( اسم ) سنگ بزرگ خر سنگ تخته سنگ .
ابن هلال المزنی
صخر. [ ص َخ ِ ] (ع ص ) مکان ٌ صخر؛ جای سنگ ناک . (منتهی الارب ).
(عقد الفرید ج 3 ص 218).
(عقدالفرید ج 3 ص 219).
صخر. [ ص َ ] (اِخ ) ابن صدقة مکنی به صدقة، تابعی است . سجستانی حدیثی در باره ٔ منع زُخرفه ٔ مساجد از او آورده است . (المصاحف ص 150).
صخر. [ ص َ ] (اِخ ) ابن مسلم بن نعمان عبدی . مردی شجاع و از رؤساء است و در جنگ های اشرس و ترک و در ماوراءالنهر حاضر بوده و در یکی از این جنگ ها به سال 110 هَ . ق . بقتل رسید. (الاعلام زرکلی ج 2 ص 429).
صخر. [ ص َ ] (اِخ ) ابن جویریة. مکنی به نافع، محدث است .
صخر. [ ص َ] (اِخ ) ابن هلالی المزنی . رجوع به صخرالمزنی شود.
صخر. [ ص َ ] (اِخ ) ابن جعد الخضری . وی شاعری فصیح است که دو دولت اموی و عباسی را دریافت و شیفته ٔ کاس دختر بجیر بود و مشهورترین شعر او درباره ٔ این دختر است . وی در حدود سال 140 هَ . ق . درگذشت . (الاعلام زرکلی ج 2 صص 428 - 429).
صخر. [ ص َ ] (اِخ ) ابن حبیب الشاعر. وی از بنی صبح بن کاهل از بطون هذیل است . (عقد الفرید ج 3 ص 288).
صخر. [ ص َ ] (اِخ ) ابن حرب . رجوع به سفیان صخربن حرب شود.
صخر. [ ص َ ] (اِخ ) از اجداد جذام از قحطانیة است و مساکن فرزندان او در بلاد شرق اردن است و جماعتی از ایشان به مصراند و بنوصخر از طی از قحطانیه ، منازل آنان بین تیماء و خیبر و شام بوده است . (الاعلام زرکلی ج 2 ص 428).
صخر. [ ص َ ] (اِخ ) رجوع به ابی سفیان صخربن حرب شود.
صخر. [ ص َ ] (اِخ ) رجوع به احنف بن قیس بن معاویه شود.
صخر. [ ص َ ] (اِخ ) رجوع به صخربن عمروبن الشرید شود.
صخر. [ ص َ ] (ع اِ) ج ِ صخرة. رجوع به صَخْرة شود. || سنگ بزرگ . (غیاث اللغات ) (دهار). خرسنگ . تخته سنگ .
صخر. [ ص َ خ َ ] (ع اِ) ج ِ صخرة. رجوع به صخرة شود.
صخر. [ ص َ] (اِخ ) ابن جندلة مکنی به ابوالمعلی ، تابعی است .
سعدی .