کلمه جو
صفحه اصلی

صحرا


مترادف صحرا : بادیه، بیابان، تیه، دشت، راغ، فلات، وادی

متضاد صحرا : باغ

برابر پارسی : بیابان، دشت و دمن

فارسی به انگلیسی

desert, field, waste, wilderness

desert, field


فارسی به عربی

صحراء

فرهنگ اسم ها

اسم: صحرا (دختر) (عربی) (طبیعت) (تلفظ: sahrā) (فارسی: صحرا) (انگلیسی: sahra)
معنی: بیابان، محلی خارج از منطقه ی مسکونی، ( عربی، صحراء )، که دارای پوشش گیاهی است، ( در قدیم ) ( به مجاز ) میدان جنگ، ( اَعلام ) ( = صحرای آفریقا ) وسیعترین بیابان دنیا در شمال آفریقا، که از غرب به شمال، از اقیانوس اطلس تا دریای سرخ و از شمال به جنوب، از رشته کوه های اطلس و دریای مدیترانه تا ناحیه های نزدیک رود نیجر و دریاچه ی چاد امتداد دارد، دشت هموار

مترادف و متضاد

بادیه، بیابان، تیه، دشت، راغ، فلات، وادی ≠ باغ


desert (اسم)
شایستگی، صحرا، بیابان، دشت، استحقاق

field (اسم)
زمین، صحرا، میدان، پهنه، عرصه، رشته، دایره، مرغزار، دشت، مزرعه، کشتزار

champaign (اسم)
صحرا، میدان جنگ، زمین مسطح، زمین مرتفع، دشت، جلگه

wilderness (اسم)
صحرا، بیابان، سرزمین نامسکون و رام نشده

wild land (اسم)
صحرا، بیابان، زمین بایر و لم یزرع

agro- (پیشوند)
کشاورزی، خاک، صحرا

فرهنگ فارسی

۱ - دشت دشت هموار . ۲ - بیابان بر بی آب و علف جمع : صحاری صحراوات . ۳ - چند جفت یا بند که با هم تشکیل یک دسته و یک واحد زراعتی را دهند ( خراسان ) . ترکیبات اسمی : یا صحرائ آذر گون . صحرایی همانند آتش . یا صحرائ جان . عالم ارواح عرصه ارواح . یا صحرائ دل . پهنه دل عرصه قلب . یا صحرائ سیم . صبح صادق . یا صحرائ عشق . ملک عشق میدان عشق . یا صحرائ غم . ملک غم وادی اندوه . یا صحرائ فلک . عرصه فلک . یا صحرائ قدسی . عالم لاهوت . یا صحرائ هند . هندوستان . یا صحرائ یقین . عالم یقین . ملک یقین . ترکیبات فعلی و تعبیرات : آن سرش صحراست . بسیار وسیع است . از صحرائ سر در آوردن . ( جستن یافتن ) مفت و رایگان یافتن . یا از صحرائ نهادن. آشکار شدن پیدا کردن هویدا کردن . یا به صحرائ افتادن . آشکار شدن . در معرض انظار قرار گفتن . یا سر به صحرائ نهادن . ۱ - گریختن فرار کردن ۲ - دیوانه شدن . یا صحرائ که نمانده اید مگر صحرائ مانده اید . به مهمانی که در رفتن شتاب دارد گویند .
وی دختر لقمان است و برادر او را لقیم نام بود

فرهنگ معین

(صَ ) [ ع . صحراء ] (اِ. ) ۱ - دشت . ۲ - بیابان . ~ی کربلا کنایه از: جای فاقد آب و گیاه و دیگر امکانات .

لغت نامه دهخدا

صحرا. [ ص َ ] ( از ع ، اِ ) صحراء. دشت. ج ، صحراوات ، صحاری. ( مهذب الاسماء ). دشت هموار. گشادگی فراخ بی گیاه. بیابان. بر. هامون. زمین هموار و فراخ. اراجیح. بجدة. بریة. تیر. جبار. جَبّان. جبانة. جَرَد. مَلا. ( منتهی الارب ) :
بر که و بالا چو جه همچون عقاب اندر هوا
بر تریوه راه چو جه همچو بر صحرا شمال.
شهید بلخی ( از لغت فرس ).
عالم بهشت گشته کاشانه زشت گشته
عنبرسرشت گشته صحرا چو روی حورا.
کسائی.
آهو همی گرازد گردن همی فرازد
گه سوی کوه تازد گه سوی راغ و صحرا.
کسائی.
صحرای بی نبات پر از خشکی
گوئی که سوخته است بابرنجک.
دقیقی.
سپاهی که صحرا و دریا و کوه
شد از نعل اسبان ایشان ستوه.
فردوسی.
نخواهم که با او بصحرا بود
هم آورد ار کوه خارا بود.
فردوسی.
بتابید صحرا و هامون و دشت
تو گفتی که آتش از او درگذشت.
فردوسی.
همه سوی صحرا سر و دست و پای
بزیر سم اسب جنگ آزمای.
فردوسی.
صحرای سنگروی و که سنگلاخ را
از سم آهوان و گوزنان شیار کرد.
فرخی.
سواری چند از طلیعه بتاختند که علی تکین از آب بگذشت و در صحرائی وسیع بایستاد... ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 351 ). و خوردنیها به صحرا مغافصة پیش آوردندی و نیز میزبانیهای بزرگ کردی... ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 107 ). امیر دیگر روز برنشست و به صحرا آمد... ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 347 ). پس نماز دیگر برنشست و در آن صحرا میگشت و همه اعیان با وی... ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 198 ). پس ازخلعت علی میکائیل بباغ صدهزار رفت و به صحرا آمد...( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 366 ).
شادی بدین بهار چو می بینی
چون بوستان خسرو صحرا را.
ناصرخسرو.
زین چرخ برون ، خرد همی گوید
صحراست یکی و بیکران صحرا.
ناصرخسرو.
رخ سبز صحرا بخندید خوش
چو بر وی سیاه ابر بگریست زار.
ناصرخسرو.
نیست چیزی دیدنی ز اینجا برون و زین قبل
کی گمان آید کزین گنبد برون صحراستی.
ناصرخسرو.
گاه سنگت همی کند بر کوه
گاه بادت کند به صحرا بر.
مسعودسعد.
صواب آن است که... بر بامها و صحراها چشم اندازی. ( کلیله و دمنه ).

صحرا. [ ص َ ] (از ع ، اِ) صحراء. دشت . ج ، صحراوات ، صحاری . (مهذب الاسماء). دشت هموار. گشادگی فراخ بی گیاه . بیابان . بر. هامون . زمین هموار و فراخ . اراجیح . بجدة. بریة. تیر. جبار. جَبّان . جبانة. جَرَد. مَلا. (منتهی الارب ) :
بر که و بالا چو جه همچون عقاب اندر هوا
بر تریوه راه چو جه همچو بر صحرا شمال .

شهید بلخی (از لغت فرس ).


عالم بهشت گشته کاشانه زشت گشته
عنبرسرشت گشته صحرا چو روی حورا.

کسائی .


آهو همی گرازد گردن همی فرازد
گه سوی کوه تازد گه سوی راغ و صحرا.

کسائی .


صحرای بی نبات پر از خشکی
گوئی که سوخته است بابرنجک .

دقیقی .


سپاهی که صحرا و دریا و کوه
شد از نعل اسبان ایشان ستوه .

فردوسی .


نخواهم که با او بصحرا بود
هم آورد ار کوه خارا بود.

فردوسی .


بتابید صحرا و هامون و دشت
تو گفتی که آتش از او درگذشت .

فردوسی .


همه سوی صحرا سر و دست و پای
بزیر سم اسب جنگ آزمای .

فردوسی .


صحرای سنگروی و که سنگلاخ را
از سم آهوان و گوزنان شیار کرد.

فرخی .


سواری چند از طلیعه بتاختند که علی تکین از آب بگذشت و در صحرائی وسیع بایستاد... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 351). و خوردنیها به صحرا مغافصة پیش آوردندی و نیز میزبانیهای بزرگ کردی ... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 107). امیر دیگر روز برنشست و به صحرا آمد... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 347). پس نماز دیگر برنشست و در آن صحرا میگشت و همه ٔ اعیان با وی ... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 198). پس ازخلعت علی میکائیل بباغ صدهزار رفت و به صحرا آمد...(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 366).
شادی بدین بهار چو می بینی
چون بوستان خسرو صحرا را.

ناصرخسرو.


زین چرخ برون ، خرد همی گوید
صحراست یکی و بیکران صحرا.

ناصرخسرو.


رخ سبز صحرا بخندید خوش
چو بر وی سیاه ابر بگریست زار.

ناصرخسرو.


نیست چیزی دیدنی ز اینجا برون و زین قبل
کی گمان آید کزین گنبد برون صحراستی .

ناصرخسرو.


گاه سنگت همی کند بر کوه
گاه بادت کند به صحرا بر.

مسعودسعد.


صواب آن است که ... بر بامها و صحراها چشم اندازی . (کلیله و دمنه ).
نگارینا به صحرا رو که صحرا حله می پوشد
ز شادی ارغوان با گل شراب وصل می نوشد.

خاقانی .


خواهم که راز عشقت پنهان کنم ز یاران
صحرای آب وآتش پنهان چگونه باشد؟

خاقانی .


حفت النار همه راه سقر گلزار است
باز خارستان سرتاسر صحرا بینند.

خاقانی .


به صحرای عادی مزاجان عالم
چراغ وفا راضیائی نبینم .

خاقانی .


بر کوه چون لعاب گوزن اوفتد به صبح
هوئی گوزن وار به صحرا برآورم .

خاقانی .


شهنشهی که به صحرا نسیم انصافش
ز زهر در دم افعی عیان کند تریاق .

خاقانی .


دراین صحرا ز هر نقشی که چشم از وی برآساید
بجز رویت تماشائی نمی بینم نمی بینم .

خاقانی .


از روی همچو حورت صحرا چو خلد گشته
وز آه عاشقانت دریا بخار کرده .

خاقانی .


زنهار تا به برج دگر کس بنگذری
برجت سرای من به و صحرات کوی من .

خاقانی .


صوفی و کنج خلوت سعدی و طرف صحرا
صاحب هنر نگیرد بر بی هنر بهانه .

سعدی .


لیلی و باغ و لاله ، مجنون و کوه و صحرا
هر آهوئی و دشتی ، هر شیر و مرغزاری .

کاتبی .


- از صحرا یافتن ، از صحرا جستن ، از صحرا آوردن ؛ مفت و رایگان یافتن . (غیاث اللغات ) :
کی بمجنون یا بفرهادش برابر میکنم
ما مگر دیوانه ٔ خود را ز صحرا جسته ایم .

اشرف .


ز صحرا نیاورده بودیم دل را
که از ما ربودی به صحرا فکندی .

نقی اوحدی .


همچو مجنون ناتوانی از کجا عشق از کجا
یافت در صحرا مگر دیوانه جان خویش را.

سلیم .


- بر صحرا نهادن ؛ آشکار کردن . پیدا کردن . هویدا کردن :
چو آدم را فرستادیم بیرون
جمال خویش بر صحرا نهادیم .
تا کمال علم او ظاهر شود
این همه اسرار بر صحرا نهاد.

عراقی همدانی .


- سر به صحرا نهادن ؛ گریختن . فرار کردن . دیوانه شدن .
- صحرای آذرگون ؛ صحرای آتشین . صحرای همانند آتش :
چو گوئی چیست این پرده بدینسان بر هوا برده
چو در صحرای آذرگون یکی خرگاهی از مینا.

ناصرخسرو.


- صحرای جان ؛ عالم ارواح . عرصه ٔ ارواح :
وقت استقبال مهد بخت او
قبه در صحرای جان بست آسمان .

خاقانی .


این عالمی است جافی و از جیفه موج زن
صحرای جان طلب که عفن شد هوای خاک .

خاقانی .


ز آتشی کافتاد از حراق شب
شمع در صحرای جان برکرد صبح .

خاقانی .


- صحرای سیم ؛ کنایت از صبح صادق است که صبح دوم باشد. (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری ) (مجموعه ٔ مترادفات ).
- صحرای دل ؛ پهنه ٔ دل . عرصه ٔ قلب :
صحرای دلم هزار فرسنگ
آتشکده کاروان ببینم .

خاقانی .


عقاقیرصحرای دلهاست این دو
که سازنده تر زین دوائی نیابی .

خاقانی .


- صحرای عشق ؛ ملک عشق . میدان عشق . عرصه ٔ عشق :
خیز و بصحرای عشق ساز چراگاه ازآنک
بابت رخش تو نیست آخور آخر زمان .

خاقانی .


- صحرای غم ؛ ملک غم . وادی غم :
آن را مسلم است تماشا بباغ عشق
کو خیمه ٔ نشاط به صحرای غم زند.

خاقانی .


- صحرای فلک ؛ عرصه ٔ فلک :
بگذرند از سر مویی که صراطش دانند
پس به صحرای فلک جای تماشا بینند.

خاقانی .


- صحرای قدسی ؛ کنایه از عالم لاهوت که ملکوت سموات باشد. (برهان ) (انجمن آرای ناصری ) :
دریای عقلی در دلش صحرای قدسی منزلش
از نفس کل آب و گلش صفوت در اجزا داشته .

خاقانی .


- صحرای هموار ؛ املید. (منتهی الارب ).
- صحرای هند ؛ ملک هند. ملک هندوستان :
کوس و غبار سیاه طوطی و صحرای هند
خنجر و خون سپاه آینه و بحر چین .

خاقانی .


- صحرای یقین ؛ عالم یقین . ملک یقین :
بیک لفظ آن سه خوان را از چه شک
به صحرای یقین آرم همانا.

خاقانی .


- امثال :
صحرا که نمانده اید، یا مگر صحرا مانده اید ؟؛ برای مهمانی گویند که در رفتن شتاب دارد یا از ماندن نگران است .
آن سرش صحراست ؛ بسیار وسیع است .

فرهنگ عمید

۱. (جغرافیا ) زمین پهناور بی آب وعلف، دشت، بیابان.
۲. (کشاورزی ) زمینی که در آن زراعت می کنند.

دانشنامه عمومی

صحرا (ابهام زدایی). صحرا ممکن است به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد:
صحرا (فیلم ۱۹۱۹)
صحرا (فیلم ۱۹۴۳)
صحرا (فیلم ۲۰۰۵)

دانشنامه آزاد فارسی

رجوع شود به:بیابان

فرهنگ فارسی ساره

بیابان، دشت و دمن


دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] صحرا، دشت و بیابان است.
عنوان یاد شده در بابهای طهارت ، صلات ، زکات ، خمس ، حج ، اطعمه و اشربه و لقطه به کار رفته است.
منبع
فرهنگ فقه مطابق مذهب اهل بیت علیهم السلام، زیر نظر آیت الله محمود هاشمی شاهرودی، ج۵، ص۵۰، برگرفته از مقاله «صحرا».
...

واژه نامه بختیاریکا

( صَحرا ) بیرون
( صَحرا ) دست شویی توالت؛ . مثلاً رده به صحرا یعنی رفته بیرون جهت دستشویی
( صَحرا ) مدفوع
دَق

جدول کلمات

هامون, دشت, قاع , راغ, بیابان,بادیه

پیشنهاد کاربران

بیابان ، دشت

بادیه، بیابان، تیه، دشت، راغ، فلات، وادی

صحرا اسم قشنگیه معنیشم میشه بادیه. . . بیابون و. . . . ما خودمون تو روستا زندگی میکنیم واسه همینم بیابون زیاده اینجا 🌹🌹🌹 واقعا روستا خیلی خوبه من از روستا خوشم میاد دوس دارم همیشه روستا باشم

من یجامعنی صحرا رو فراخ و گشاد خوندم، ک فراخ یعنی برهان، وازمعانی برهان:حجت روشن، دلیل قاطع ومنطق بود ک میشه بنظر من از چندمعانی متعددبرای صحراهم معنی کرد. وهمچنین فردی ک قاطع هست ومنطقی. نظر باقی دوستاااان چیه!؟لطفا اگ کسی نظری داره بگه

و همچنین از دیگر معانی صحرا بنظرم، شکست ناپذیر ومغلوب نشدنی و کسی ک هرگز نمیمیرد.
باتوجه ب اینکه صحرا درعربی ب معنی جای بی آب و علف بیان شده، پس کسی ک درآن شرایط باشه شکست ناپذیره و مغلوب نشدنی وهرگز نمیمیره.

بیابان

بادیه

دشت

حروف ( ح ع ث ص ض ذ ط ظ ) مخصوص زبان عربی است. و در هیچ زبان دیگری وجود ندارد. . . . کلمات تورکی را عمدا با این حروف می نویسند. و به کلمات تورکی هویت عربی ( اربی ) می دهند. مثل صحرا=سه را ( بر وزن ، اوزرا ( عذرا ) ، زهرا، ، سارا ودارا، خارا، ( اصلان=اسلان ) ، ( حوله=هوله ) ، ( صابون=سابین ( فعل سابیدن فارسی از سابین تورکی گرفته شده است ) ، ( عقاب=اوقاپ ( قارتال ) ) ، ( عور اباد=اور آباد ( بر وزن اورمیه، شهر اورمچی تورکستان ) ، ( باباطاهر عریان=اوریان بر وزن دریان شبستر )

صحرا=چول ( بیابان ) و معنی دیگر صحرا=پس فردا در گویش تاتی

من یه جایی دیدم به معنی یه رنگی و صاف وسادگی هم میشه منتهی معنی مجازیش


کلمات دیگر: