کلمه جو
صفحه اصلی

صبغ

عربی به فارسی

رنگ , رنگ زني , رنگ کردن , لا ک الکل , لا ک الکل زدن به , جلا زدن به , جلا دادن , لعاب زدن به , داراي ظاهرخوب کردن , صيقلي کردن , جلا , صيقل


فرهنگ فارسی

رنگ، هرمادهای که با آن چیزی را رنگ کنند، به معنی نانخورش مانندسرکه چون نان را رنگ میکند
۱ - رنگ جمع : اسباغ . ۲ - نانخورش .

فرهنگ معین

(ص ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - رنگ . ۲ - نانخورش .
(صَ ) [ ع . ] (مص م . ) ۱ - رنگ کردن . ۲ - تعمید دادن .

(ص ) [ ع . ] (اِ.) 1 - رنگ . 2 - نانخورش .


(صَ) [ ع . ] (مص م .) 1 - رنگ کردن . 2 - تعمید دادن .


لغت نامه دهخدا

صبغ. [ ص ِ ] (ع اِ) نانخورش . و منه قوله تعالی : و صبغ للاکلین (قرآن 20/23). (منتهی الارب ). نانخورش . (ترجمان علامه جرجانی ) (ربنجنی ). خورش . ادام . قاتق . || و یقال : ما اخذه بصبغ ثمنه ؛ یعنی نگرفت آن را بر وفق قیمت آن بلکه گران خرید. (منتهی الارب ). || و انها لحدیثة الصبغ؛ یعنی اول زن است که به زنی درآمده و ازدواج یافته بااو. (منتهی الارب ). اول ماتزوج بها. (اقرب الموارد). || رنگ . (غیاث اللغات ) (اقرب الموارد).


صبغ. [ ص ِ ] ( ع اِ ) نانخورش. و منه قوله تعالی : و صبغ للاکلین ( قرآن 20/23 ). ( منتهی الارب ). نانخورش. ( ترجمان علامه جرجانی ) ( ربنجنی ). خورش. ادام. قاتق. || و یقال : ما اخذه بصبغ ثمنه ؛ یعنی نگرفت آن را بر وفق قیمت آن بلکه گران خرید. ( منتهی الارب ). || و انها لحدیثة الصبغ؛ یعنی اول زن است که به زنی درآمده و ازدواج یافته بااو. ( منتهی الارب ). اول ماتزوج بها. ( اقرب الموارد ). || رنگ. ( غیاث اللغات ) ( اقرب الموارد ).

صبغ. [ ص َ ] ( ع مص ) رنگ کردن جامه را بچیزی. ( غیاث اللغات ) ( زوزنی ) ( منتهی الارب ). رزیدن. || غوطه دادن دست را در آب و جز آن. ( منتهی الارب ).

صبغ. [ ص َ ] ( ع مص ) تعمید دادن : صالح عمربن الخطاب بنی تغلب بعدبماقطعوا الفرات... علی ان لایصبغوا صبیاً و لایکرهوه علی دینهم... و کان داودبن کردوس یقول لیست لهم ذمةلانهم قد صبغوا فی دینهم... ( فتوح البلدان ص 190 ).

صبغ. [ ص ِ ب َ ] ( ع اِ ) رنگ. ( منتهی الارب ).

صبغ. [ ص َ ] (ع مص ) تعمید دادن : صالح عمربن الخطاب بنی تغلب بعدبماقطعوا الفرات ... علی ان لایصبغوا صبیاً و لایکرهوه علی دینهم ... و کان داودبن کردوس یقول لیست لهم ذمةلانهم قد صبغوا فی دینهم ... (فتوح البلدان ص 190).


صبغ. [ ص َ ] (ع مص ) رنگ کردن جامه را بچیزی . (غیاث اللغات ) (زوزنی ) (منتهی الارب ). رزیدن . || غوطه دادن دست را در آب و جز آن . (منتهی الارب ).


صبغ. [ ص ِ ب َ ] (ع اِ) رنگ . (منتهی الارب ).


فرهنگ عمید

۱. رنگ.
۲. هر ماده ای که با آن چیزی را رنگ می کنند.
۳. نان خورش، از آن جهت که نان را رنگ می کند، مانند سرکه.

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی صِبْغٍ: خورش
معنی سَبَقَ: جلو افتاد - پیشی گرفت
ریشه کلمه:
صبغ (۳ بار)

«صِبْغ» در اصل، به معنای رنگ است، ولی از آنجا که انسان به هنگام خوردن غذا معمولاً نان خود را با خورشی که می خورد رنگین می کند، به تمام انواع نان خورش ها، «صِبْغ» گفته شده است. به هر حال، کلمه «صِبْغ»، ممکن است اشاره به همان روغن زیتون باشد که با نان می خوردند، و یا انواع نان خورش ها که از درختان دیگر استفاده می کردند.

جدول کلمات

رنگ کردن


کلمات دیگر: