مترادف قوام : صلابت، غلظت، اصل، مایه
برابر پارسی : استواری، پایداری
consistency, firmness, existence, order
straightness, stature
consistency, dependence, order, system
قد , قامت , رفعت , مقام , قدر وقيمت , ارتفاع طبيعي بدن حيوان , بافندگي , شالوده , بافته , پارچه منسوج , بافت , تاروپود , داراي بافت ويژه اي نمودن
(تلفظ: qavām) (عربی) استواری ، استحکام .
صلابت
غلظت
اصل، مایه
۱. صلابت
۲. غلظت
۳. اصل، مایه
خاصیتی نشانگر مقاومت ماده یا آمیزه در برابر شارش که ترکیبی از چند ویژگی قابلاندازهگیری مانند گرانروی، نقطۀ تسلیم و روانوَردی است
(قِ) [ ع . ] (اِ.) آن چه که کاری یا چیزی به آن قائم باشد.
(قَ) [ ع . ] (اِ.) 1 - مایة زیست . 2 - اصل چیزی . 3 - اعتدال . 4 - عدل . 5 - استواری ، استحکام . 6 - راستی .
قوام . [ ق َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بهمن شیر بخش مرکزی شهرستان آبادان . آب آن از رود بهمن شیر. محصول آن خرما، سبزیجات . شغل اهالی زراعت و ماهی گیری و کارگری شرکت نفت است . راه آن در تابستان اتومبیل رو است . ساکنین از طایفه ٔ محیسن می باشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
قوام . [ ق َ ] (ع اِمص )راستی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || عدل . (آنندراج ) (اقرب الموارد). || اعتدال .(اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) : و الذین اذا انفقوا لم یسرفوا و لم یقتروا و کان بین ذلک قواما.(قرآن 67/25). || استواری و پایداری . (ناظم الاطباء). || (اِ) بالای مردم . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء): قوام الرجل ؛ قامته و حسن طوله . (اقرب الموارد). || مایه ٔ زیست . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || قوام الامر؛ بندش و نظام کار. (منتهی الارب ) (تاج العروس ) (از اقرب الموارد). || فلان قوام اهله ؛ فلان کسی است که برپا میدارد شأن اهل خود را یعنی شأن آنها بسته به وجود اوست . (ناظم الاطباء). || اصل چیزی . (آنندراج ). || بقایای چیزی . || شکل و هیأت چیزی . (ناظم الاطباء). || (اِمص ) ستبری و تنگی آب . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || غلظت و بستگی شایسته در شربت ها.
- بقوام آوردن ؛ جوشانیدن که تا به حد عسل و بیشتر و کمتر زفت شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
- قوام آمدن شربت ؛ دارای بستگی و غلظت شایسته شدن . (ناظم الاطباء) : و چندان بر آتش بگذارند که قوام پالوده گیرد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
قوام . [ ق َوْ وا ] (ع ص ، اِ) نیکوقامت . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء): رجل قوام ؛ مرد نیکوقامت . (منتهی الارب ). الحسن القامه و القوی علی القیام بالامر. || امیر. ج ، قوامون . (از اقرب الموارد). || سرپایی . (یادداشت مؤلف ): و اکثر مایعرض [ الدوالی ] یعرض للفیوج و المشاة و الحمالین و القوامین بین ایدی الملوک . (قانون ابوعلی سینا).
قوام . [ ق ُ ] (ع اِ) بیماریی است در پای گوسفند. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ).
قوام . [ ق ُوْ وا ] (ع ص ، اِ) ج ِ قائم . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رجوع به قائم شود.
قوام .[ ق ِ ] (ع ص ، اِ) قوام الامر؛ آنچه امر بدان قائم باشد و مایه ٔ درستی و آراستگی آن بود. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). نظام الامر و عماده و ملاکه الذی یقوم به . (اقرب الموارد). نظام و اصل چیزی . (آنندراج ). انتظام و نظم : فلان قوام اهله ؛ فلان کسی است که برپا میدارد شأن اهل خود را. (ناظم الاطباء). || آنچه از قوت که مایه ٔ قوام انسان است . (از اقرب الموارد).رجوع به قیام و قَوام شود. || (مص ) بر قوام کار بودن ؛ مواظب امر بودن . (فرهنگ فارسی معین ).
۱. آنکه یا آنچه چیزی به آن قایم باشد؛ پایه؛ ستون.
۲. نظام.
قائم#NAME?
۱. استواری و پایداری.
۲. غلظت.
پایدار