کلمه جو
صفحه اصلی

صخر

فرهنگ فارسی

ابن جعد خضری شاعر عرب ( ف. حدود ۱۴٠ ه.ق . ) وی شاعری فصیح بود و دوره دو دولت اموی و عباسی را دریافت و عاشق کاس دختر بجیر بود و مشهورترین شعر او درباره همین دختر است .
( اسم ) سنگ بزرگ خر سنگ تخته سنگ .
ابن هلال المزنی

فرهنگ معین

(صَ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - تخته سنگ . ۲ - نام دیوی که انگشتر حضرت سلیمان را دزدید.

لغت نامه دهخدا

صخر. [ ص َخ ِ ] (ع ص ) مکان ٌ صخر؛ جای سنگ ناک . (منتهی الارب ).


صخر. [ ص َ ] (اِخ ) ابن عمروبن الشرید السلمی وی برادر خنساء است . عمرو پدر او بموسم دست صخر و برادر او معاویه را می گرفت و بر مردم فخر میکرد و می گفت من پدر دو فرزندم که نیکوترین مصر هستند و مانند این دو برادر از این پیش نبوده است و کسی بر او انکار نمیکرد. (زهر الاَّداب ج 4 ص 72). و مرگ او چنان بود که صخر بغزوه ای شد و نبردی سخت بکرد و او را ریشی فراخ رسید که بدان بیمار شد و بیماری او بدرازا کشید و قوم بعیادت او شدند. روزی مردی زن او سلمی را پرسید امروز حال صخر چونست ؟ گفت : نه زنده است که بدو امیدی بتوان داشت و نه مرده است تا او را شاید فراموش کرد. صخر سخن او بشنید و سخت بر وی گران افتاد و زن را پرسید. تو چنین گفته ای ؟ گفت : آری و از تو عذری نخواهم و دیگری که بعیادت او شده بود از مادر وی حال او پرسید، گفت : سپاس خدای را که حال او بصلاح است و چند که سواد او میان ماست نیک است ، صخر این ابیات بگفت :
اری ام صخر ماتمل عیادتی
و ملت سلیمی مضجعی و مکانی
و ما کنت أخشی ان اکون جنازة
علیک و من یغتر بالحدثان
فای امری ٔ ساوی بام حلیلة
فلاعاش الافی أذی و هوان
اهم بامرالحزم لواستطیعه
و قد حیل بینی العیر و النزوان
لعمری لقد انبهت من کان نائما
و اسمعت من کانت له اذنان .
و چون بهوش آمد سلمی را بگرفت و به عمود خیمه بیاویخت تا بمرد آنگاه (آسیب ) آن ریش که می داشت او را برو درانداخت و بمرد. (عیون الاخبار ج 4 صص 118 - 119). و گویند حلقه ای از زره بجوف او رفت و قرحه ای پدید آورد و قطعه ای همچون دست از آن ناحیت برآمدو مردمان وی را اشارت ببریدن آن کردند و چون آن را ببریدند دیری نپائید. (زهرالاَّداب ج 4 ص 72). خنساء خواهر وی او را بدین شعر بستاید:
و ان صخراً لتأتم الهداة به
کأنه علم فی رأسه نار.
و هم او گوید در رثاء وی :
و قائلة و النعش قدفات خطوها
لتدرکه یالهف نفسی علی صخر
الاثکلت ام الذین غدوا به
الی القبر ماذا یحملون الی القبر.

(عقد الفرید ج 3 ص 218).


خنساء را گفتند برادران خود را بستای گفت کان صخر واﷲ جنة الزمان الاغبر و ذعاف الخمیس الاحمر و کان و اﷲ معاویه القائل و الفاعل . قیل لها فایهما کان اسنی و افخر قالت اما صخر فحرالشتاء و اما معاویه فبردالهوآء.قیل لها فایهما اوجع و افجع قالت اما صخر فجمرالکبدو اما معاویه فسقام الجسد و برخواند:
اسدان محمرا المخالب نجدة
بحران فی الزمن الغضوب الانمر
قمران فی النادی رفیعا محتد
فی المجد فرعاً سودد متخیر.

(عقدالفرید ج 3 ص 219).



صخر. [ ص َ ] (اِخ ) ابن صدقة مکنی به صدقة، تابعی است . سجستانی حدیثی در باره ٔ منع زُخرفه ٔ مساجد از او آورده است . (المصاحف ص 150).


صخر. [ ص َ ] ( ع اِ ) ج ِ صخرة. رجوع به صَخْرة شود. || سنگ بزرگ. ( غیاث اللغات ) ( دهار ). خرسنگ. تخته سنگ.

صخر. [ ص َ ] ( اِخ ) رجوع به صخربن عمروبن الشرید شود.

صخر. [ ص َ ] ( اِخ ) رجوع به احنف بن قیس بن معاویه شود.

صخر. [ ص َ ] ( اِخ ) رجوع به ابی سفیان صخربن حرب شود.

صخر. [ص َ ] ( اِخ ) نام جنّی است که خویشتن بصورت سلیمان درآورد و خاتم او بستد، و چهل روز پادشاهی راند و اجمال داستان بنقل ابن اثیر اینکه سلیمان یکی از ملوک جزائر را که بر طریق کفر بود بشکست و بکشت و دختر او را که بجمال سرآمد بود بزنی گرفت و او را به اسلام خواند وی بظاهر بپذیرفت لیکن پیوسته بر پدر خود میگریست و سلیمان او را دلداری میداد. روزی از سلیمان خواست تا دیوان را بفرماید که تمثالی از پدر وی بسازند تااو بدیدن آن شاد گردد. سلیمان بفرمود تا چنان کردند. لیکن دختر در نهان هر بام و شام با کنیزکان خود آن تمثال را سجده کردی و سلیمان را خبر نبود. چهل روز بگذشت و آصف بر ماجرا وقوف یافت و سلیمان را آگاه کرد و او آن تمثال را در هم کوفت و جامه عبادت پوشید و به بیابان رفت و توبه و استغفار کرد و سلیمان را عادت چنان بود که چون به آب خانه شدی خاتم خویش به کنیزکی که نیک بدو واثق بودی دادی. روزی خاتم به کنیزک داد و به آبخانه شد. صخر بصورت سلیمان نزد کنیز آمد و خاتم بگرفت و بر تخت نشست و به حکم رانی پرداخت و چون سلیمان از آب خانه بیرون شد، خاتم از کنیزک بخواست گفت : تو کیستی ؟ گفت : سلیمانم. گفت : دروغ میگوئی سلیمان بیامد و خاتم خود بگرفت و کنون بر تخت نشسته است. سلیمان سخت دل تنگ شد، سپس بهر جا رفتی و خود را سلیمان خواندی او را براندندی. بناچار نزد ماهیگیری بمزدوری رفت و او هر روز وی را دو ماهی دادی. سلیمان یکی را بفروختی و نان خریدی و دیگری را بخوردی. و چون آصف و دیگر وزیران سلیمان ، رفتار صخر را مخالف شأن پیغمبران دیدند و از او حکمهای متناقض شنیدند درباره او به شک افتادند و صخر ماجرا دریافت و بگریخت و خاتم در آب انداخت. فی الحال ماهی آن را بربود و چنان شد که آن ماهی بدام صیاد افتاد و او به سلیمان داد و سلیمان دل او بشکافت تا بخورد، خاتم خود در آن دید. پس خدای را سپاس گفت و دیگر بار ملک خود بازیافت. و مدت پادشاهی صخر چهل روز بود برابر آن مدت که دختردر خانه سلیمان بت پرستی میکرد. ( کامل ابن اثیر ج 1 صص 101 - 102 ) : بدهیکلی که صخر جنی از طلعت او برمیدی و عین القطر از بغلش بگندیدی. ( گلستان ).

صخر. [ ص َ ] (اِخ ) ابن مسلم بن نعمان عبدی . مردی شجاع و از رؤساء است و در جنگ های اشرس و ترک و در ماوراءالنهر حاضر بوده و در یکی از این جنگ ها به سال 110 هَ . ق . بقتل رسید. (الاعلام زرکلی ج 2 ص 429).


صخر. [ ص َ ] (اِخ ) ابن جویریة. مکنی به نافع، محدث است .


صخر. [ ص َ] (اِخ ) ابن هلالی المزنی . رجوع به صخرالمزنی شود.


صخر. [ ص َ ] (اِخ ) ابن جعد الخضری . وی شاعری فصیح است که دو دولت اموی و عباسی را دریافت و شیفته ٔ کاس دختر بجیر بود و مشهورترین شعر او درباره ٔ این دختر است . وی در حدود سال 140 هَ . ق . درگذشت . (الاعلام زرکلی ج 2 صص 428 - 429).


صخر. [ ص َ ] (اِخ ) ابن حبیب الشاعر. وی از بنی صبح بن کاهل از بطون هذیل است . (عقد الفرید ج 3 ص 288).


صخر. [ ص َ ] (اِخ ) ابن حرب . رجوع به سفیان صخربن حرب شود.


صخر. [ ص َ ] (اِخ ) از اجداد جذام از قحطانیة است و مساکن فرزندان او در بلاد شرق اردن است و جماعتی از ایشان به مصراند و بنوصخر از طی از قحطانیه ، منازل آنان بین تیماء و خیبر و شام بوده است . (الاعلام زرکلی ج 2 ص 428).


صخر. [ ص َ ] (اِخ ) رجوع به ابی سفیان صخربن حرب شود.


صخر. [ ص َ ] (اِخ ) رجوع به احنف بن قیس بن معاویه شود.


صخر. [ ص َ ] (اِخ ) رجوع به صخربن عمروبن الشرید شود.


صخر. [ ص َ ] (ع اِ) ج ِ صخرة. رجوع به صَخْرة شود. || سنگ بزرگ . (غیاث اللغات ) (دهار). خرسنگ . تخته سنگ .


صخر. [ ص َ خ َ ] (ع اِ) ج ِ صخرة. رجوع به صخرة شود.


صخر. [ ص َ] (اِخ ) ابن جندلة مکنی به ابوالمعلی ، تابعی است .


صخر. [ص َ ] (اِخ ) نام جنّی است که خویشتن بصورت سلیمان درآورد و خاتم او بستد، و چهل روز پادشاهی راند و اجمال داستان بنقل ابن اثیر اینکه سلیمان یکی از ملوک جزائر را که بر طریق کفر بود بشکست و بکشت و دختر او را که بجمال سرآمد بود بزنی گرفت و او را به اسلام خواند وی بظاهر بپذیرفت لیکن پیوسته بر پدر خود میگریست و سلیمان او را دلداری میداد. روزی از سلیمان خواست تا دیوان را بفرماید که تمثالی از پدر وی بسازند تااو بدیدن آن شاد گردد. سلیمان بفرمود تا چنان کردند. لیکن دختر در نهان هر بام و شام با کنیزکان خود آن تمثال را سجده کردی و سلیمان را خبر نبود. چهل روز بگذشت و آصف بر ماجرا وقوف یافت و سلیمان را آگاه کرد و او آن تمثال را در هم کوفت و جامه ٔ عبادت پوشید و به بیابان رفت و توبه و استغفار کرد و سلیمان را عادت چنان بود که چون به آب خانه شدی خاتم خویش به کنیزکی که نیک بدو واثق بودی دادی . روزی خاتم به کنیزک داد و به آبخانه شد. صخر بصورت سلیمان نزد کنیز آمد و خاتم بگرفت و بر تخت نشست و به حکم رانی پرداخت و چون سلیمان از آب خانه بیرون شد، خاتم از کنیزک بخواست گفت : تو کیستی ؟ گفت : سلیمانم . گفت : دروغ میگوئی سلیمان بیامد و خاتم خود بگرفت و کنون بر تخت نشسته است . سلیمان سخت دل تنگ شد، سپس بهر جا رفتی و خود را سلیمان خواندی او را براندندی . بناچار نزد ماهیگیری بمزدوری رفت و او هر روز وی را دو ماهی دادی . سلیمان یکی را بفروختی و نان خریدی و دیگری را بخوردی . و چون آصف و دیگر وزیران سلیمان ، رفتار صخر را مخالف شأن پیغمبران دیدند و از او حکمهای متناقض شنیدند درباره ٔ او به شک افتادند و صخر ماجرا دریافت و بگریخت و خاتم در آب انداخت . فی الحال ماهی آن را بربود و چنان شد که آن ماهی بدام صیاد افتاد و او به سلیمان داد و سلیمان دل او بشکافت تا بخورد، خاتم خود در آن دید. پس خدای را سپاس گفت و دیگر بار ملک خود بازیافت . و مدت پادشاهی صخر چهل روز بود برابر آن مدت که دختردر خانه ٔ سلیمان بت پرستی میکرد. (کامل ابن اثیر ج 1 صص 101 - 102) : بدهیکلی که صخر جنی از طلعت او برمیدی و عین القطر از بغلش بگندیدی . (گلستان ).
خداوند زر برکند چشم دیو
بدام آورد صخر جنی به ریو.

سعدی .



دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی صَّخْرَ: تخته سنگ - صخره
معنی سَخَّرَ: رام ومسخّر کرد - به خدمت گرفت
معنی سَخِرَ: مسخره کرد
تکرار در قرآن: ۳(بار)
سنگ سخت. در اقرب بزرگی را نیز قید می‏کند. واحد آن صخره است . قوم ثمود که سنگها را در وادی بریدند و تراشیدند مثل . . مراد از الصخره سنگ معهود است. ایضاً آن در آیه 16 لقمان آمده است این لفظ فقط در سه مورد فوق در قرآن به کار رفته است.


کلمات دیگر: