کلمه جو
صفحه اصلی

قوام


مترادف قوام : صلابت، غلظت، اصل، مایه

برابر پارسی : استواری، پایداری

فارسی به انگلیسی

consistency, firmness, existence, order, pillar, masculine proper name, dependence, system, straightness, stature

consistency, firmness, existence, order


straightness, stature


consistency, dependence, order, system


عربی به فارسی

قد , قامت , رفعت , مقام , قدر وقيمت , ارتفاع طبيعي بدن حيوان , بافندگي , شالوده , بافته , پارچه منسوج , بافت , تاروپود , داراي بافت ويژه اي نمودن


فرهنگ اسم ها

اسم: قوام (پسر) (عربی) (مذهبی و قرآنی) (تلفظ: qavām) (فارسی: قَوام) (انگلیسی: ghavam)
معنی: استواری، استحکام

(تلفظ: qavām) (عربی) استواری ، استحکام .


مترادف و متضاد

consolidation (اسم)
تقویت، اتحاد، ترکیب، تثبیت، تحکیم، قوام

formidability (اسم)
بزرگی، استحکام، استواری، قوام

صلابت


غلظت


اصل، مایه


۱. صلابت
۲. غلظت
۳. اصل، مایه


فرهنگ فارسی

احمد ملقب به قوام السلطنه ( و. ۱۲۴۹ ه ش . - ف. تهران ۱۳۳۴ ه ش . ) وی در دربار مظفرالدین شاه سمت دبیری مخصوص و ریاست دفتر را داشت و فرمان مشروطیت بخط او نوشته شده . قوام در دوره احمد شاه مدتی والی خراسان بود و پس از تشکیل کابینه سید ضیائمحبوس شد و سپس در زمان شاه مذکور نخست وزیر گردید ( ۱۳٠۱ -۱۳٠٠ ه ش . ) و چون سردار سپه به نخست ویری رسید قوام از کار برکنار شد و سپس مجبور بترک ایران گردید . پس از شهریور ۱۳۲٠ فعالیت های سیاسی را مجددا آغاز کرد و مکرر نخست وزیر شد ( ۱۳۳۱ -۱۳۲۶ -۱۳۲۵ -۱۳۲۴ -۱۳۲۱ - ) . آخرین بارفقط ۴ روز نخست وزیر بود و بر اثر حوادث ۳٠ تیر ۱۳۳۱ از کار برکنار شد. وی ببیماری قلبی در گذشت .
دهی از دهستان بهمن شیر بخش مرکزی شهرستان آباده .

خاصیتی نشانگر مقاومت ماده یا آمیزه در برابر شارش که ترکیبی از چند ویژگی قابل‌اندازه‌گیری مانند گران‌روی، نقطۀ تسلیم و روان‌وَردی است


فرهنگ معین

(قِ ) [ ع . ] (اِ. ) آن چه که کاری یا چیزی به آن قائم باشد.
(قَ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - مایة زیست . ۲ - اصل چیزی . ۳ - اعتدال . ۴ - عدل . ۵ - استواری ، استحکام . ۶ - راستی .

(قِ) [ ع . ] (اِ.) آن چه که کاری یا چیزی به آن قائم باشد.


(قَ) [ ع . ] (اِ.) 1 - مایة زیست . 2 - اصل چیزی . 3 - اعتدال . 4 - عدل . 5 - استواری ، استحکام . 6 - راستی .


لغت نامه دهخدا

قوام. [ ق َ ] ( ع اِمص )راستی. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). || عدل. ( آنندراج ) ( اقرب الموارد ). || اعتدال.( اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ) : و الذین اذا انفقوا لم یسرفوا و لم یقتروا و کان بین ذلک قواما.( قرآن 67/25 ). || استواری و پایداری. ( ناظم الاطباء ). || ( اِ ) بالای مردم. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ): قوام الرجل ؛ قامته و حسن طوله. ( اقرب الموارد ). || مایه زیست. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || قوام الامر؛ بندش و نظام کار. ( منتهی الارب ) ( تاج العروس ) ( از اقرب الموارد ). || فلان قوام اهله ؛ فلان کسی است که برپا میدارد شأن اهل خود را یعنی شأن آنها بسته به وجود اوست. ( ناظم الاطباء ). || اصل چیزی. ( آنندراج ). || بقایای چیزی. || شکل و هیأت چیزی. ( ناظم الاطباء ). || ( اِمص ) ستبری و تنگی آب. ( ذخیره خوارزمشاهی ). || غلظت و بستگی شایسته در شربت ها.
- بقوام آوردن ؛ جوشانیدن که تا به حد عسل و بیشتر و کمتر زفت شود. ( ذخیره خوارزمشاهی ).
- قوام آمدن شربت ؛ دارای بستگی و غلظت شایسته شدن. ( ناظم الاطباء ) : و چندان بر آتش بگذارند که قوام پالوده گیرد. ( ذخیره خوارزمشاهی ).

قوام. [ ق َوْ وا ] ( ع ص ، اِ ) نیکوقامت. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ): رجل قوام ؛ مرد نیکوقامت. ( منتهی الارب ). الحسن القامه و القوی علی القیام بالامر. || امیر. ج ، قوامون. ( از اقرب الموارد ). || سرپایی. ( یادداشت مؤلف ): و اکثر مایعرض [ الدوالی ] یعرض للفیوج و المشاة و الحمالین و القوامین بین ایدی الملوک. ( قانون ابوعلی سینا ).

قوام.[ ق ِ ] ( ع ص ، اِ ) قوام الامر؛ آنچه امر بدان قائم باشد و مایه درستی و آراستگی آن بود. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). نظام الامر و عماده و ملاکه الذی یقوم به. ( اقرب الموارد ). نظام و اصل چیزی. ( آنندراج ). انتظام و نظم : فلان قوام اهله ؛ فلان کسی است که برپا میدارد شأن اهل خود را. ( ناظم الاطباء ). || آنچه از قوت که مایه قوام انسان است. ( از اقرب الموارد ).رجوع به قیام و قَوام شود. || ( مص ) بر قوام کار بودن ؛ مواظب امر بودن. ( فرهنگ فارسی معین ).

قوام. [ ق ُ ] ( ع اِ ) بیماریی است در پای گوسفند. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( آنندراج ).

قوام. [ ق ُوْ وا ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ قائم. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). رجوع به قائم شود.

قوام . [ ق َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بهمن شیر بخش مرکزی شهرستان آبادان . آب آن از رود بهمن شیر. محصول آن خرما، سبزیجات . شغل اهالی زراعت و ماهی گیری و کارگری شرکت نفت است . راه آن در تابستان اتومبیل رو است . ساکنین از طایفه ٔ محیسن می باشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).


قوام . [ ق َ ] (ع اِمص )راستی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || عدل . (آنندراج ) (اقرب الموارد). || اعتدال .(اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) : و الذین اذا انفقوا لم یسرفوا و لم یقتروا و کان بین ذلک قواما.(قرآن 67/25). || استواری و پایداری . (ناظم الاطباء). || (اِ) بالای مردم . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء): قوام الرجل ؛ قامته و حسن طوله . (اقرب الموارد). || مایه ٔ زیست . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || قوام الامر؛ بندش و نظام کار. (منتهی الارب ) (تاج العروس ) (از اقرب الموارد). || فلان قوام اهله ؛ فلان کسی است که برپا میدارد شأن اهل خود را یعنی شأن آنها بسته به وجود اوست . (ناظم الاطباء). || اصل چیزی . (آنندراج ). || بقایای چیزی . || شکل و هیأت چیزی . (ناظم الاطباء). || (اِمص ) ستبری و تنگی آب . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || غلظت و بستگی شایسته در شربت ها.
- بقوام آوردن ؛ جوشانیدن که تا به حد عسل و بیشتر و کمتر زفت شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
- قوام آمدن شربت ؛ دارای بستگی و غلظت شایسته شدن . (ناظم الاطباء) : و چندان بر آتش بگذارند که قوام پالوده گیرد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).


قوام . [ ق َوْ وا ] (ع ص ، اِ) نیکوقامت . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء): رجل قوام ؛ مرد نیکوقامت . (منتهی الارب ). الحسن القامه و القوی علی القیام بالامر. || امیر. ج ، قوامون . (از اقرب الموارد). || سرپایی . (یادداشت مؤلف ): و اکثر مایعرض [ الدوالی ] یعرض للفیوج و المشاة و الحمالین و القوامین بین ایدی الملوک . (قانون ابوعلی سینا).


قوام . [ ق ُ ] (ع اِ) بیماریی است در پای گوسفند. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ).


قوام . [ ق ُوْ وا ] (ع ص ، اِ) ج ِ قائم . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رجوع به قائم شود.


قوام .[ ق ِ ] (ع ص ، اِ) قوام الامر؛ آنچه امر بدان قائم باشد و مایه ٔ درستی و آراستگی آن بود. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). نظام الامر و عماده و ملاکه الذی یقوم به . (اقرب الموارد). نظام و اصل چیزی . (آنندراج ). انتظام و نظم : فلان قوام اهله ؛ فلان کسی است که برپا میدارد شأن اهل خود را. (ناظم الاطباء). || آنچه از قوت که مایه ٔ قوام انسان است . (از اقرب الموارد).رجوع به قیام و قَوام شود. || (مص ) بر قوام کار بودن ؛ مواظب امر بودن . (فرهنگ فارسی معین ).


فرهنگ عمید

۱. آن‌که یا آنچه چیزی به آن قایم باشد؛ پایه؛ ستون.
۲. نظام.


قائم#NAME?


= قائم
۱. آن که یا آنچه چیزی به آن قایم باشد، پایه، ستون.
۲. نظام.
۱. استواری و پایداری.
۲. غلظت.

۱. استواری و پایداری.
۲. غلظت.


دانشنامه عمومی

قوام می تواند به موارد زیر اطلاق شود:

قوام (ابهام زدایی). قوام می تواند به موارد زیر اطلاق شود:
احمد قوام، سیاستمدار ایرانی
ملاصدرا، معروف به ملاصدرا
قوام نکرومه، بانی استقلال کشور غنا و اولین رئیس جمهور این کشور

فرهنگ فارسی ساره

پایدار


فرهنگستان زبان و ادب

{consistency} [مهندسی بسپار] خاصیتی نشانگر مقاومت ماده یا آمیزه در برابر شارش که ترکیبی از چند ویژگی قابل اندازه گیری مانند گران روی، نقطۀ تسلیم و روان وَردی است

پیشنهاد کاربران

بسیار قیام کننده


کلمات دیگر: