کلمه جو
صفحه اصلی

خستو


مترادف خستو : اعتراف کننده، اقرارکننده، معترف، مقر ، هسته

متضاد خستو : ناخستو

فارسی به انگلیسی

confession, confessor, professed, self-confessed

فارسی به عربی

لب

فرهنگ اسم ها

(تلفظ: xa(o)stu) (در قدیم) اقرار کننده ، معترف .


اسم: خستو (پسر) (فارسی) (تلفظ: kha(o)stu) (فارسی: خستو) (انگلیسی: khastu)
معنی: کسی که به امری اقرار و اعتراف می کند، مقر، معترف، اقرارکننده

مترادف و متضاد

kernel (اسم)
هسته، دانه، شالوده، مغز، تخم، هسته اصلی، مغزهسته، خستو

self-confessed (صفت)
خستو

اعتراف‌کننده، اقرارکننده، معترف، مقر ≠ ناخستو


۱. اعترافکننده، اقرارکننده، معترف، مقر ≠ ناخستو
۲. هسته


فرهنگ فارسی

( اسم ) هسته ( میوه ) .
نام یکی از اکابر چین

فرهنگ معین

(خَ ) (ص . ) مقر، معترف . ج . خستوان .

لغت نامه دهخدا

خستو. [ خ َ ] ( اِ ) دانه میوه ها را گویند همچو دانه زردآلو و شفتالو و خرما و مانند آن. ( برهان قاطع ). خسته. ( انجمن آرای ناصری ). هسته در تداول عامیانه. ( یادداشت بخط مؤلف ).

خستو. [ خ َ ] ( ص ) مقر. معترف. ( صحاح الفرس ).کسی که اقرار و اعتراف بر امری کند. ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) ( انجمن آرای ناصری ). مذعن. هستو. ( یادداشت بخط مؤلف ). ج ، خستوان. ( ناظم الاطباء ) :
نشد هیچ خستو بدان داستان
نبد شاه پرمایه همداستان.
فردوسی.
چو خستو نیاید میانش به ار
ببرند و این است آیین و فر.
فردوسی.
بپاسخ چنین بود توقیع شاه
که آنکس که خستو بود بر گناه.
فردوسی.
بر فضل او گوا گذراند دل
گرچه گوا نخواهند ازخستو.
فرخی.
بمن شد هر که در گوراب خستو
که من هستم کنون گوراب بانو.
( ویس و رامین ).
چو چشمش دید جادو گشت خستو
که برتر زین نباشد هیچ جادو.
( ویس و رامین ).
شدش خستو آن ماه و خواهش نمود
نهادش کمان پیش و پوزش فزود.
اسدی ( گرشاسب نامه ).
روان عالم و جاهل بشکر او خستو
زبان صامت و ناطق بحمد او گویا.
عبدالقادر نائینی.
اگر بفضل نگویم مرا مشابه نیست
بصدق دعوی من آید آسمان خستو.
منصور شیرازی.
- خستو آمدن ؛ مقر آمدن. اذعان آوردن :
چو خستو نیاید نبندد کمر
ببرم میانش ببرنده ار.
فردوسی.
- خستو شدن ؛ مقر شدن. معترف شدن. اذعان کردن :
بزرگان دانا بیک سو شدند
بنادانی خویش خستو شدند.
فردوسی.
بهستیش باید که خستو شوی
ز گفتار بیکار یک سو شوی.
فردوسی ( شاهنامه ج 1 چ دبیرسیاقی ).
بنادانی آنکس که خستو شود
زدام نکوهش بیکسو شود.
فردوسی.
|| مؤمن ، مقابل ناخستو. مقابل کافر. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
یکی پند خوب آمد از هندوان
برآن خستوانند ناخستوان
بکن نیک و آنگه بیفکن براه
نماینده ره از این به مخواه.
( بنقل دهخدا از تحفةالملوک و بقول او شاید از آفرین نامه ابوشکور باشد. )
در این زمانه بتی نیست از تو نیکو تر
نه بر تو بر، شمنی از رهیت خستو تر.
ابوسلیک گرگانی.

خستو. [ خ َ ] (اِ) دانه ٔ میوه ها را گویند همچو دانه ٔ زردآلو و شفتالو و خرما و مانند آن . (برهان قاطع). خسته . (انجمن آرای ناصری ). هسته در تداول عامیانه . (یادداشت بخط مؤلف ).


خستو. [ خ َ ] (ص ) مقر. معترف . (صحاح الفرس ).کسی که اقرار و اعتراف بر امری کند. (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ). مذعن . هستو. (یادداشت بخط مؤلف ). ج ، خستوان . (ناظم الاطباء) :
نشد هیچ خستو بدان داستان
نبد شاه پرمایه همداستان .

فردوسی .


چو خستو نیاید میانش به ار
ببرند و این است آیین و فر.

فردوسی .


بپاسخ چنین بود توقیع شاه
که آنکس که خستو بود بر گناه .

فردوسی .


بر فضل او گوا گذراند دل
گرچه گوا نخواهند ازخستو.

فرخی .


بمن شد هر که در گوراب خستو
که من هستم کنون گوراب بانو.

(ویس و رامین ).


چو چشمش دید جادو گشت خستو
که برتر زین نباشد هیچ جادو.

(ویس و رامین ).


شدش خستو آن ماه و خواهش نمود
نهادش کمان پیش و پوزش فزود.

اسدی (گرشاسب نامه ).


روان عالم و جاهل بشکر او خستو
زبان صامت و ناطق بحمد او گویا.

عبدالقادر نائینی .


اگر بفضل نگویم مرا مشابه نیست
بصدق دعوی من آید آسمان خستو.

منصور شیرازی .


- خستو آمدن ؛ مقر آمدن . اذعان آوردن :
چو خستو نیاید نبندد کمر
ببرم میانش ببرنده ار.

فردوسی .


- خستو شدن ؛ مقر شدن . معترف شدن . اذعان کردن :
بزرگان دانا بیک سو شدند
بنادانی خویش خستو شدند.

فردوسی .


بهستیش باید که خستو شوی
ز گفتار بیکار یک سو شوی .

فردوسی (شاهنامه ج 1 چ دبیرسیاقی ).


بنادانی آنکس که خستو شود
زدام نکوهش بیکسو شود.

فردوسی .


|| مؤمن ، مقابل ناخستو. مقابل کافر. (یادداشت بخط مؤلف ) :
یکی پند خوب آمد از هندوان
برآن خستوانند ناخستوان
بکن نیک و آنگه بیفکن براه
نماینده ٔ ره از این به مخواه .
(بنقل دهخدا از تحفةالملوک و بقول او شاید از آفرین نامه ٔ ابوشکور باشد.)
در این زمانه بتی نیست از تو نیکو تر
نه بر تو بر، شمنی از رهیت خستو تر.

ابوسلیک گرگانی .


نشاید خور و خواب و با او نشست
که خستو نباشد به یزدان که هست .

فردوسی .


|| جانور خزنده . (برهان قاطع). خستر. (از ناظم الاطباء).

خستو. [ خ ُ ] (اِخ ) نام یکی از اکابر چین . (برهان قاطع) (شرفنامه ٔ منیری ) (فرهنگ جهانگیری ) (ناظم الاطباء) :
به چین مهتری بود خستوی نام
دگر سرکشی بود زنگوی نام .

فردوسی (از فرهنگ جهانگیری ).



فرهنگ عمید

کسی که به امری اقرار و اعتراف می کند، مقر، معترف، اقرارکننده.

پیشنهاد کاربران

واژه خستو یا خستود . . . . . از کارهل ( فعل ) خسته شدن هست . . . . . و در همین چم نیز هست یعنی خسته شدن . . . . اما فردوسی چم زیر گفتاری انرا بکار گرفته یعنی اقرار کردن . . . . چرا که با خسته شدن . . . . . اقرار نیز از پی ان میاید. . . . خستود شدن تنها در چم فرگان ان . . . . . به مانای خستگی و خسته شدن اشت . . . . بهر حال میتوان از ان هم به عنوان خسته شده استفاده برد وهم اقرار کردن. . . . .

خَسْتُو :معترف
دکتر کزازی در مورد واژه ی خَستو می نویسد : ( ( خَستو به معنی معترف است و در پهلوی خوستوگ xwastūg بوده است . او ū ، در واژه ، پساوند بازخوانی است . این پساوند در پهلوی اوگ ūg بوده است . ریخت پهلوی پساوند هنوز در واژه ی پیوک ، ساخته شده از "پی " و " اوک " که به معنی بیماری ِ رشته است باز مانده است ) )
( ( به هستیش، باید که خَسْتُو شوی
ز گفتار ِ بی کار ، یکسو شوی؛ ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 178 )


شگفت است که واژه ی خستو تنها واژه در برابر واژگان تازیِ اقرار و اعتراف است اما چندان به کار گرفته نشده است. فردوسی با بیشترین بسامد یازده بار، اسدی دو بار ، فخرالدین در ویس و رامین دو بار، ناصر خسرو در خوان اخوان یک بار و فرخی در ابیات پراکنده یک بار به کار برده اند.
شاید توجه ویژه ی فردوسی هم به سبب وزن شعر بوده است که خستو با یک هجای کوتاه در پیشانی ، آهنگ فعولن را دارد مانند:
که خستو .
چو خستو .
چه خستو و . . .


کلمات دیگر: