کلمه جو
صفحه اصلی

شهسوار


مترادف شهسوار : چابک، دلیر، شاه سوار، شوالیه، عیار

فارسی به انگلیسی

knight, shahsavar, chivalrous

chivalrous


فرهنگ اسم ها

اسم: شهسوار (پسر) (فارسی) (تلفظ: šah savār) (فارسی: شهسوار) (انگلیسی: shah savar)
معنی: سوار دلاور، چالاک و ماهر در اسب سواری، ( = شاه سوار )، ماهر در سوارکاری، ( در قدیم ) ( به مجاز ) شخص بسیار برجسته و ممتاز، شوالیه

(تلفظ: šah savār) (= شاه سوار) ، ماهر در سوارکاری ؛ (در قدیم) (به مجاز) شخص بسیار برجسته و ممتاز ؛ شوالیه .


مترادف و متضاد

چابک، دلیر، شاه‌سوار، شوالیه، عیار


فرهنگ فارسی

۱ - شهرستانی است در مازندران و آن از طرف شمال ببحر خزر از جنوب بسلسله جبال البرز از مشرق بدهستان قشلاق ( بخش چالوس ) و از مغرب بدهستان اوشیان شمال شهرستان ساحل دریای خزر و دشت و جنگل است که قسمتی تبدریل باراضی برنجکاری و مرکبات و چای شده و قسمتی بحال جنگل یا بایر است. عرض اسن جلکه از یک کیلومتر ( حدود دریا پشته رامسر ) تا ۹ کیلو متر ( حدود جنوبی شهسوار ) میباشد . قسمت مرکزی شهرستان ارتفاعات پوشیده از جنگل انبوه است و قسمت جنوبی شهرستان نقاط مرتفع برودت زیاد عاری از اشجار و خوش آب و هوا و محل ییلاق اکثر سکنه شهرستان است . مهمترین رودهای این شهرستان از مغرب بمشرق عبارتند از : صفا رود چالکرود دو هزار سه هزار ترک رود کمرگ رود تیوم نشتارود نسا رود پلنگ آب رود کاظم رود نمک آب رود شهرستان مزبور از ۱۱ دهستان و ۳۲۲ آبادی تشکیل شده و جنعیت آن قریب ۷۲٠٠٠ تن است محصول عمده در قسمت دشت برنج مرکبات ( که شمهور است ) چای مختصر ابریشم باقلا و انواع سبزی : در قسمت ییلاق غلات دیمی حبوبات لبنیات . ۲ - شهر شهسوار مرکز شهرستان در ۵۳ کیلومتری مغرب چالوس و ۱۳۶ کیلومتری مشرق رشت ساحل دریا و کنار رود سه هزار . این شهر پیش از ۱۳۱٠ ه.ش . آبادی کوچکی بود و از آن پس تبدیل بشهری مطابق اصول صحیح شهر سازی گردید. جمعیت آن حدود ۶ تا ۷ هزار تن است.
شاه سوار، سواردلاوروچالاک وماهر، کنایه ازخورشید
( اسم ) شاه سوار سوار دلیر دلیر و چالاک .

فرهنگ معین

(شَ سَ ) (اِمر. ) سوار دلیر و چالاک .

لغت نامه دهخدا

شهسوار. [ ش َ س َ ] (اِخ ) نام کشتی تفریحی که برای رضاشاه ساخته شد و در مرداب بندرپهلوی است . (از یادداشت مؤلف ).


شهسوار. [ ش َ س َ ] ( ص مرکب ، اِ مرکب ) مخفف شاهسوار.فارِس و سوار دلاور و بهادر و پهلوان غازی. ( ناظم الاطباء ). سوار دلیر و ماهر در سواری اسب. ( آنندراج ). سواری بزرگوار و جلد و چالاک و ماهر و استاد در سواری.( یادداشت مؤلف ). رجوع به شاهسوار شود :
به لابه بگفتند با شهسوار
که بر ما تو باش از جهان شهریار.
اسدی.
هر شهسوار فضل که شد با تو همعنان
یابد بگرد گردن از ایام پالهنگ.
سوزنی.
شهسواری است عشق خاقانی
کز سر مقرعه جهان بخشد.
خاقانی.
موکب شهسوار خوبان رفت
لاشه صبر ما دمادم شد.
خاقانی.
بی مقتدای ملت نه کلک و نه کتاب
بی شهسوار زاول نه رخش و نه ستام.
خاقانی.
تا او شده شهسوار ابرش
بگذشته محیط آب از آتش.
نظامی.
برون آمد مهین شهسواران
پیاده در رکابش تاجداران.
نظامی.
بگردن اسب را با شهسوارش
ز جا برداشت و آسان کرد کارش.
نظامی.
اندرخورشهسوار شبدیز بود
اندرخور دیگ و کاسه کفگیر بود.
مولوی.
آری این اسب است لیک آن اسب کو
با خود آ ای شهسوار اسب جو.
مولوی.
اگر مردی از مردی خود مگوی
نه هر شهسواری بدربرد گوی.
سعدی.
کاندرین گرد شهسوارانند
علم او را خزانه دارانند.
اوحدی.
به پیش خیل خیالش کشیدم ابلق چشم
بدان امید که آن شهسوار بازآید.
حافظ.
شهسوار من که مه آیینه دار روی اوست
تاج خورشید بلندش خاک نعل مرکبست.
حافظ.
چنگ چوگانی چرخت رام شد از زیر زین
شهسوارا چون بمیدان آمدی گویی بزن.
حافظ.
شهسوار عشق چون لشکر کشید
خواجه را در خدمت چاکر کشید.
امیر حسینی سادات.
- شهسوار دشت ارزن ؛کنایه از حضرت محمد ( ص ) است. ( از ناظم الاطباء ).
- شهسوار فلک ؛ کنایه از آفتاب است. ( از ناظم الاطباء ).
- شهسوار مضمار مغازی ؛ کنایه از پهلوان میدان جنگ. ( از ناظم الاطباء ).

شهسوار. [ ش َ س َ ] ( اِخ ) یکی از شهرستانهای مازندران کنار دریای خزر میان رامسر و چالوس. از یازده دهستان و 322 آبادی تشکیل شده و 72000 تن سکنه دارد.

شهسوار. [ ش َ س َ ] (اِخ ) یکی از شهرستانهای مازندران کنار دریای خزر میان رامسر و چالوس . از یازده دهستان و 322 آبادی تشکیل شده و 72000 تن سکنه دارد.


شهسوار. [ ش َ س َ ] (اِخ ) ابن سلیمان . هشتمین از حکام ذوالقدریه از 872 تا 875هَ . ق . (یادداشت مؤلف ). رجوع به ذوالقدریه شود.


شهسوار. [ ش َ س َ ] (اِخ ) بیگ زاده علی بیگ . آنگاه که سلطان سلیم خان سلسله ٔ ذوالقدریه را برانداخت شهسوار بیگ زاده علی بیگ را حکومت مرعش و توابع آن داد در 885هَ . ق . (یادداشت مؤلف ). رجوع به ذوالقدریه شود.


شهسوار. [ ش َ س َ ] (اِخ ) شهری مرکز شهرستان شهسوار مازندران که در حدود 6 تا 7 هزار تن سکنه دارد.


شهسوار. [ ش َ س َ ] (اِخ ) دهی از دهستان بدوستان بخش هریس شهرستان اهر است و 760 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).


شهسوار. [ ش َ س َ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) مخفف شاهسوار.فارِس و سوار دلاور و بهادر و پهلوان غازی . (ناظم الاطباء). سوار دلیر و ماهر در سواری اسب . (آنندراج ). سواری بزرگوار و جلد و چالاک و ماهر و استاد در سواری .(یادداشت مؤلف ). رجوع به شاهسوار شود :
به لابه بگفتند با شهسوار
که بر ما تو باش از جهان شهریار.

اسدی .


هر شهسوار فضل که شد با تو همعنان
یابد بگرد گردن از ایام پالهنگ .

سوزنی .


شهسواری است عشق خاقانی
کز سر مقرعه جهان بخشد.

خاقانی .


موکب شهسوار خوبان رفت
لاشه ٔ صبر ما دمادم شد.

خاقانی .


بی مقتدای ملت نه کلک و نه کتاب
بی شهسوار زاول نه رخش و نه ستام .

خاقانی .


تا او شده شهسوار ابرش
بگذشته محیط آب از آتش .

نظامی .


برون آمد مهین شهسواران
پیاده در رکابش تاجداران .

نظامی .


بگردن اسب را با شهسوارش
ز جا برداشت و آسان کرد کارش .

نظامی .


اندرخورشهسوار شبدیز بود
اندرخور دیگ و کاسه کفگیر بود.

مولوی .


آری این اسب است لیک آن اسب کو
با خود آ ای شهسوار اسب جو.

مولوی .


اگر مردی از مردی خود مگوی
نه هر شهسواری بدربرد گوی .

سعدی .


کاندرین گرد شهسوارانند
علم او را خزانه دارانند.

اوحدی .


به پیش خیل خیالش کشیدم ابلق چشم
بدان امید که آن شهسوار بازآید.

حافظ.


شهسوار من که مه آیینه دار روی اوست
تاج خورشید بلندش خاک نعل مرکبست .

حافظ.


چنگ چوگانی ّ چرخت رام شد از زیر زین
شهسوارا چون بمیدان آمدی گویی بزن .

حافظ.


شهسوار عشق چون لشکر کشید
خواجه را در خدمت چاکر کشید.

امیر حسینی سادات .


- شهسوار دشت ارزن ؛کنایه از حضرت محمد (ص ) است . (از ناظم الاطباء).
- شهسوار فلک ؛ کنایه از آفتاب است . (از ناظم الاطباء).
- شهسوار مضمار مغازی ؛ کنایه از پهلوان میدان جنگ . (از ناظم الاطباء).

فرهنگ عمید

سوار دلاور، چالاک، و ماهر در اسب سواری.
* شهسوار فلک: [قدیمی، مجاز] خورشید.
* شهسوار سپهر: = * شهسوار فلک
* شهسوار گردون: = * شهسوار فلک

سوار دلاور، چالاک، و ماهر در اسب‌سواری.
⟨ شهسوار فلک: [قدیمی، مجاز] خورشید.
⟨ شهسوار سپهر: = ⟨ شهسوار فلک
⟨ شهسوار گردون: = ⟨ شهسوار فلک


دانشنامه عمومی

شهسوار به معنی سوار دلیر و ماهر در سواری اسب؛ مخفف شاهسوار.
شهسوار (لردگان)
شهسوار (مریوان)
شهسواران (اراک)
تنکابن
شهسواری
ده ابراهیم (بهبهان)
ممکن است به موارد زیر اشاره داشته باشد:

دانشنامه آزاد فارسی


پیشنهاد کاربران

شهسوار: سوارکارماهروهمچنین اسمی است برای مردان ( بلوچی )

شهسوار نام پهلوی تنکابن امروزی است که کاربرد زیادی دارد. و در آن زمان محال ثلاثه نام خرم آباد بود که مرکز تنکابن بود اما امروزه تنکابن ناحیه مرکزی است.

یکه سوار ، تک سوار


کلمات دیگر: