفیرکنان از پیش حاکم بازگشت. ( سندبادنامه ص 292 ).
چون سگان دوست هم پیش سگان کوی دوست
داغ بر رخ طوق در گردن خروشان آمدم.
خاقانی.
به پلپل دانه های اشک جوشان
دوانم بر در خویشت خروشان.
نظامی.
ز رشک نرگس مستش خروشان
ببازار ارم ریحان فروشان.
نظامی.
ز گوش و گردنش لؤلؤ خروشان
که رحمت بر چنان لؤلؤفروشان.
نظامی.
فرس کشته از بس که شب رانده اند
سحرگه خروشان که وامانده اند.
سعدی ( بوستان ).
بیا وز غبن این سالوسیان بین
صراحی خون دل و بربط خروشان.
حافظ.
|| خروشنده. آنکه می خروشد. ( یادداشت بخط مؤلف ). رجوع به خروش در همه معانی آن شود :
اندازد ابروانْت همه ساله تیر غوش
وآنگاه گویدم که خروشان مشو خموش.
خسروی.
برزم آسمان را خروشان کند
چو بزم آیدش گوهرافشان کند.
فردوسی.
پراکنده با مشک و دم سنگ خوار
خروشان بهم شارک و لاله سار.
خطیری.
مگرچون خروشان شود ساز او
شود بانگ دریا به آواز او.
نظامی.
- سیل خروشان ؛ سیل مهیب. سیل عظیم. سیل پرصدا. سیل نعره زن.

فرهنگ عمید

۱. خروشنده.
۲. (قید ) در حال جوش وخروش و خروشیدن.
۳. [مجاز] جوشان.

پیشنهاد کاربران

داد زنان . همهمه


خروشان، دیار

دادزنان


معنی خروشان :موج دریا

فوران کردن

پرسرو صدا


کلمات دیگر: