کلمه جو
صفحه اصلی

غنج


مترادف غنج : خوش، خوشی، عشوه، کرشمه، ناز، جوال، خورجین، سرین، کفل، غازه، گلگونه

فارسی به انگلیسی

amorous jest, leer


cutworm, plusia, cabbage butterfly


amorous jest, joy, leer, cutworm, plusia, cabbage butterfly, gall, larva, maggot

gall, larva, maggot


فرهنگ اسم ها

اسم: غنج (دختر) (عربی) (تلفظ: ghanj) (فارسی: غَنج) (انگلیسی: ghanj)
معنی: کرشمه، ناز

مترادف و متضاد

خوش، خوشی


عشوه، کرشمه، ناز


جوال، خورجین


سرین، کفل


غازه، گلگونه


۱. خوش، خوشی
۲. عشوه، کرشمه، ناز
۳. جوال، خورجین
۴. سرین، کفل
۵. غازه، گلگونه


فرهنگ فارسی

( اسم ) نوزاد پروانگان و حشراتی که دارای دگردیسی کاملند بدین معنی که نوزاد پروانگان و غالب حشرات پس از خروج از تخم به صورت و شکل حیوان بالغ نیست بلکه اکثر کرم مانند است و بزرگی و کوچکی آن در حشرات و پروانگان مختلف فرق می کند . این نوزاد کرمی شکل را غنج نامند . یا غنج غوزه . نوزاد کرمی شکل پروانه غوزه را نامند که یکی از آفات پنبه است . این غنج از گل و برگ و ساقه پنبه تغذیه می کند و پس از اتمام تغذیه از ساقه پایین آمده سوراخی به عمق ۱٠ سانتیمتر در خاک حفر می کند و در سوراخ را با تار مسدود می دارد و در ته آن در طی یک مرحله دگردیسی دیگر تبدیل به شفیره که عبارت از مرحله قبل از حیوان بالغ است می شود .

فرهنگ معین

( ~ .) (پس .) پسوند دال بر آغشتگی و آلودگی : بیمارغنج .


( ~ .) (ص .) نیکو، خوش .


(غَ نْ) (اِ.) جوال .


( ~ .) [ ع . ] 1 - (مص ل .) ناز کردن . 2 - (اِ.) ناز و کرشمه .


( ~ .) (اِ.) گلگونه ، سرخاب ، مجازاً آرایش .


( ~ .) (اِ.) 1 - نوزاد حشره که به صورت کرم است . 2 - یکی از آفات سیب و گوجه .


(غَ یا غِ) (اِ.) سرین ، کفل .


(غُ نْ) (ص .) به هم آمده و گِرد شده .


( ~ . ) (اِ. ) ۱ - نوزاد حشره که به صورت کرم است . ۲ - یکی از آفات سیب و گوجه .
(غَ یا غِ ) (اِ. ) سرین ، کفل .
(غُ نْ ) (ص . ) به هم آمده و گِرد شده .
( ~ . ) (پس . ) پسوند دال بر آغشتگی و آلودگی : بیمارغنج .
( ~ . ) (ص . ) نیکو، خوش .
(غَ نْ ) (اِ. ) جوال .
( ~ . ) [ ع . ] ۱ - (مص ل . ) ناز کردن . ۲ - (اِ. ) ناز و کرشمه .
( ~ . ) (اِ. ) گلگونه ، سرخاب ، مجازاً آرایش .

لغت نامه دهخدا

غنج . [ غ َ ] (اِ) جوال . (فرهنگ اوبهی )(برهان قاطع) (از فرهنگ اسدی ) (فرهنگ رشیدی ). خُرج .(مهذب الاسماء). و بعضی گویند جوالی است مانند خرجین که آن را بعربی حُرجَة گویند. (برهان قاطع) (آنندراج ) (انجمن آرا) (فرهنگ رشیدی ). بمعنی جوالی باشد که خورجین نیز گویند. (آنندراج ) (انجمن آرا) :
پیری و درازی و خشک شنجی
گوئی به گه آلوده لتره غنجی .

منجیک .


وآن بادریسه هفته ٔ دیگر غضاره شد
و اکنون غضاره همچو یکی غنج پیسه گشت .

لبیبی (از فرهنگ اسدی ).


همچون کدوئی سوی نبید و سوی مزگت
آکنده به گاورس که خرواری غنجی .

ناصرخسرو.


|| گلگونه و غازه ، و آن چیزی بود سرخ که زنان بر روی مالند. (برهان قاطع). غنجار. غنجاره . غنجر. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). || سرین مردم و حیوانات . (فرهنگ اوبهی ) (فرهنگ خطی ). سرین و کفل حیوانات ، و به این معنی به کسر اول نیز گفته اند. (برهان قاطع). سرین . (شمس فخری از آنندراج ) (فرهنگ رشیدی ) (انجمن آرا). || در بعض جاها این نام را به آفت درخت سیب و گوجه و سایر گیاهان دهند. کرمی است که برگ درختان را خورد. || (ص ) نیکو بود و خوش . (فرهنگ اسدی ) :
نوای مطرب خوش نغمه و سرودی غنج
خروش عاشق سرگشته و عتاب نگار.

مسعودی (از فرهنگ اسدی ).


|| (پسوند) (مزید مؤخر) بمعنی ناک یعنی آغشته ، چنانکه گویند: بیمارغنج یعنی بیمارناک و دردناک ، اعنی آغشته ٔ بیماری و درد. (برهان قاطع) :
چو شد آن پریچهره بیمارغنج
ببرید دل زین سرای سپنج .

رودکی .



غنج. [ غ َ ] ( اِ ) جوال. ( فرهنگ اوبهی )( برهان قاطع ) ( از فرهنگ اسدی ) ( فرهنگ رشیدی ). خُرج.( مهذب الاسماء ). و بعضی گویند جوالی است مانند خرجین که آن را بعربی حُرجَة گویند. ( برهان قاطع ) ( آنندراج ) ( انجمن آرا ) ( فرهنگ رشیدی ). بمعنی جوالی باشد که خورجین نیز گویند. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ) :
پیری و درازی و خشک شنجی
گوئی به گه آلوده لتره غنجی.
منجیک.
وآن بادریسه هفته دیگر غضاره شد
و اکنون غضاره همچو یکی غنج پیسه گشت.
لبیبی ( از فرهنگ اسدی ).
همچون کدوئی سوی نبید و سوی مزگت
آکنده به گاورس که خرواری غنجی.
ناصرخسرو.
|| گلگونه و غازه ، و آن چیزی بود سرخ که زنان بر روی مالند. ( برهان قاطع ). غنجار. غنجاره. غنجر. ( حاشیه برهان قاطع چ معین ). || سرین مردم و حیوانات. ( فرهنگ اوبهی ) ( فرهنگ خطی ). سرین و کفل حیوانات ، و به این معنی به کسر اول نیز گفته اند. ( برهان قاطع ). سرین. ( شمس فخری از آنندراج ) ( فرهنگ رشیدی ) ( انجمن آرا ). || در بعض جاها این نام را به آفت درخت سیب و گوجه و سایر گیاهان دهند. کرمی است که برگ درختان را خورد. || ( ص ) نیکو بود و خوش. ( فرهنگ اسدی ) :
نوای مطرب خوش نغمه و سرودی غنج
خروش عاشق سرگشته و عتاب نگار.
مسعودی ( از فرهنگ اسدی ).
|| ( پسوند ) ( مزید مؤخر ) بمعنی ناک یعنی آغشته ، چنانکه گویند: بیمارغنج یعنی بیمارناک و دردناک ، اعنی آغشته بیماری و درد. ( برهان قاطع ) :
چو شد آن پریچهره بیمارغنج
ببرید دل زین سرای سپنج.
رودکی.

غنج. [ غ َ ] ( ع مص ) ناز. ( مقدمة الادب زمخشری ). کرشمه کردن. ( منتهی الارب ). ناز و عشوه و غمزه که آن حرکات چشم و ابرو باشد. ( برهان قاطع ). کرشمه و ناز، و در فرهنگی معتبر آمده : اعتدال حرکات معشوق. ( از غیاث اللغات )( از آنندراج ). کَشی. ( دستور اللغة ) ( مقدمة الادب زمخشری ). دلال. کشی کردن. رجوع به غُنج شود :
گه خرامش چون لعبتی کرشمه کنان
بهر خرامش از او صدهزار غنج ودلال.
فرخی.
نه ز آسایش خبر دارد نه ازرنج
نه از شادی فزاید او نه از غنج.
( ویس و رامین ).
بیاورد پس کاردها با ترنج
بر هر زنی کش بود لطف و غنج.
شمسی ( یوسف و زلیخا ).

غنج . [ غ َ ] (ع مص ) ناز. (مقدمة الادب زمخشری ). کرشمه کردن . (منتهی الارب ). ناز و عشوه و غمزه که آن حرکات چشم و ابرو باشد. (برهان قاطع). کرشمه و ناز، و در فرهنگی معتبر آمده : اعتدال حرکات معشوق . (از غیاث اللغات )(از آنندراج ). کَشی . (دستور اللغة) (مقدمة الادب زمخشری ). دلال . کشی کردن . رجوع به غُنج شود :
گه خرامش چون لعبتی کرشمه کنان
بهر خرامش از او صدهزار غنج ودلال .

فرخی .


نه ز آسایش خبر دارد نه ازرنج
نه از شادی فزاید او نه از غنج .

(ویس و رامین ).


بیاورد پس کاردها با ترنج
بر هر زنی کش بود لطف و غنج .

شمسی (یوسف و زلیخا).


گر تو همی صحبت زمانه بجوئی
آمدت اینک زمان غنج و دلاله .

ناصرخسرو.


زین و زآن چند بود با که و مه
مرترا کشی و فیریدن و غنج .

سوزنی .


مخمور دو چشم تو به یک غنج و کرشمه
صد بار در خانه ٔ خمار شکسته .

سوزنی .


رخ سرخ سیب اندرآید به غنج
به گردنکشی سر برآرد ترنج .

نظامی .


ز نارنج زرین و سیمین ترنج
فریب آمده با نظرها به غنج .

نظامی .


موکل کرده بر هر غمزه غنجی
زنخ چون سیب و غبغب چون ترنجی .

نظامی .


چونکه دید آن غنج برجست او سبک
چون تجلی حق از پرده ٔ تنک .

مولوی (مثنوی ).


غنج و نازت می نگنجد در جهان
باش تا که من شوم از تو جهان .

مولوی (مثنوی ).


عیب دل کردم که وحشی وضعو هرجائی مباش
گفت چشم شیرگیر و غنج آن آهو ببین .

حافظ.


میخواند درس قرآن در پیش شیخ شهر
وز شیخ دل ربوده به غنج و دلال خویش .

ملک الشعراء بهار.


|| (اِ) چوبدستی چوپان که بر سر آن صفحه ای است و با آن برای حیواناتی که از او دور میشوند کلوخ می اندازد. ج . اَغناج . (دزی ج 2 ص 228).

غنج . [ غ َ ن َ ] (ع اِ) پیر کلان سال در لغت هذیل . یقال :فلان غنج القوم ؛ ای شیخهم . (منتهی الارب ) (آنندراج ). لغتی است در عَنَج بعین مهمله . (از اقرب الموارد).


غنج . [ غ ِ ] (اِ) سرین و کفل حیوانات . (برهان قاطع) (فرهنگ شعوری ج 2 ورق 186 ب ). رجوع به غَنج شود.


غنج . [ غ ُ ] (ص ) گردشده و بهم آمده که غنجه نیز گویند. (فرهنگ رشیدی ) (آنندراج ) (انجمن آرا) :
گنج بود و فتاده اندر کنج
کرده ضعفش ز بینوایی غنج .

آذری (از فرهنگ رشیدی ) (انجمن آرا).



غنج . [ غ ُ ن ُ ] (ع اِمص ) کرشمه و ناز. (منتهی الارب ). غُنج . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به غُنج شود.


غنج .[ غ ُ ] (ع اِمص ) ناز. (مهذب الاسماء). ناز کردن . (تاج المصادر بیهقی ). کرشمه و ناز. (منتهی الارب ) (فرهنگ اوبهی ). دِلال . غُنُج . (منتهی الارب ). در کشف الظنون آمده : علم الغنج را بعضی از فروع علم موسیقی شمارند وگویند: آن علمی است که گفتگو میکند از چگونگی صدور افعالی که دوشیزگان و زنان زیبارو و ظریف کنند، و اگر حسن ذاتی با غنج طبیعی همراه باشد کامل است و هرگاه غنج متکلفانه یا عرضی باشد کامل نیست ، و هر چیز ازملیح ، ملیح است ، و در صورتی که این غنج در اثنای مباشرت و آمیزش با زنان و امثال آن باشد محرک است و این در شرع مجاز است ، و زنان عرب بخوبی غنج و ناز کردن در میان مردان شهرت دارند. (از کشف الظنون چ استانبول ستون 1210 به اختصار). || (اِ) دخان نیل . (منتهی الارب ). دود نیل و پیه که وشم و نگار بدان سیاه کنند. (از منتهی الارب ). دوده ٔ پیه که برای سرمه گیرند. (ناظم الاطباء). دوده . (دزی ج 2 ص 228). || فتیله ٔ چراغی که دود میکند. (دزی ج 2 ص 228).


فرهنگ عمید

جوال؛ تاچه؛ خرجین.


سرخاب#NAME?


۱. نوزاد کرمی‌شکل حشرات؛ لارو.
۲. حشره‌ای که نوزاد کرمی‌شکل آن از آفات سیب و گوجه است.
۳. نوعی کرم که در گیاه پنبه تولید می‌شود و غنچه و گل آن‌ را می‌خورد.


۱. = غنجیدن
۲. (اسم) نازوکرشمه؛ دلال.
⟨ غنج‌ زدن: (مصدر لازم) [عامیانه] سخت آرزومند بودن: دلم برای آن غنج می‌زند.


به‌هم‌آمده و گردشده؛ غنچه.


= سرخاب
جوال، تاچه، خرجین.
۱. نوزاد کرمی شکل حشرات، لارو.
۲. حشره ای که نوزاد کرمی شکل آن از آفات سیب و گوجه است.
۳. نوعی کرم که در گیاه پنبه تولید می شود و غنچه و گل آن را می خورد.
۱. = غنجیدن
۲. (اسم ) نازوکرشمه، دلال.
* غنج زدن: (مصدر لازم ) [عامیانه] سخت آرزومند بودن: دلم برای آن غنج می زند.
به هم آمده و گردشده، غنچه.

گویش مازنی

/ghanj/ تپش شدید قلب از سر شوق

تپش شدید قلب از سر شوق


پیشنهاد کاربران

در زبان لری بختیاری به معنی
لک زده
Qenj

ناز کردن
کرشمه کردن

ویاری


کلمات دیگر: