کلمه جو
صفحه اصلی

فیصل


مترادف فیصل : حاکم، داور، قاضی، داوری، قضاوت، فیصله، حل وفصل

فارسی به انگلیسی

deciding, setting, arbitration

فرهنگ اسم ها

اسم: فیصل (پسر) (عربی) (تلفظ: feysal) (فارسی: فِيصل) (انگلیسی: feysal)
معنی: حاکم، قاضی، داور، جدا کردن حق از باطل، داوری، شمشیر بران

(تلفظ: feysal) (عربی) حاکم ، قاضی ، داور ، جدا کردن حق از باطل ، داوری ، شمشیر بران .


مترادف و متضاد

۱. حاکم، داور، قاضی
۲. داوری، قضاوت
۳. فیصله، حلوفصل


فرهنگ فارسی

ابن عبدالعزیز پادشاه پیشین عربستان سعودی ( و. ۱۹٠۵ م . - مقت. ۱۹۷۵ م . ) وی مدتی در زمان سلطنت برادرش ملک سعود نخست وزیر و زمامدار امور عربستان سعودی بود . ملک فیصل در آبان ماه ۱۳۴۳ ه ش . ملک سعود را معزول کرد و خود بسلطنت رسید.
۱ - ( صفت اسم ) حاکم قاضی داور جمع : فیاصل ۲ - ( اسم ) جدا کردن حق از باطل داوری ۳ - آنچه که بین امور را فیصل دهد ۴ - شمشیر بران .
... دوم فرزند غازی اول متولد ۱۹۳۵ م بود و در سال ۱۹۵۳ م پادشاه عراق شد . وی آخرین پادشاه عراق بود . و در ۱۴ تموز ۱۹۵۸ با قیام سرهنگ عبدالکریم قاسم به قتل رسید .

فرهنگ معین

(فَ یا فِ صَ ) [ ع . ] ۱ - (اِ. ص . ) حاکم ، قاضی . ۲ - (اِ. ) داوری بین حق و باطل . ۳ - شمشیر تیز.

لغت نامه دهخدا

فیصل. [ ف َ ص َ ] ( ع ص ، اِ ) حاکم. || حکم که حق و باطل جدا کند. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ).
- حکم فیصل ؛ حکم نافذ و روان.
- حکومت فیصل ؛ حکومت نافذ و روان.
- طعنة فیصل ؛ زخم که جدایی کند میان دو حریف. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).
|| جداکننده حق و باطل. ( یادداشت مؤلف ). قاضی. ( اقرب الموارد ) : جز به فیصل شمشیر به قطع نرسد. ( ترجمه تاریخ یمینی ).
- به فیصل رسیدن ؛ تمام شدن. پایان یافتن جدال و ستیزه : سلطان میان ایشان به وساطت برخاست و کار ایشان به فیصل رسید. ( ترجمه تاریخ یمینی ). چند بار رسول میان ایشان تردد کرد به فیصل نرسید. ( جهانگشای جوینی ).
- فیصل دادن ؛ حل و فصل کردن امور. ( فرهنگ فارسی معین ).
- فیصل شدن ؛ پایان یافتن. به فیصل رسیدن : شغلی در پیش داریم چنانکه پیداست زود فیصل خواهد شد. ( تاریخ بیهقی ).
- فیصل کردن ؛ فیصل دادن. حل و فصل کردن : بازگردید و ساخته پگاه بیایید تا فردا کار خصم فیصل کرده آید. ( تاریخ بیهقی ).
- فیصل یافتن ؛ مقابل فیصل کردن و فیصل دادن. فیصل شدن. پایان یافتن. به فیصل رسیدن. انجام شدن. رجوع به ترکیب های دیگر فیصل و ترکیب های فیصله شود.

فیصل. [ ف َ ص َ ] ( اِخ ) ( ... اول ) ( 1883 - 1923م. ) در مکه تولد یافت. وی پسر شریف حسین بود و در سال 1921 م. به سلطنت عراق رسید. ( از اعلام المنجد ).

فیصل. [ ف َ ص َ ] ( اِخ ) ( ... دوم ) فرزند غازی اول ( متولد 1935 م. ) بود و در سال 1953 م. پادشاه عراق شد. ( اعلام المنجد ). وی آخرین پادشاه عراق بود و در 14 تموز 1958 م. با قیام سرهنگ عبدالکریم قاسم به قتل رسید.

فیصل . [ ف َ ص َ ] (اِخ ) (... اول ) (1883 - 1923م .) در مکه تولد یافت . وی پسر شریف حسین بود و در سال 1921 م . به سلطنت عراق رسید. (از اعلام المنجد).


فیصل . [ ف َ ص َ ] (اِخ ) (... دوم ) فرزند غازی اول (متولد 1935 م .) بود و در سال 1953 م . پادشاه عراق شد. (اعلام المنجد). وی آخرین پادشاه عراق بود و در 14 تموز 1958 م . با قیام سرهنگ عبدالکریم قاسم به قتل رسید.


فیصل . [ ف َ ص َ ] (ع ص ، اِ) حاکم . || حکم که حق و باطل جدا کند. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
- حکم فیصل ؛ حکم نافذ و روان .
- حکومت فیصل ؛ حکومت نافذ و روان .
- طعنة فیصل ؛ زخم که جدایی کند میان دو حریف . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
|| جداکننده ٔ حق و باطل . (یادداشت مؤلف ). قاضی . (اقرب الموارد) : جز به فیصل شمشیر به قطع نرسد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
- به فیصل رسیدن ؛ تمام شدن . پایان یافتن جدال و ستیزه : سلطان میان ایشان به وساطت برخاست و کار ایشان به فیصل رسید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). چند بار رسول میان ایشان تردد کرد به فیصل نرسید. (جهانگشای جوینی ).
- فیصل دادن ؛ حل و فصل کردن امور. (فرهنگ فارسی معین ).
- فیصل شدن ؛ پایان یافتن . به فیصل رسیدن : شغلی در پیش داریم چنانکه پیداست زود فیصل خواهد شد. (تاریخ بیهقی ).
- فیصل کردن ؛ فیصل دادن . حل و فصل کردن : بازگردید و ساخته پگاه بیایید تا فردا کار خصم فیصل کرده آید. (تاریخ بیهقی ).
- فیصل یافتن ؛ مقابل فیصل کردن و فیصل دادن . فیصل شدن . پایان یافتن . به فیصل رسیدن . انجام شدن . رجوع به ترکیب های دیگر فیصل و ترکیب های فیصله شود.


فرهنگ عمید

= فیصله
* فیصل دادن: (مصدر متعدی ) [قدیمی] = فیصله * فیصله دادن

= فیصله
⟨ فیصل دادن: (مصدر متعدی) [قدیمی] = فیصله ⟨ فیصله دادن



کلمات دیگر: